شماره شانزده


 

کمیته مجازات و حسین  لَلِه

قسمت دوم

    ورقا و آن دو افسر روسی، در تالار اندرونی منزل ما حضور یافتند و آن جعبه آهنی کذا، مُمتلی از جواهر را، همراه خود به منزل ما آورده بودند. مفتخرالسلطنه نیز حضور داشت و مادرم همچنین. ورقا فهرستی از جیب بیرون کشید و آن سلطان قزاق روس کلیدی، که با همان کلید ورقا درِ آن جعبه آهنین پر از جواهر را گشود، و به یاد دارم که هنگام باز کردن در آن جعبه، آن جعبه زنگ هم می زد و من در آن ایام نه ساله بودم و در همان مجلس حاضر.

      ورقا از روی همان فهرست یک یک اقلام آن جواهر و گوهرهای قیمتی را برمیخواند و آن افسر قزاق روس آن را یک یک به دست پدرم می داد و پدرم تحویل خاله من. بیست و هفت رشته مروارید درشت و غلتان و چند طبقه پنبه، و بر هر طبقه از آن پنبه ها، چهل یا پنجاه نگین پیاده، زمرد و یاقوت و برلیان و یاقوت کبود، و زیر آن پنبه ها پنجاه یا شصت قطعه جواهر گوناگون، از قبیل نیم تاجها و سینه ریزها و عقدروها و بازوبندها و انگشتری ها جمله مزین به زمرد و یاقوت و برلیان سفید یا یاقوت کبود.

     حین تحویل و تحول آن جواهر به پدرم و خاله من، حسین لَله بر پلکان سرسرای منزل ما نشسته بود. به یاد دارم که پدرم او را دید و خطاب به خاله من گفت: «این مرتیکه لامذهب پدرسوخته اینجا چه می کنه؟»، مفتخرالسلطنه با لحنی تضرع آمیز در پاسخ پدرم گفت: «شما می دانید که ما به عنوان مستبد و طرفدار محمدعلی شاه معروفیم، و حسین هم مجاهد است و هم از مشروطه طلبان متعصب. او حامی ماست و از ما پشتیبانی می کند.» او همه کاره مفتخرالسلطنه و مباشر اموال و املاک او بود. آن گوهرها و جواهر قیمتی را با تبانی و همدستی با مدیرالصنایع و چند دلال یهودی روسی به ثمن بخس فروخت. همه ثروت خاله ما به دست حسین لَله بر باد رفت، لکن مع الوصف هنوز خاله من به غایت توانگر بود و صاحب کالسکه و درشکه و ده نوکر و کلفت و اشیای گرانبها.

    خاله من، مفتخرالسلطنه، مرا به غایت دوست می داشت. و هر دو هفته یا هر یک ماه، با کسب اجازه از مادرم، مرا به منزل خود می برد و چند شبی نزد خویش نگاه می داشت.

     در آن ایام مفتخرالسلطنه، پس از فروش پارک و عمارت کلاه فرنگی خود، دو باب خانه مشتمل بر یک حیاط بیرونی و یک حیاط باغ اندرونی نسبتاً وسیع و کالسکه خانه و سر طویله و حمام سرخانه در کوچه دکتر ابوالحسن خان بهرامی، واقع در خیابان استخر، خریداری کرد.

     حسین لَله اتاقی مفروش به عالی ترین فرشها در حیاط بیرونی مخصوص به خودش داشت و نوکری در آن اتاق به خدمت کمر بسته، و دست بر سینه ایستاده، کنار آن اتاق تشکی از پر قو گسترده و بر آن تشک یک مخده قرمز مرواریددوزی شده و بر فراز آن مخده، بر دیوار، انواع و اقسام سلاحهای گرم، از قبیل موزر و هفت تیر و براونینگ و پیشتو و ششلول و کاردها و شمشیرها بر دیوار آویخته بود.

حسین  لَلِه

    حسین آقا هر شب قریبنیم ساعت از شب گذشته، وارد به آن اتاق می شد و بر زمین می نشست و هر دو پایش را دراز می کرد و آن نوکر خاص او پوتینها یا دو نیم چکمه او را از دو پایش بیرون می آورد و هر دو جورابش را می کند، جورابها و پاهای حسین بوی گند می دادند، بویی متعفن تر از لش سگان مرده، سپس همان نوکر، هر دو پای حسین آقا را در لگنی با صابون می شست و با حوله ای که بر دوش انداخته بود، خشک می کرد. پاپونچه حسین آقا را می آوردند و او پاپونچه را بر دوش می گرفت و سلان سلان تا آن تشک پر قو می خرامید و بر آن تشک جلوس می کرد و بر آن مخده تیرمه مرواریددوزی تکیه می داد. بعد سینی دوای حسین آقا را می آوردند: دو سینی بزرگ نقره، بر یک سینی چند تنگ بلورین مملو از شراب و عرق، که می گفتند دوای سفید و دوای سرخ و گیلاسهای متعدد کوچک و بزرگ بلورین، و بر سینی دیگر، دو بشقاب، یک بشقاب کباب بره و بشقاب دیگر کباب جوجه. حسین آقا بر آن تشک می نشست و بر آن پشتی لم می داد و بعد از سر کشیدن متجاوز از ده پانزده گیلاس و تناول چند تکه کباب، تازه سر حال می آمد و شنگول می شد. رنگ صورتش برافروخته و هر دو چشمش سرخ چون خون می شد و سپس زبان به سخن می گشود و شکر خرد می کرد که من اصلاً به حساب نمی آمدم و روی سخن او غالباً با عظام الملک بود. عظام الملک در آن ایام در مدرسه سن لوئی تحصیل می کرد و مجبور بود که هر شب تکالیف مدرسه خود را در حضور حسین آقا انجام دهد. من نیز ناچار در همان اتاق، در کنار عظام الملک می نشستم و تا پاسی از شب به سخنان حسین للِه و پاسخهای عظام الملک گوش فرا می دادم. حسین لَله پس از آنکه سر دماغ می آمد و پیان می شد، نخست به سرزنش و شماتت از عظام الملک می پرداخت و می گفت: «این درسها و این مشقها اصلاً به درد نمی خورد. تو باید برای خودت آدمی شوی. به این موزرها و هفت تیرها نگاه کن و اینها را ببین، باید حتماً فن تیراندازی را از من بیاموزی و تیراندازی ماهر شوی، تا اولاً بتوانی آخوند بکشی، و ثانیاً از خودت بتوانی دفاع کنی».

    سپس روی به من می نمود، و می گفت: «تو که آخوندزاده ای و تکلیف آخوندها و آخوندزاده ها معلوم است. شنیده ام که پدر تو هم آخوند است و هم موزربند. آخوندی که موزر هم ببندد، به به به به. باید آن موزر را از کمر پدر تو باز کرد و همه گلوله هایش را در شکم و سینه او شلیک نمود و نسل آخوند و سید را باید از روی زمین برداشت».

     البته من سکوت می کردم و چون عظام الملک از حسین لًله می ترسید، من هم به تبع از او واهمه داشتم.

     یک شب، داستان قتل سیدعبدالله را برایمان نقل کرد.

     گفت: «من و دو سه تن از دوستانم مأمور به درک واصل کردن سیدعبدالله شدیم. سوار بر چهار اسب تا سرپولک تاختیم. در آنجا من و یکی از همکارانم از اسبها پیاده شدیم و دو اسب خود را به آن دو دوست دیگرمان سپردیم. ساعت دو و نیم از شب گذشته بود. از سرپولک وارد کوچه سیدعبدالله شدیم. هوا تاریک تاریک بود و پرنده در آن کوچه پر نمی زد. در خانه سید چهارطاق باز بود و ما دو تن بدون هیچ مانعی و رادعی در نهایت آسانی و سهولت قدم در حیاط بیرونی سید نهادیم. حیاط از کوچه تاریک تر بود. فقط چراغ نفتی در فانوس ملصق بر دیوار سوسو می زد و روشنایی ضعیفی از درِ آبدارخانه سید به چشم می خورد که به محض ورود در آن حیاط، موزرها را از جیب بیرون کشیدیم و با نوک پنجه پا، موزر به دست، وارد آبدارخانه سید شدیم. سه تن از نوکران او سرگرم چاق کردن قلیان و آماده کردن چای بودند، چون آقا میهمان داشتند. ما با موزرهای خود آن سه نوکر سیدعبدالله را تهدید کردیم و هر سه را در یکی از زیرزمینهای همان حیاط زندانی نمودیم. و درآن زیرزمین را از بیرون چفت کردیم. سپس همچنان موزر به دست، آهسته آهسته از پلکان بالاخانه سیدعبدالله بالا رفتیم و من نخست، قدم در آستانه درِ اتاق سید نهادم. سید را دیدم که در میان تنی چند از بازاریهای ریش حنایی و همکسوتان خودش، سید و آخوند، مشغول به صحبت است و بر صدر اتاق نشسته و بر یک پشتی لم داده، سینه او برهنه است. بدون فوت وقت من سینه او را نشان کردم. یک تیر بر سر او و دو تیر دیگر بر سینه او شلیک نمودم. بوی دود باروت و فوران خون از سینه آن سید به من وجد و نشاط داد. بعد از من آن دوستم دو تیر دیگر بر سر سید یا بر صورت او یا بر سینه او شلیک کرد. از خوف ما همه آن هفت هشت ده تن میهمان سیدعبدالله، دَمر بر زمین افتادند و تکان نخوردند و ما در کمال خونسردی پس از پایان بخشیدن کار، به همان گونه که از آن پلکان بالا آمده بودیم، آهسته آهسته پایین رفتیم و بی آنکه در آن زیرزمین را بگشاییم، از در خانه سید خارج شدیم. و دوان دوان خود را به اسبها رسانده، سوار شده، تازان از آن مکان دور شدیم».

     سالهای سال بعد از آن شبها، و بعد از واقعه شهریور، یک روز من از مرحوم سید محمد بهبهانی راجع به ماجرای قتل پدرش به پرسش نشستیم. آن مرحوم گفت که ما در شرکت حسین لًله در قتل مرحوم پدرمان تردید نداریم و می دانیم که یکی از قاتلین مرحون پدر ما، همان حسین لًله بوده است. اما شنیده ایم که رفیق او و آن قاتل دیگر یک نفر هندی بوده است.

     در همان شب، حسین لًله ماجرای ترور مرحوم آقامیرزا محسن، برادر صدرالعلما و داماد سیدعبدالله بهبهانی و عموی همین دکتر محمد سجادی را برای ما حکایت کرد.

     حسین لًله گفت: «احسان الله خان و رشیدالسلطان و من از جانب کمیته مأمور ترور میرزا محسن شدیم و هر وقت ترور آخوندها به ما ارجاع می شد، از شادی در پوست خود نمی گنجیدیم. چون برای من و دوستان من کشتن یک آخوند یا یک سید، بزرگ ترین خدمت به آزادی و وطن به حساب می آمد. ساعت سه قبل از ظهر، احسان الله خان و رشیدالسلطان و من به بازار صحافان رفتیم. احسان الله خان روی به رشیدالسلطان و من کرد و گفت: من در منزل یکی از دوستانم به ناهار دعوت دارم. می توانم شما دو تن را نیز همراه خود ببرم. رشیدالسلطان از رفتن به آن میهمانی سرباز زد. اما من همراه احسان الله خان به منزل دوست او رفتم و ناهار صرف شد و ساعت دو بعدازظهر به بازار صحافان بازگشتیم. باز قریب یک ساعت به قدم زدن پرداختیم. رشیدالسلطان از سر کوچه بن بست منزل میرزا محسن تکان نمی خورد. و دو چشمی مواظب در منزل او بود. ساعت سه و نیم بعدازظهر، قاطر سفید سید را آوردند و سید از خانه خارج شد و بر قاطر خود سوار، و پنج تن نوکر از آنِ او به دنبالش. نخستین گلوله را احسان الله خان بر پیشانی میرزا محسن شلیک کرد، دو تیر دیگر رشیدالسلطان بر صورت و سینه او و تیر دیگر من، که سید غرق در خون از قاطر بر زمین افتاد و جان سپرد. از صدای شلیک موزرهای ما، کسبه بازار صحافان دکانها را بیستند و عابرین همراه آنها پای به فرار نهادند و ما دوان دوان صحن مسجد شاه را پشت سر نهادیم و از آنجا شتابان به بازارچه سقاخانه نوروزخان رسیدیم. و از آنجا دوان دوان به شمس العماره و در شمس العماره احسان الله خان در یک درشکه کرایه ای نشست و رشیدالسلطان و من در درشکه دیگر و از آن مکان دور شدیم.









 









 
 
www.iichs.org