كيمياگر
نوشته: پائولو كوئيلو
ترجمه: دل آرا قهرمان
نشرو پژوهش فرزان روز
چاپ پانزدهم: ارديبهشت
1379
“عرفان؛ زبان بدون مرز“
فرهاد
رستم
كيمياگر
داستاني است براساس حكايتي از مثنوي مولانا: حكايت آن شخص كه خواب ديد كه
آنچه مي طلبي از يسار به مصر، وفا شود. آنجا گنجي است در فلان خانه. چون
به مصر آمد كسي گفت: من خواب ديده ام كه گنجي است به بغداد… آن شخص فهم
كرد كه آن گنج در مصر گفتن، جهت آن بود كه مرا يقين كنند كه در غير خانه
خود نمي بايد جستن وليكن اين گنج، يقين و محقق جز در مصر حاصل نشود.
(مثنوي، دفتر ششم)
پائولو كوئيلو با ايجاد
تغييراتي در اين حكايت، داستاني نو آفريده كه نو را حلاوتي دگر بايد. اما
براي تطبيق آثار ادبي و هنري با يكديگر و يافتن چرايي مشابهتها، لزوما
دليلي وجود ندارد كه نويسنده كيمياگر از تك تك ابيات اين حكايت گرته
برداري كرده و داستاني ساخته باشد. و اين رمز بي مرز بودن زبان عشق،
عرفان و انسان است كه زباني است جهاني. دو هنرمند مي توانند حتي بي آنكه
از آثار هم آگاهي داشته باشند بي اشتراك در زمان و مكان، آثاري بيافرينند
با جوهره و جاني يكسان. در نتيجه، تطبيق بخشهايي از كيمياگر با ادبيات و
فرهنگ ما از اين دريچه، چشم انداري ديگر خواهد يافت.
كيمياگر داستان چوپان
جواني است كه در پس “افسانه شخصي “ اش ره و رسم سفر پيشه مي كند.
گوسفندان خود را مي فروشد و براي يافتن “گنج“ از سرزمينهاي دور به سوي
سرزميني “بيگانه“ حركت مي كند. در راه، با زبان “نشانه“ها آشنا مي شود و
كم كم درمي يابد كه براي رسيدن به “افسانه شخصي“، “نشانه ها“ به كمك او
خواهند آمد. (نشانه ها در حقيقت الهاماتي هستند به سوي “افسانه شخصي“، با
اين انديشه كه هر كس آهنگ “افسانه شخصي“اش را كند، جهان را مشحون از
“نشانه“هايي خواهد يافت كه به ياري او مي آيند) در آستانه سفر با “پادشاه
پير“ و پيرزن طالع بين“ روبه رو مي شود و براي رسيدن به “افسانه شخصي“ از
ايشان مدد مي طلبد. آنان هر يك افزون بر آنكه بارقه هايي در او پديد مي
آورند بر سرگشتگي او نيز مي افزايند. مقصد نهايي او سرزمين مصر است. آنجا
كه بيگانه أي خواهد بود در سرزمين بيگانه. سفر مدت مديدي ادامه مي يابد.
وي حتي مجبور مي شود چندين ماه در مغازه يك تاجر بلورفروش كار كند تا
هزينه سفر را به دست آورد. سپس در راه صحرا تا رسيدن به مصر با كساني
ديگر چون كيمياگر و مردان جنگي مواجه مي شود. اما آنچه اوج سفر او به
شمار مي آيد؛ آشنايي با دختري است.
آهنگ داستان در آغاز بسيار
كند و حتي سطحي به نظر مي رسد و گاه خواننده احساس مي كند “كيمياگر“
اغراق در افسانه أي شرقي است و با زمان خود فاصله بسياري دارد، و گويي
مردمان امريكاي جنوبي بسيار خرافاتي تر از مردمان مشرق زمين اند، و اينكه
چگونه آثار يك نويسنده “بيگانه“ در كشور ما چنين اقبال فزاينده أي يافته،
آن هم براي دوباره مطرح ساختن سحر و ساحري و بيان شطح طامات، خاصه با آن
نگاه كمابيش كولي وار و رنگ و بوي امريكاي جنوبي.
“پيرزن نشست و او را هم
دعوت به نشستن كرد. بعد دستهاي پسر جوان را در دست گرفت و شروع كرد به
زير لب دعا خواندن. شبيه دعاي كوليها بود. او با كوليهاي زيادي برخورد
كرده بود. آنها هم سفر مي كردند ولي گوسفند نداشتند. گفته مي شد كه
كوليها وقتشان را صرف فريب دادن مردم مي كنند. همچنين مي گفتند كه با
شيطان پيمان بسته اند و كودكان را مي دزدند تا آنها را در اردوگاههاي
اسرارآميزشان به بردگي بكشند. چوپان جوان وقتي بچه بود همواره از اينكه
كوليها او را بدزدند وحشت داشت و اين ترس قديمي حالا كه 1يرزن دستهاي او
را در دست داشت دوباره بازگشته بود.“ (ص 15)
به تدريج كه به ادامه سفر
مي پردازيم عبارات و مضاميني متفاوت با آنچه آهنگ داستان در ابتدا دارد،
پديدار مي شود و خواننده را كمابيش به ادامه سفر برمي انگيزد. گريز از
روزمرگي و گريز از تكرار ملال انگيز و ناخوشايند لحظها ها، دقايق،
ساعتها، روزها، ماهها و حتي سالها؛ آن چيزي است كه آهنگ كيمياگر را تغيير
مي دهد.
]چوپان
جوان[ “مطمئن بود كه اگر پس فردا دختر بازرگان را ملاقات نمي كرد براي او همه
روزها به هم شبيه بودند و وقتي همه روزها به هم شبيه هستند، يعني انسان
ديگر متوجه پيشامدهاي خوبي كه در طي روز اتفاق مي افتد نمي شود.“ (ص 29)
اگرچه داستان كيمياگر تنها
به يك حكايت از مثنوي پرداخته و به بخشي از مثنوي محدود شده اما “به صورت
و معاني“ مفاهيم و مضاميني از مثنوي را در ذهن منعكس مي سازد، بدانسان كه
كيمياگر پرتو نوري مي شود از انديشه مولانا:
هر نفس نو مي شود دنيا و
ما
بي خبر از نو شدن اندر بقا
عمر همچون جوي نونو مي رسد
مستمري مي نمايد در جسد
به سفر بازمي گرديم. مرد
چوپان در ادامه با كساني برخورد مي كند. او اينان سارباني است.
]ساربان[
“من دارم مي خورم و تا وقتي كه در حال خوردن هستم حواسم فقط به اين كار
است. وقتي راه مي رويم همين طور و اگر قرار باشد يك روز بجنگم خب، خواهم
جنگيد، براي مردن روزها مثل هم هستند. چون من نه در گذشته ام زندگي مي
كنم و نه در آينده من فقط زمان حال را دارم و تنها حال برايم جالب است…
اگر در زمان حال باشي زندگي تبديل به جشني دائمي مي شود، به عيدي بزرگ،
چون هميشه در لحظه أي كه در آن زندگي مي كنيم جريان دارد و فقط در آن
لحظه.“ (ص 82)
در آغاز، زبان داستان به
نوعي سوررئاليسم مبهم گرايش دارد اما در زبان ساربان به رئاليسمي كاملا
روشن مي رسيم از آن دست كه مولانا مي فرمايد:
عاشق آنم كه هر آن آن اوست
عقل و جان جاندار يك مرجان
اوست
اما اين تكيه بر رئاليسم،
باز شكلي فراگرايانه و سوررئاليستي به خود مي گيرد و به زيباترين تعبير
در زبان “پيشگو“ تجلي مي يابد: “هر روز؛ ادبيت را در خود دارد.“ (ص 99)
طرفه تر آنكه اين انديشه، به لحظه ها و زمان محدود نمي شود و در ذرات و
اشياء نيز جاري و ساري مي شود. وقتي: “يك دانه شن يك لحظه از آفرينش است“
(ص 125) و “صداي دريا را مي توان از يك صدف شنيد“ (ص 131)
درچه دريا نهان در قطره أي
آفتابي مخفي اندر ذره أي
(مولانا)
مرد چوپان در سفر، باز با
“نشانه“ هايي روبه رو مي شود كه حكايت از يك گنج پنهان دارند و همچنان او
را به سوي اهرام ثلاثه مي خوانند. حتي عشق به دختري شرقي با جشمان سياه
جادويي، او را از اين سفر بازنمي دارد. او هنوز درنيافته كه: گنج مرد
آزاد قلب اوست. “قلب تو هر جا باشد، گنج تو همان جا است“ (ص 123)
شايد تامل برانگيزترين بخش
داستان گفت وگوي مرد چوپان با كيمياگر و “قلب“ خويش باشد. “هيچ قلبي وقتي
به دنبال رويايش بوده است، هرگز رنج نكشيده، چون هر لحظهء اين جستجو،
لحظهء ملاقات با خدا و ابديت است.“ (ص 124)
همچون “ابراهيم در آتش“:
در بلا هم مي چشيم لذات او
مات اويم مات اويم مات او
(مولانا)
“كيمياگر با نهايت لطف به
]چوپان
جوان[ گفت: خودت را تسليم نااميدي نكن اين امر مانع از گفت وگوي تو با قلبت مي
شود… ]چوپان
جوان:[
اگر موفق نشدم چي؟ كيمياگر: تو در راه “افسانه شخصي“ ات مي ميري و اين
مرگ به مراتب ارزنده تر از مرگ ميليونها آدمي است كه چيزي از “افسانه
شخصي“ نمي دانند.“ (ص 135)
كيمياگر منادي اميد است:
انبيا گفتند نوميدي بدست
لطف و رحمتهاي باري بي
حدست (مولانا)
وي “به راه باديه رفتن“ را
“به از نشستن باطل“ مي داند و گويي “خواستن“ براي او همه چيز است بي
دغدغهء وصال:
أي اخي دست از دعا كردن
ندار
با اجابت يارد اويت چه كار
(مولانا)
مرد چوپان بعد از آشنايي
با چشمهاي دختر شرقي، رنج شيرين عشق او را نيز دارد. و دل را چون پري در
دست تندباد صحرا مي بيند.
در حديث آمد كه دل همچون
پرست
در بياباني اسير صرصرست
(مولانا)
او و كيمياگر در صحرا اسير
مردان جنگي مي شوند و شرط رهايي آننان از اين “بند و بلا“ مسخر كردن باد
است و برپا ساختن توفان، و تا سه روز مهلت داده مي شوند.
مرد چوپان پس از يك گفت
وگوي شنيدني با “باد“، “صحرا“ و “آفتاب“ؤ سرانجام “باد“ را تسخير مي كند
و با برپا كردن توفاني از مهلكه مي رهند:
جمله ذرات زمين و آسمان
لشكر حقند گاه امتحان
با د را ديدي كه با عادان
چه كرد
آب را ديدي كه در طوفان چه
كرد (مولانا)
بدين ترتيب پس از گذشتن از
چنگ مردان جنگي در صحرا و نجات دل همچون پر از گريبان صرصر بيابان به سوي
گزج خويش روان مي شود:
مرغ با پر مي پرد تا آشيان
پر مردم همت است أي مردمان
(مولانا)
مرد چوپان از كيمياگر جدا
مي شود و حال آنكه دريافته؛ ديگر لازم نيست آهن شبيه مس و مس شبيه طلا
باشد. چرا كه هر يك وظيفه أي را كه در آن “شيء واحد“ دارد، انجام مي دهد.
(ص 124)
اما به سرزمين موعود مي
رسد و زمين را پس از تلاشي جانفرسا به “جد و جهد“ و به شتاب ممكن غرق در
“عرقريزان روح“ حفر مي كند. تمام گنجي كه مي يابد شادي سرشاري است كه از
قلبش مي جوشد:
چون ز چاهي مي كني هر روز
خاك
عاقبت اندر رسي در آب پاك
(مولانا)
گريز از بيهودگي و
روزمرگي، اكسير اصلي كيمياگر است. چه، آنان كه چشمانشان به صحرا عادت
نكرده مناظري را مي بينند كه صحرانشينان از آن غافلند و آنچه كيمياگر را
دلنشين ساخته نگاه او به عرفان ما در همين فاصله هاست.
----------------------------------
يك ضرب المثل
آتش
بيار معركه
عبارت “آتش بيار معركه“
كنايه از كسي است كه كارش صرفا سخن چيني و بدگويي و تشديد اختلاف باشد.
در
گذشته گروه موسيقي يا “عاملان طرب“ عبارت بودند از: كمانچه كش، ني زن،
ضرب گير، دف زن، خواننده، رقاصه و يك نفر ديگر به نام “آتش بيار“ يا
“دايره نم كن“ از آنجا كه پوست ضرب و دف در بهار و تابستان خشك و منقبض
مي شد و احتياج داشت كه هر چند ساعت آن را با “پف نم“ مرطول و تازه كنند
تا صدايش تغيير نكند، اين وظيفه را “دايره نم كن“ كه ظرف آبي در جلويش
بود و هميشه ضرب و دف را نم مي داد و تازه نگاه مي داشت، برعهده داشت،
اما در فصول پاييز و زمستان كه موسم باران و رطوبت است، پوست ضرب و دف
بيش از حد معمول نم بري داشت و حالت انبساط پيدا مي كرد. در آن هنگام
لازم بود پوستها را حرارت بدهند تا رطوبت اضافي تبخير شود و به صورت
اوليه درآيد. بدين ترتيب شغل “دايره نم كن“ در اين فصول عوض مي شد و به
آتش بيار معركه موسوم مي گرديد؛ زيرا وظيفه اش اين بود كه به جاي ظرف آب
كه در بهار و تابستان به آن احتياج بود، منقل آتش در مقابلش بگذارد و ضرب
و دف مرطوب را با حرارت آتش خشك كند. با ان توصيف “آتش بيار“ يا “دايره
نم كن“ (كه اتفاقا هر دو عبارت به صورت “امثلهء سائره“ درآ‚ده است) اگر
دست از كار مي كشيد دستگاه رطوبت مي خوابيد و عيش حضار منغض مي شد. در
گذشته دستگاه طرب (غنا) از نظر مذهبي بسيار مذموم بود و گناه اصلي را از
آتش بيار مي دانستند و مدعي بودند كه اگر ضرب و دف را خشك و آماده نكنند
دستگاه موسيقي و غنا خود به خود از كار مي افتد و موجب انحراف اخلاق نمي
شود.
باقلاپلوي محمدعلي شاهي
در
يكي از شبهاي زمستان محمدعلي شاه هوس “باقلاپلو“ كرد. حسنعلي خان
اميرنظام گروسي پيشكار و استاندار آذربايجان بيدرنگ دستور به طبخ
باقلاپلو داد. در اين ميان كسي جرئت نكرد بگويد در زمستان باقلاي تازه
در تبريز نيست. آشپز با “مغز پسته سبز“ يك باقلاپلويي دست و پا كرد.
محمدعلي ميرزا در سر سفره خيلي تعريف و تمجيد كرد و از اميرنظام پرسيد،
باقلاي كجا بود كه اين قدر خوشمزه شده بود. امير به شوخي گفت: قربان
پلوي باقلا و آشپز ناقلا دست به دست هم داده و اين طور به مذاق مبارك
خوشمزه آمده است. آنها كه خبر داشتند ازاين حرف به خنده افتادند،
محمدعلي ميرزا نيز خنديد اما باز هم چيزي نفهميده بود.
|