علي ابوالحسني (منذر)
بديعالزمان همداني ــ اديب مشهور ايرانيعصر آل بويه و
نويسنده كتاب مقامات ــ نقل ميكند: در كودكي، همراه پدرم، به
خدمت صاحب رسيديم و در حضور او زمين ادب را بوسه داديم. صاحب به
من فرمود: يا بني اقعد، كم تسجد، كانك هدهد؟!
يعني، عزيزم بنشين، تا چند زمين را چونان هدهد (شانهبسر) سجده
ميكني؟!
بديعالزمان، چنانكه گفتيم، خود از ادباي بزرگ عصر خويش بوده
است. عوفي مينويسد: زماني كه مهارت بديعالزمان در علم و ادب
آشكار شد صاحببنعباد او را نزد خود فراخواند تا طبعش را بيازمايد.
بديع در اين زمان12 ساله بود. در پيش صاحب ديوان منصور منطقي
رازي بود. ديوانرا برگشاد و اين شعر آمد:
يك مو بدزيدم از دو زلفش وقتيكه همي موي زد به شانه
و آن موي، به حيله همي كشيدم چون مور كه گندم كشد به خانه
با موي به خانه شدم، پدر گفت: منصور، كدام است اندر ميانه؟!
به بديع گفت: اين سه بيترا به عربي برگردان! بديع گفت:
فرمانبردارم. سپس لختي انديشيد و آنگاه گفت:
سرقت من طرته شعر حين غدا يمشطها بالمشاط
ثم تدحرجت بها مثقلاتدحرج النمل بحب الحناط
قال ابي: من ولدي منكما كلا كما يدخل سم الخياط! (1)
صاحب كه استعداد شگرف بديعالزمان را ديد، همت به تربيت او گماشت
و وي را تحت سرپرستي خاص خود بركشيد و پرورش داد و به اوج رساند،
بدينگونه، ميبينيم كه نديمان صاحب نيز، در فضل و ادب دستي بلند
داشتهاند.
گويند:
يكي از نديمان صاحب، روزي، ديرتر از موعد به مجلس او حاضر شد. صاحب
از علت تاخير وي پرسيد. او خواست بگويد حمي (يعني، علت تاخير و
ديرآمدنم ”تب“ بود). ولي روي دستپاچگي و عجله، اشتباهاً گفت: حما.
صاحب گفت: قه (يعني”حماقت“!) او فوراً گفت: وه يعني”قهوه“ علت آن
شد! و با اين كلام، سرزنش صاحب را از خود دفع كرد. صاحب او را
تحسين نمود و خلعت بخشيد.
ابوالحسن علوي همداني ـــ از سادات زمانه كه ملقب به وصي بود
ـــ ميگويد: زماني كه از خراسان با گروهي به عنوان سفارت نزد
صاحب رفتم، براي خوشنودي وي گفتم: (ما هذا بشرا ان هذا الا ملك
كريم) (اينآيه 31 از سوره يوسف است كه زنان مصر پس از ديدن
حضرت يوسف، به ويگفتند. يعني، اين از جنس آدمي نيست بلكه
فرشتهاي است بزرگوار). صاحبگفت:
(اني لاجد ريح يوسف لولا ان تفندون) (آيه 94 از همان سوره. يعنيگويا
بوي يوسف را يافتم، اگر ملامتم نكنيد) و اين كلام، اشاره به
ابوالحسن بود. سپس گفت: ــ مرحبا بالرسول ابنالرسول، الوصي ابنالوصي،
يعنيمرحبا به اين سفير كه فرزند پيغمبر (ص) است و مرحبا به اين
وصي، كه پسر وصي پيامبر، علي بنابيطالب عليهمالسلام است.
اين پاسخ پندآميز نيز از صاحب شنيدني است. آوردهاند (2):
ابوهاشم عبدالسلام جبائي، از بزرگان معتزله، و از دانشمندان مشهور
عصر آلبويه ميباشد، كه آرا و نظريات او و پدرش، ابوعلي، در كتب
مربوط به علم كلام آمده است. اما ابوهاشم، پسري همنام پدرش ــ
ابوعلي ــ داشت كه از علم بيبهره بود و مصداق اين ضربالمثل
شمرده ميشد كه: ” از آتش، خاكستر به عمل ميآيد!“. گويند: روزي
فرزند ابوهاشم به مجلس صاحب درآمد كه مجمع افاضل و دانشمندان
بود. صاحب به گمان اينكه او نيز مانند پدر و جد خويش، علم و دانش
اندوخته است وي را در صدر مجلس نشانيد و سپس از او مسئلهاي علمي
پرسيد. ابوعلي، به حول و ولا افتاد و در جوابگفت: ـ لا اعرف نصفالعلم!
(يعني، “نميدانم“ نيمي از دانش است).
صاحب فرمود: صدقت يا ولدي، الا ان اباك تقدم بالنصف الاخر! فرزندم،
درست گفتي. ولي بدان كه پدرت، به خاطر آن نيمه ديگر بود كه از
ديگران پيش افتاد و صدرنشين محافل گشت! (3)
صاحب، اشعاري در مدح مولاي متقيان علي (ع) و ذم و بدگويي از
دشمنان وي (همچون معاويه) دارد، كه گذشته از جنبه هنري و ادبي،
حاكي از ارادت شايان صاحب بهخاندان عصمت عليهمالسلام است.(4)
به چند مورد از آن اشعار اشاره ميكنيم:
الف) مدح مولا (ع):
علي حبه جنقسيم النار و الجن
وصي المصطفي حقا امام الانس و الجن (5)
حب علي بن ابيطالب هو الذي يهدي الي الجن
ان كان تفضيلي له بدعفلعن الله عليالسن! (6)
ب) قدح معاويه:
ناصب قال لي: معاويخالك، خير الاعمام الاخوال
فهو خال للمومنين جميعا قلت: خال، لكن من الخير خال! (7)
و كان صاحب لي بطنه كالها و يكان في امعائه معاوي! (8)
گفتني است كهحكيم سنايي، شاعر برجسته قرن ششم، در مذمت پسر هند
(معاويه) شعري دارد كه ظاهراً با الهام از صاحببنعباد سروده
است:
پسر هند اگر چه خال من است دوستي ويام به كاري نيست
ور نوشت او خطي ز بهر رسول به خطش نيز افتخاري نيست
در مقامي كه شيرمرداناند به خط و خال اعتباري نيست
ميرزا ابوالفضل تهراني، شاگرد صاحب نام ميرزاي شيرازي (پرچمدار نهضت
تنباكو) و فقيه و اديب تواناي عهد ناصري، در كتاب “شفا الصدور“ با
اشاره به ابيات فوق، ميگويد: مسير حركتم به حج، از شام ميگذشت
و در اصناي سفر، هنگام عبور از دمشق، خلاصه دو بيت اخير سنايي را
ـــ با رعايت جناس تام و لزوم ما لا يلزم ــ در قطعهاي به زبان
تازي ريختم:
قيل لي: فبم لا تعد ابن هندلك خالا؟ فقلت: ليس بخال
و اذنهند جد و ابوسفــيان جد و ذاك اكذب خال
و لئن خط للرسول كتابا فهو خط عن السعاد خال
و اذا عدت الفحول المز ايالم يكن عبر بخط و خال!
_______________________________
1. جوامعالحكايات و لوامعالروايات، سديدالدين محمد عوفي، به كوشش
دكتر جعفر شعار (چ، سازمان انتشارات و آموزش انقلاب اسلامي، تهران
1367ش) صص157ـ.158.
2. حاج شيخ عباس قمي، هديالاحباب، چاپ اميركبير، صص134ـ 135.
3. داستانهاي منسوب به صاحب را، جز آنچه كه در متن به ماخذ آن
اشاره شده، از كتاب گرانقدر “هدي العباد در شرح حال صاحب بنعباد“
نوشته مرحوم آيتالله حاج شيخ عباسعلي اديب، صص231ـ 236 و 256،
گرفتهايم.
4. براي سخنان كوتاه و گزيده صاحب بنعباد در مدح مولا (ع)، ر.ك،
هدي العباد، همان، ص50 به بعد.
5. حاصل مضمون آنكه: دوستي با علي عليهالسلام، انسان را از آتش
دوزخ حفظ ميكند. او تقسيمكننده و فرستنده انسانها در روز رستاخيز
به بهشت و دوزخ بوده، و وصي حقيقي پيامبر و پيشواي انسانها و
جنيان است.
6. دوستي با علي بنابيطالب، همان راهي است كه انسان را به
بهشت رهنمون ميسازد و اگر كساني ميپندارند كه برتر شمردن مولاي
متقيان بر خلفا، “بدعت“ و كاري ناروا است، من ميگويم كه لعنت
خدا بر ”سنت“ باد!
7. ماحصل مضمون آنكه: يك فرد ناصبي و دشمن خاندان پيامبر، به من
گفت: معاويه (از باب اينكهخواهرش، ميمونه بنت ابوسفيان، همسر
پيامبر و بنابراين در حكم امالمومنين بود خالو و دايي توست و
بهترين نزديكان، خالوها هستند، و او خالو و دايي همه مومنان است.
بدو گفتم: بلي، معاويه خالوي ماست، اما خالويي خالي از هرگونه
خير و خوبي!
دوستي دارم پرخور كه شكمش (از بس كه ميخورد) به سان هاويه
است، تو گويي در ميان معده و رودههايش معاويه جاي گرفته
است! اشاره به پرخوري معاويه در غذا كه ـ در نتيجه نفرين
پيامبر ــ از كثرت غذا خوردن خسته ميشد ولي سير نميگشت، و داستانش
در تاريخ مشهور است .
8. ديوان الحاج ميرزا ابيالفضل الطهراني، تعليق و تصحيح محدث
ارموي، صص279ـ.280.
حاجي حاجي مكه
اين عبارت يعني “حاجي حاجي را در مكه ميبيند“ در مواردي به كار ميرود
كه كسي به عللي كم پيدا شده باشد و دير زماني به آشنايان و دوستان و
فاميل سر نزده باشد و از ديدهها پنهان شده باشد و سال به سال او را
نتوانند ديد.
در گذشته كه برقراري ارتباط مانند امروز ميسر نيوده، مناسك حج فرصت
مناسبي پيش ميآورده است براي ديدار دوستان، آشنايان و هموطنان كه مدت
زيادي از ديدار هم محروم بودهاند. وقتي از سراسر كرة ارض، خاصه ايران
براي حج عزيمت ميكردند از ديدار يكديگر مسرور ميشدند و هنگام خداحافظي
عبارت “حاجي حاجي مكه“ را بر زبان جاري ميساختند. تا باز كي “حج“ ئست
دهد و به بهانة آن دوستان را زيارت كنند.
تذكرةالسلاطين
نقل است كه شاه در
اتاق امينه اقدس از پنجره باغ را نظاره ميكرد. صدايي شنيد: “مليج“ (1)
به طرف صدا بازگشت، بچه در گهواره به سخن درآمده بود. شاه به سوي صدا
درآمد، آجري از سقف بر جاي پايش بر كف اتاق بنشست. اگر بچه صدا در نداده
بود، آجر بر فرق مبارك فرود آمده بود. شاه بچه را “مليجك“ ناميد و لقب
“عزيزالسلطان“ بر وي نها. بدين سان، برادرزادة امينه اقدس، مهدي خان
ريقو، شد عزيزالسلطان.
جمعي براي انبساط خاطر اعليحضرت ميآمدند: ببري خان، كريم شيرهاي، عباس
گنده، اسماعيل بزاز، جوادخان خواننده، فرخ لقا، قمر وزير و شمس وزير. اما
اينها كجا و مليجك كجا. نقل است هنوز طفل بود كه خلعت هزار ساله بر او
افكندند؛ همه فرياد برآوردند و گفتند: هر كه در حال طفوليت چنين بود، در
شباب چون بود.
نقل است كه دمادم نزد شاه آمدي و گفتي: “موچم كن“؛(2) ميداني چكار كردم؟
شيشه دارالفنون را شكستم“ و شاه وقتش خوش ميگشت. سلطان صاحبقران ميگفت:
“نوكران من و مردم اين مملكت بايد جز از ايران و عوالم خودشان از جايي
آگهي نداشته باشند“ و از اين رو دارالفنون را دشمن ميداشت.
بعد از امير درباريان را هوايي ديگر بود، شاه را سه برادر بود: كامران
ميرزا، ظلالسلطان و مظفرالدين ميرزا. از همه نازنينتر مظفر بود، كه
فرمان مشروطه را توشيح فرمود، و از همه نانازنينتر ظلالسلطان بود و
كامران ميرزا بسان پاندول ميان اين دو در نوسان بودي. نيمي از آب و گل
نيمه ديگر هم ايضاً ز آب و گل. مظفر آن زمان كه ميخواست كسي را به قساوت
مثل بزند گفتي: فلان، طابق الفعل بالفعل مسعود ميرزاست. از مظفر شنيدم،
در ايام صغارت با هم تلمذ كرديم طرف غرب كه به اندرون همي شديم گارداشيم
با پيچاق چشم گنجشكها را درآورده آنها را در هوا رها كردي و گفتي: “الان
باخ گرنجه گويه گدجك“.
آقا سيدجمال نامي بود، از طايفه كبار بود و از اجله ابرار بود و در كلام
خطي تمام داشت و در علم تفسير و روايات و حديث به كمال بود. گفتهاند
اسدآبادي بود و بعض اشخاص افغانيس دانند و برخي مصري و بعضي گفتهاند كه
اصل او از بغداد بود و ذوالنون را ديده بود و در مريد پروردن آيتي بود.
نقل است كه روزي بر سر چاهي رسيد. دلو فروگذاشت دلو پر نقره برآمد.
نگونسار كرد و باز فرو گذاشت، پر زر برآمد، باز فرو گذاشت، پر مرواريد.
نگونسار كرد و وقتش خوش شد، گفت: “الهي خزانه بر من عرضه ميكني و
ميداني كه من بدين فريفته نشوم. آبم ده تا طهارت كنم.“
چون عمرش به آخر رسيد، ناپيدا شد، بعضي گويند در بغداد است و بعضي گويند
در شام است و بعضي گويند آنجاست كه شهرستان لوط پيغمير ــ عليهالسلام ــ
به زمين فرو رفته است و او در آنجا گريخته است از خلق و هم آنجا وفات
كرده است.
آن مبارز جد و جهد، آن مجاهد عهد، آن مقدس عالم پاكي، ميرزارضا كرماني
نقل همي كند: با سيدجمال در كشتي بودم،بادي سخت برخاست و جهان تاريك شد.
گفتم: آه مباد كه كشتي غرق شود. آواز آمد از هوا، كه از غرق شدن مترس كه
سيدجمال با شماست. در ساعت باد نشست و جهان تاريك روشن گشت.
گويند سخن به حلاوت ميگفت؛ مريدي نعرهاي بزد. سيد او را از آن منع كرد
و گفت: “اگر يك بار ديگر نعره زني تو را مهجور گردانم؛ غربتي بازي
درنياور، با هيچ كس انديشه نميكرد و پرواي كسي نداشت.
از سيد پرسيدند: “مرد را در اين راه چه بود؟ گفت: “دولت مادرزاد“. گفتند:
“اگر نبود؟“ گفت: “دل دانا“. گفتند: “اگر نبود؟“ گفت: “چشم بينا“. گفتند:
“اگر نبود؟“ گفت: “گوش شنوا“. گفتند: “اگر نبود؟“ چون بديد سر كارش
گذاشتهاند گفت: “مرگ مفاجا“.
نقل است كه سيد از پس امامي نماز كرد. امام گفت: يا سيد! تو كسي نميكني
و كسي چيزي نميخواهي. از كجا ميخوري؟ سيد گفت: صبر كن تا نماز قضا كنيم
كه نماز از پي كسي كه روزيدهنده را نداند، روا نبود. سيد به جايي رسيد
كه باديه را دو راحله قطع ميكرد. و مخلوق را به مصر، و ايران و عثماني و
افغانستان و... ميشوراند.
نقل است كه او نيز عشق اصلاحات داشته هر جا كه ميرفته آشوب ميكرده.
روزي ميرفت. يكي از بام طشتي خاكستر بر سر او ريخت. اصحاب در خشم شدند.
خواستند تا او را برنجانند سيدجمال گفت: “هزار شكر ميبايد كرد، كه كسي
كه سزاي آتش بود، به خاكستر با وي صلح كردند.“
و گفت: “عزيزترين چيزها شغلي بود بين الماضي و المستقبل ــ يعني وقت
نگهدار ــ ميرزا رضا را گفتند: “آخر محاسن را شانه كن“ گفت: “فارغ
ماندهام كه اين كار كنم؟“
نقل است كه: او را چندان ادب بود كه پيش عيال خود هرگز بيني پاك نكرده
است.“ هر شب غذاي ميرزا هفت دانه مويز بود بيش نه.
ياران سيد گفتند: ما را طب ميبايد، برخاست و گفت: “مرا بيفشانيد“
بيفشاندند. رطب تر از وي ميباريد. سير بخوردند. نقل است كه طايفهاي در
باديه او را گفتند: “ما را انجير ميبايد“ دست در هوا كرد و طبق انجير
پيش ايشان نهاد و يك بار حلوا خواستند. طبق حلوا شكري گرم پيش ايشان
نهاد. گفتند: “اين حلوا باب الطاق بغداد است“. سيد گفت: “پيش من چه باديه
و چه بغداد“.
ميرزا رضا كتكخوري داشت ملس(3). گويد: “يك بار در كشتي بودم با جامة خلق
و موي دراز، آقابالاخان نيز در كشتي بود هر ساعت بيامد و موي از قفاي من
برگرفتي و سيلي بر گردن من زدي.
نقل است كامران ميرزا يك هزار تومان پول ميرزارضا را بالا كشيد.
آقابالاخان طبق دستور اين نورچشمي بلايايي بر سر ميرزا ميآورد. ميرزا از
فرط استيصال خودزني كردي و به بند گرفتار شدي. پس از سالها از حبس خلاص
گشتي؛ نزد سيدجمال رفته با آن كلمات آتشگون. از زندان كه خلاص يافتي، شاه
بيچاره را كشاندي، بدان نمط كه تو داني.
ميرزارضا را بعد از فوت در خواب ديدند. گفت: “كار خود را چگونه ديدي؟“
گفت: “كار غير از آن بود كه ما دانستيم“.
م. ابيانه
1. گنجشك؛ ملجم: گنجشك
2. ماچم كن
3. بر وزن مگس
|