شماره پانزده


 

 

1- تذكره‌السلاطين        رضا در حيات چهار زن به نكاح ...

2- ضرب‌المثل             مرگ ميخواهي برو گيلان

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

مرگ مي‏خواهي برو گيلان

ضرب المثل

  

     اين مثل در گويش گيلاني به شكلهاي گوناگوني روايت شده است:

مرگ خني بشو گيلان؛ مرگ خئي بشو گيلان؛ مرگ خني بشو كرباس ده (1)

اين مثل دو وجه تسميه دارد:

     يكي آنكه سابق در اين وقتي در گيلان كسي مرحوم مي‏شد، تا يك هفته خانوادة متوفي دست به سياه و سفيد نمي‏زدند و رسم بر اين بود كه اطرافيان براي تسلي خاطر خانواده مرحوم، پخت و پز و پذيرايي از ميهمانان و ديگر كارها را برعهده مي‏گرفتند. بدين ترتيب تا يك هفته دودي از آشپزخانه صاحب عزا برنمي‏آمد.

    ديگر آنكه در گذشته كه گيلان پر از مرداب و مانداب بود و مالاريا غوغا مي‏كرد، بعضي اهالي اعتقاد داشتند كه تابستانها را در ييلاق بگذرانند چرا كه با آن وضعيت، ماندن را صلاح نمي‏دانستند و از بيم بيماري و مرگ سفر را بر حضر ترجيح مي‏دادند.

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

1. كرباس ده يا كرباس محله كنايه از گورستان است كه اموات را با كفنِ كرباس در آن دفن مي‏كنند. در مازندران بر وجه طنز و كنايه به گورستان، كرباس محله مي‏گفتند.

 

------------------------------------------------------------------------

 

 

 

 

 

 

تذكره‏ السلاطين

 

    

 رضا در حيات چهار زن به نكاح خود درآورد. صفيه، تاج‏الملوك، ملكه توران و عصمت‏الملوك. از اينان صفيه پيش از آنكه به كهولت برسد مشمشه گرفت و مرد و از او تنها يك فرزندِ دختر، همدم‏السلطنه نام به يادگار ماند. معروف است كه وي در حيات هماره زير لب زمزمه كردي:

غلام پاسبانانم

كه يارم پاسبانستي

    عصمت‏الملوك سوگلي بود و خوش زند و زا بود. چنان شيره به شيره مي‏زاييد كه پنداري بچه در آستين همي داشتي. وي را چهار پسر بود و يك دختر: احمدرضا، محمودرضا، عبدالرضا، حميدرضا و فاطمه.

      ملكه توران يكه‏زا بود في الفور مورد غضب قرار گرفت با آن دردانة حسن كبابي، غلامرضاي نون كور، كه در خساست او گفته‏آند از آب كره مي‏گرفته.

     تاج‏الملوك مادر وليعهد بود و ديگر زنان را برنمي‏تابيد، اولين فرزندش شمس بود سپس دوقلوهاي ناهمجنس؛ اشرف و محمدرضا، و عليرضا.

      نقل است در زمانِ فراشِ چهارم با عصمت‏الملوك، سه زنِ ديگر همخواني همي كردند: “ شوهري دارم كه نود سالشه، ريشِ سفيدش تا پرِ شالشه، سه زن داره بازم دلش زن مي‏خواد و الخ“.

     پس از چندي كه رضا به خويش آمد دانست كه خرجش زياده است و دخلش اندك، در سر خيالِ شغل نان و آبدار مي‏پخت.

      در اين ايام، اوضاع اَلَخ پَلَخي بود و در اين ميان ميرزايي بود كوچك نام، كه بر راست كردنِ اوضاع برخاسته بود.

      گفت‌: دنيا درياست، كنارة او آخرت و كشتي او تقوي و مردمان همه مسافر.

       نقل است در شمس‏العماره بود و از اوضاع خلق در انديشه بود، سائلي آمد و چون كنه بر وي چسبيد. در حال، ميرزا زير لب زمزمه مي‏كرد: “لعنتِ خدا بر سوكس، ساس و سوبول (1) و عسله مگس (2)“ آخرالامر ميرزا عاصي شد سيلي سختي بر گونة سائل نواخت از قضا سائل آهي برآورد و خرقه تهي كرد. و ميرزا را پشيماني فايدتي ندانست.

     باري پرهيبت بود و تندخو، ليك بسيار پرشرم بود و با حيا. روزي يكي درآمد و از حيا مسئله‏اي از وي پرسيد. ميرزا  جواب آن مسئله گفت؛ درويش آب گشت. دكتر حشمت درآمد، آبي زرد ديد ايستاده. گفت: يا ميرزا اين چيست؟ گفت: يكي از در درآمد و سؤال كرد و من جواب دادم. طاقت نداشت چنين آب شد از شرم.

     نقل است كه گفتند كه: او را چندان ادب بود كه پيشِ عيالِ خود هرگز بيني پاك نكرد.

     زماني ميرزا قصد حج كرد. چون به بغداد رسيد به زيارت جنيد رفت و سلام كرد. جنيد پرسيد كه ميرزا از كجاست؟ گفت: از گيلان. گفت از فرزندان كيستي؟ گفت كاس آقا.

      نقل است كه گفت: “سيزده حج به توكل كردم. چون نگه كردم همه بر هواي نفس بود. گفتند: چون دانستي؟ گفت: از آنكه مادرم گفت، سبوي آب آر، بر من گران آمد. دانستم كه آن حج بر شره نفس بود.

     و اصل او از استادسراي رشت بود و شيخ عبدالقادر گيلاني را ديده بود و در مريد پروردن آيتي بود.

       نقل است كه يك روز با جماعت جنگليان مي‏رفت. به دره‏اي رسيد. و در آنجا هيزم بسيار بود. گفتند: امشب اينجا باشيم كه هيزم بسيار است، تا آتش كنيم. آتش را برافروختند و به روشني آتش بنشستند و هر كسي نان تهي مي‏خورد و ميرزا در نماز ايستاده بود. يكي گفت: كاشكي ما را گوشت حلال بودي تا بر اين آتش بريان كرديمي. ميرزا سلام آورد و گفت: خداوند ما قادر است كه ما را گوشت حلالي بدهد. اين بگفت و در نماز ايستاد. در حالِ غريدن، شيري آمد. شيري را ديدند كه مي‏آمد و خرگوري را در پيش گرفته مي‏آورد. بگرفتند و بكشتند و كباب مي‏كردند و مي‏خوردند، و شير آنجا نشسته بود كه كم و كسري نباشد.

    في‏الجمله جماعتي را گرد خود فراهم آورده بود كه تا اوضاع راست نگردانند محاسن نتراشند، بر موي شانه نزنند و جامه نشويند و به جنگل مخفي باشند. در آن غوغا هر كس به طريقي نداي جمهوري سر مي‏داد. از رضا تا ميرزا، ليك دولت ميرزا مستعجل بود. پس از او بسيار كسان را باور بر اين بود كه: “ راه خونه يه بادِ، چراغ روشن نبونه (3)“

 

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 

  1. سوبول : كنه
  2. عسله مگس : زنبور عسل
  3. اينجا خانة باد است چراغ روشن نمي‏شود.

 



 









 









 
   
www.iichs.org