ابراهيم حديدي
عكسهاي آن روزها را كه نگاه ميكني گاهي از « مثنوي هفتاد من كاغذ» هم گوياتر است، چرا كه لحظههايي را باز مينماياند كه با لحظههاي ديگر فرق دارد. عكس، شكار لحظههاست. صياد گاهي فارغالبال و بي هيچ اضطرابي در پي صيد ميرود و يا در كمين آن مينشيند. لحظههايي هم هست كه صياد، خود، صيدِ شكار ميشود. اين بستگي به لحظهاي دارد كه قرار است ثبت شود، لحظهاي متراكم كه به سبب ارزشمندي، آن را ميتوان قطعهاي از تاريخ دانست.
« فن» عكاسي « هنر» است و عكاس از چنين پنجرهاي به جهان مينگرد. وقتي موضوعِ « هنر»، « مردم» باشد، مرزهاي فاصله فرو ميريزد. در كار عكسهاي آن روزها، تنها خبرنگاران ايراني دل به دريا نسپرده بودند، عكاسان امريكايي و اروپايي نيز از نزديك دستي بر آتش داشتند. گابريل دوگال عكاس فرانسوي زخم گلوله برداشت، و جو الكس موريس روزنامهنگار امريكايي در آتش آن لحظهها سوخت و...
زماني كه ژنرالها در پادگان لويزان براي كودتا جلسه اضطراري داشتند هيچ كس فكر نميكرد يك روز ديگر تا پايانشان مانده باشد. سپهبد عبدالعلي بدرهاي در كابوسهايش هم نميديد كه نه در ميدان نبرد، كه در همين شهر تهران در كمند مردم اسير شود؛ نه ياراي شليك گلولهاي داشته باشد نه ياراي گريز، ژنرال آن هم در تانك هرگز چنين تحقير نشده بود.
كابوس ژنرالها از آنجا شروع شد كه « صحنه نبرد» را با « گستره شهر» يكي دانستند و « دشمن» را با « مردم»
عكسهاي آن روزها را كه نگاه ميكني بوي گل و گلوله مشامت را پر ميكند.