|
آنچه در پي ميآيد خلاصه متن مصاحبه با سيد رضا
سجادي از گويندگان پيشين
راديو ايران؛ شهردار شهرهاي مشهد، اصفهان و
رشت؛ سرپرست شهرداريهاياستان خوزستان؛ مديركل
راديو ايران و يك دوره نمايندة مجلس شوراي
ملي(دورة 23) است. ويژگي عمدة خاطرات
مصاحبهشونده، در مقايسه با بسياري ازخاطرات
مشابه، اكتفا به تجارب و دانستههاي شخصي و
اجتناب از وسوسة تحليل،داوري و كليگويي است.
|
ضمن تشكر از شما، لطفاً در مورد معرفي خود و خانواده،
به ويژه پدرتان مرحوم آقامصطفيسرابي، مطالبي بيان
كنيد.
خانوادة ما از پانصد و اندي سال پيش همه در كسوت
روحانيت و اهل علم بودند. پدربزرگم حاج ميرزا مرتضي
سرابي خراساني از مجتهدان مشهور خراسان بود كه پس از
تحصيل نزد مرحوم آخوند ملا محمدكاظم خراساني از نجف
به مشهد آمد و در مدرسة نواب و مدرسة فاضلخان اين
شهر به تدريس پرداخت. پدرم حاج ميرزا مصطفي سرابي
بعد از انقلاب مشروطيت چون آزاديخواه و اهل نطق و
بيان بود به تهران آمد. من هم كه اكنون در حضور شما
هستم در سال 1299 به دنيا آمدم.
چطور شد كه بهرام شاهرخ پسر ارباب كيخسرو براي
گويندگي بخش فارسي راديوي آلمانانتخاب شد؟
در اين مورد ابتدا بايد عرض كنم كه بعد از قبولي من
در امتحان گويندگي راديو، ممتحن آلماني از متيندفتري
درخواست كرد اجازه دهد مرا با خود به آلمان ببرد؛ چون
صدايم را فوقالعاده تشخيص داده بود. متيندفتري
گزارش اين مطلب را بهرضاشاه داد و شاه در پاسخ به
او گفته بود: «اگر در كار گويندگي خوب است چرا
برايخودمان نباشد و بنابراين، اجازه نداده بود.»
در روزهاي پاياني سال 1319 قرار شد رضاشاه به
مناسبت تحويل سال نو از راديو براي مردم پيام
بفرستد. من هم با وسايل ابتدايي آن روز، كه يك
ميكروفون و يك دستگاه ضبطصوت بود، به كاخ گلستان
رفتم و بعد از شرفيابي در اتاق دفتر، درحالي كه در
كنار رضاشاه ايستاده بودم، ميكروفون را به دست
گرفتم و گفتم: «سالتحويل شد؛ اكنون اعليحضرت
شاهنشاه سخنراني ميكنند.» در اين موقع، شاه ازروي
كاغذي كه در دست داشت كه در سه جملة كوتاه مطالبي
در تبريك سال نو، شادي و سرافرازي ملت و اميد به
امنيت و آسايش قرائت كرد. بعد از پايان مطلب، در
حالي كه من مشغول جمعآوري سيم برق بودم خطاب به
من گفت: «صداي خوبي داري. ميخواستند تو را به
آلمان ببرند ولي من اجازه ندادم. هر روز صداي تو را
از راديو گوش ميدهم؛ بسيار خوب است؛ ادامه بده تا
پيشرفت هم بكني.»
چندي بعد، بهرام شاهرخ، پسر ارباب كيخسرو براي
گويندگي بخش فارسي راديوي آلمان انتخاب شد و ما هر
روز صداي او را ميشنيديم كه ميگفت: «اينجا برلن،
اينجا برلن است.» و او تا پايان جنگ، گويندة راديوي
آلمان هيتلري بود.
آشنايي شما و خانوادهتان با قوامالسلطنه بايد قديمي
باشد، اين طور نيست؟
درست است. قوامالسلطنه با پدربزرگ و پدرم از قديم
آشنا بود. ميدانيد مدتي كهايشان والي خراسان شده
بود تا زمان كودتاي سيد ضياءالدين طباطبايي حاكم
مطلقخراسان بود. من هميشه در دولتهاي او بعد از
شهريور 1320، آماده بودم اعلاميههاي قوامالسلطنه را
بخوانم و خودش هم در اين امر پافشاري ميكرد؛ گفته
بود غير از سجادي كسي نبايد نوشتة مرا بخواند. در
كابينة دوم قوام بعد از پايان غائلة آذربايجان
اولين كسي كه با ارتش به آذربايجان رفت من بودم.
چه خاطراتي از دوران نخستوزيري رزمآرا داريد؟
يكي از خاطراتم مربوط ميشود به نطق رزمآرا در
مجلس شوراي ملي. ميدانيد كه پس از تشكيل دولت
رزمآرا، دكتر مصدق و ديگر ياران او شديداً به رزمآرا
در مجلسحمله ميكردند و مطالب تندي در مخالفت با او
ايراد ميشد. روز سوم دي ماه سال 1329 از نخستوزيري
به من اطلاع دادند كه رزمآرا با شما كار دارد؛ فوراً
برويد پيش او. چون فاصلة ادارة تبليغات، كه در
ميدان ارك بود، تا نخستوزيري زياد نبود خيليزود خود
را به رزمآرا رساندم. اين درست موقعي بود كه او
عازم حركت به سوي مجلس شوراي ملي شده بود. رزمآرا
نوشتهاي را به دستم داد و گفت: «رضا، اين نطقي است
كه در مجلس ايراد خواهم كرد و ميدانم كه دردسرهايي
برايم فراهم خواهد ساخت؛ با اين وصف، از مجلس به تو
اطلاع خواهم داد كه نطق را از راديو بخواني. فعلاً
برو و آن را مرور كن و منتظر خبر من باشد.»
دكتر آزموده، سرهنگ غضنفري و سرهنگ علياكبر
مهتدي همراه رزمآرا به مجلس رفتند. من هم به
ادارة تبليغات برگشتم و در دفتر كارم مشغول شدم. يك
ساعت بعد از ظهر اكباتاني رئيس بازرسي مجلس تلفن كرد
و بعد از مكالمة كوتاهيگفت: «با نخستوزير صحبت كن.»
رزمآرا پشت تلفن گفت: «رضا، خود را آماده كن و برو
نطق را از راديو قرائت كن.» البته تمام مطالب آن
نطق در خاطرم نيست ولي مضمون كلي اين بود:
ايراني كه نميتواند يك لولهنگ بسازد، چگونه ميخواهد
صنعت نفت را ملي كند وخودش ادارة آن را به دست
بگيرد. ما كه نميتوانيم يك كارخانة سيمان را با
پرسنلخودي اداره نماييم، با كدام وسيله و ابزار
ميخواهيم نفت را هم استخراج كنيم و هم بفروشيم.
و در پايان هم گفت: «ملي كردن صنعت نفت بزرگترين
خيانت است.»
به هر حال، همين نطق كه چند بار از راديو پخش شد
موجب گرديد به دعوت آيتالله كاشاني ميتينگ عظيمي
در ميدان بهارستان تشكيل شود و مردم با شديدترين
احساسات، مخالفت خود را با رزمآرا و بيانات او اعلام
كنند. بعد هم حوادث ديگري به وقوع پيوست و رزمآرا
ترور شد.
در روز 16 اسفند 1329 شما چه ميكرديد و چه خاطرهاي از
اين روز داريد؟
در اين روز، من ساعت ده صبح به نخستوزيري رفته
بودم. در آنجا اسدالله عَلَم وزير كار را ديدم كه
گفت: «منتظر نخستوزير هستم؛ بايد همراه ايشان به
مجلس ختم آيتالله فيض در مسجد شاه برويم» و اين در
حالي بود كه طبق قرار قبلي من بايد با رزمآرا
ملاقات ميكردم. رزمآرا به من گفته بود: «قرار است
عدهاي از استادان بيايند و در مورد نطق راديويي من
تفسير بنويسند.» او به من گفته بود: «بايد تو هم در
جلسهحضور داشته باشي و پس از تهية مطلب فوراً به
راديو بروي و آن را براي مردم بخواني.» وقتي كه
عَلَم حرفش تمام شد از رئيس دفتر نخستوزير پرسيدم:
«تكليف من چيست؟ بمانم يا بروم؛» او گفت: «آقاي
نخستوزير به اين مراسم خواهند رفت و معلوم نيست چه
زمان طول بكشد. به همين جهت اگر آقايان استادان هم
بيايند به طور حتم جلسه به روز ديگري موكول خواهد
شد.» به اين ترتيب، من هم به ادارة تبليغات
برگشتم. در اين فاصله كه به ادارة تبليغات ميرفتم
رزمآرا ترور شد چون هنگامي كه ميخواستم وارد اداره
شوم نگهبان اداره با شتاب پيش من آمد و گفت:
«رزمآرا را كشتند!»
دكتر مصدق در خاطرات خود به تفصيل در مورد قطع رابطه
و بستن كنسولگريهاي انگلستان در ايران مطالبي بيان
كرده و تلويحاً باقر كاظمي و دكتر قاسمزاده را عامل
رساندن اين خبر به سفارت انگلستان قلمداد كرده است.
بله،
دكتر مصدق در خاطرات خود، ضمن اشاره به اين مطلب،
نوشتهاند كه: «من از وزير خارجه
[باقر
كاظمي]
سؤال كردم چه كسي اين خبر را به سفارت انگليس
داد؟» آقاي كاظمي گفتند: «مشاوري داريم به نام دكتر
قاسمزاده. من مطلب را به او گفتم؛ حتماً او خبر را
داده است.» بعدها در اين مورد از آقاي عزالدين
كاظمي فرزند باقر كاظمي سؤال كردم. جواب ايشان چنين
بود: «به طور اصولي تا زماني كه مطلب از راديو پخش
نميشد سفارت انگليس از موضوع مطلع نميشد. علاوه بر
اين، پدرم در نتيجه تجربة سياسي و آشنايياش با
روابط بينالمللي بر اين اعتقاد بود كه وزارتخارجه
وظيفهاش ايجاد رابطه با دولتهاست نه قطع رابطه. به
همين مناسبت هم در بعضي مسائل با دكتر مصدق اختلاف
سليقه داشت.»
البته، سالها بعد، دكتر غلامحسين مصدق فرزند دكتر
محمد مصدق در منزل دكتر غلامحسين صديقي، در يك جمع
دوستانه و در حضور ديگران، به من گفت: «پدرمچند بار
گفتند كه رضا سجادي بي تقصير بود و من از او خجالت
ميكشم چون بيجهت به او تهمت زدم. بنابراين، از
اين جهت تو تبرئه هستي. به او گفتم: «اي كاش
ايشان در آثار خودشان اشارهاي به اين مطلب
ميكردند.» در جواب گفت: «نه، همان بهتر كه آن را
ننوشتند زيرا به نفع تو نبود.»
چه
خاطراتي از دوران كوتاه نخستوزيري قوام در اواخر تير 1331 داريد؟
پس از اينكه دكتر مصدق مرا از نزد خود راند
و حقوقم را قطع كرد چون بيكار شده
بودم،
روزها به ديدار دوستان و شخصيتهاي آن ايام، از جمله هفتهاي يكي دو
روز
براي
احوالپرسي به خانة قوامالسلطنه، ميرفتم. اين رفت و آمد ادامه داشت تا
روز
25
تير
ماه
1331. آن روز از صبح اخبار مختلفي در شهر بين مردم شايع بود از
جمله
اينكه
مصدق استعفا داده است. من هم براي احوالپرسي و كسب اطلاع به
منزل
قوامالسلطنه
رفته بودم. موقعي كه وارد اتاقي شدم كه قوام معمولاً در آنجا از
مراجعان
پذيرايي
ميكرد، متوجه شدم كه قوام برافروخته مشغول مكالمة تلفني است. سلام
و
عرض
ادب كردم. با اشاره اجازه داد كه بنشينم. در اينجا ناچارم با قيد قسم
بگويم
آنچه
را كه در اين مورد مينويسم حقيقت محض است و كوچكترين مطلبي
را
خلاف
واقع نميگويم. قوام به مخاطب خود ميگفت: «آقا كاري است خود
مصدق
شروع
كرده؛ خودش بايد تمام كند.»
ساعت نزديك به 11 صبح بود تلفن پشت سر
هم زنگ ميزد و بعد هم به تدريج
افراد
مختلفي وارد ميشدند. خوب به خاطر دارم كه قوام به همة كساني كه
وارد
ميشدند
با تأكيد همان مطلب را به اشكال مختلف تكرار ميكرد و ميگفت:
«كاري
نكنيد
كه مشكلات مملكت روزبهروز بيشتر شود.» ولي مراجعان دست بردار
نبودند
و
طوري سخن ميگفتند كه مصدق رفته و عنقريب قوامالسلطنه
نخستوزير
ميشود،
تا آنجا كه موضوع رأي اعتماد را مطرح ميكردند و صحبت از تعداد
وكلايي
بود
كه به قوام رأي تمايل خواهند داد. فرداي آن روز كه پنجشنبه بود مجلس در
يك
جلسه
سرّي با حضور چهل و دو نماينده تشكيل شد و از اين عده چهل نفر
به
زمامداري
احمد قوام رأي تمايل دادند.
بعدازظهر آن روز منزل قوامالسلطنه پر از
جمعيت بود. دستههاي گل از سوي افراد
مختلف
تقديم ميشد. از طرفي، شاه هم، با توجه به رأي تمايل مجلس،
فرمان
نخستوزيري
قوام را به وسيلة حسين علاء وزير دربار فرستاده بود.
ساعت حدود نه شب بود. ميشنيدم كه قوام
به علاء ميگفت: «اين بر خلاف
سنت
و بر خلاف رويه است: شاه بايد كسي را كه به او رأي تمايل دادهاند احضار
كند
و
آن شخص قبولي خود را اعلام دارد، شرايط خود را بگويد تا، در صورت
موافقتشاه، فرمان صادر بشود. اين عجله براي چيست، چرا؟ بالاخره علاء رفت.
خانه قوام
هم
تا ساعت 11 شب پر از جمعيت بود و همه تبريك ميگفتند.»
بالاخره اكبرخان مستخدم معروف قوام
اعلام كرد، آقايان تشريف ببرند، چون آقا
خسته
شدهاند ــ هنگامي كه منزل قوام خالي از جمعيت شد، من كه بيكار بودم،
قرار
شد
شب را در آنجا بخوابم. اكبرخان وسائل استراحت مرا فراهم كرد.
صبح فردا ساعت هشت صبح قوام مرا احضار
كرد و گفت: «ميروي راديو اين
اعلاميه
را ميخواني.» بعد گفت: «نه، صبر كن، اول من ميروم دربار و
برميگردم،
ولي
شما اعلاميه را مطالعه كن.» ساعت يازده و نيم قوام از دربار آمد. مرا احضار
كرد
و
پرسيد: «اعلاميه را مطالعه كردي؟» گفتم: «بله، قربان؛ ولي اين شعر منوچهري
كه در
آخر
آن نوشتهايد كشتيبان را سياستي دگر آمد
اصلش
کشتنیان است. گفت: «می دانم، پسر آقاسیدمصطفی! می دانم! ولی
اصطلاح «كشتيبان» بهتر است.
برو
از
راديو بخوان.» من به جاي آنكه به راديو بروم ابتدا به دربار رفتم. در آن
موقع دكتر
احمد
هومن معاون وزارت دربار بود. به وسيله ايشان اجازه شرفيابي خواستم.
اجازة
شرفيابي
داده شد. وارد شدم، تعظيم كردم. شاه گفت: «براي اعلاميه
آمدهايد؟
ميدانم
كه خيلي تند است ولي نخستوزير مرا متقاعد كرد؛ حالا برو بخوان
ببينم،
خدا
چه ميخواهد.» من هم به راديو رفتم و اعلاميه را خواندم و ميدانيد كه
چه
غوغايي
به راه افتاد. جمعه و شنبه منزل قوام پر از جمعيت بود.
قوامالسلطنه، به محض انتصاب به
نخستوزيري، عباس اسكندري و حسن
ارسنجاني
را به معاونت خود انتخاب كرد. قرار شد سرتيپ صفاري هم شهردار
تهران
باشد.
در يكي از آن روزها، ساعت حدود 9 صبح بود كه قوامالسلطنه دستور
داد
سرلشكر
مهديقلي علوي
مقدم
فرماندار نظامي با او ملاقات كند. پس از حضور
علوي
مقدم،
قوامالسلطنه به او دستور داد: «فوراً سيد ابوالقاسم كاشاني را به
مسئوليت
من بازداشت كنيد.» اين مطلب را در حضور جمعي كه آنجا بودند، و من
هم
از
جملة آنان بودم، گفت.
در همين ساعات، افرادي از خارج وارد خانة
قوام ميشدند و ميگفتند شهر شلوغ
است.
ساعت 10 صبح علوي
مقدم
وارد اتاقي شد كه نخستوزير با عدهاي ديگر
نشسته
بودند و، پس از اداي احترام نظامي، گفت: «قربان، شرفياب شدم و به
عرض
رساندم.
اعليحضرت فرمودند قدري تأمل كنيد. قوامالسلطنه، در حالي كه خون
در
رگهايش
جمع شده بود، با فرياد گفت: «تو... خوردي دستور مرا به عرض
رساندي.
مسئوليت
با من است. از اين پس خودشان بقية كارها را انجام دهند!» بعد هم رو
به
اكبرخان
كرد و گفت: «لوازم مرا بردار تا به خانة معتمدالسلطنه بروم.» لباس خود
را
پوشيد
و به منزل برادرش در شميران رفت و ساعت 5/1 بعدازظهر همان روز
استعفاي
خودش را نزد شاه فرستاد. بعد هم به طوري كه ميدانيد وقايع سي تير
پيش
آمد.
شاه استعفاي قوام را پذيرفت و دكتر مصدق مجدداً به نخستوزيري
منصوبشد.
در مورد
واقعة كودتاي
28 مرداد و فعاليتهاي خود در دوران نخستوزيري سپهبد
زاهدي
توضيح
دهيد.
چند
روز قبل از 28 مرداد، وحشت من زيادتر شده بود. به همين دليل با عدهاي
در
محلي
واقع در خيابان تختجمشيد در زيرزمين رستوران لوكولوس به سر
ميبردم.
روز
28 مرداد در ساعت 6 صبح به ما خبر دادند محل خود را ترك كنيد. من هم
كه
خانه
و كاشانهاي نداشتم از آنجا به منزل آقا احمد طباطبايي كه از دوستان نزديك
بود
رفتم.
ساعت 11 صبح دوست نزديكم سرهنگ رضا زاهدي، كه بعدها سپهبد هم
شد
و
هميشه در معيت زاهديها (پدر و پسر) به سر ميبرد، از طريق طباطبايي به
من
اطلاع
داد: «جايي نرو تا يك اتومبيل جيپ بيايد و تو را سوار كند. همانطور كه
گفتم،
هنوز
نگران و سرگردان و از آيندة خود بيمناك بودم.
چند دقيقة بعد، افسري با يك جيپ ارتشي
آمد و مرا به محل راديو در ميدان ارك
برد.
دكتر شروين، مصطفي كاشاني و ميراشرافي آنجا حضور داشتند و هر كدام
مطالبي
را از ميكروفون راديو عنوان ميكردند تا اينكه فضلالله زاهدي با عدهاي
وارد
استوديو
شدند. زاهدي به محض ورود خطاب به من گفت: «رضا، ميكروفون را
بگير
و
بگو اينجا تهران است.» من هم انجام وظيفه كردم و گفتم: «اينجا تهران است.
من
رضا
سجادي هستم. تيمسار زاهدي تشريف آوردهاند. در اين موقع،
ميراشرافي
ميكروفون
را از دست من گرفت و با لحني تند شروع به بيان مطالبي كرد. هنوز
چند
جمله
نگفته بود كه زاهدي ميكروفون را از دست او گرفت و با اشاره به
مصطفي
كاشاني
از او خواست مطالبي بگويد. او هم
نزدیک
به 15 دقیقه خیلی متین و بدون کوچک ترین اهانتی صحبت کرد. وقایع
آن روزها به صورت مقاله، رساله و كتاب
چاپ
و منتشر شده؛ اجازه بدهيد از توضيح بيشتر خودداري كنم.
در كابينة دكتر اقبال چه ميكرديد؟ روابط
شما با دكتر اقبال چگونه بود؟
وقتي كه دكتر اقبال رئيس دانشگاه شد رضا
جعفري، كه در كابينة زاهدي وزير فرهنگ
بود،
ابلاغ رياست او را امضا نميكرد. دكتر اقبال هم، كه از قديم روابط بسيار
نزديكي
با
من داشت و قرار بيشتر ملاقاتهاي او با افراد در منزل من انجام ميگرفت، از
من
خواسته
بود كه پيش جعفري بروم و ابلاغ او را بگيرم.
يك روز پيش جعفري رفتم و ابلاغ رياست
دانشگاه را براي دكتر اقبال گرفتم و به
او
دادم. زماني كه صمصام استاندار كرمان بود، وقتي به تهران آمده بود و قرار
بود من
براي
صرف ناهار به منزل او بروم، به دكتر اقبال تلفن كردم چون ميخواستم او
را
ببينم.
گفت: «در منزل صمصام همديگر را خواهيم ديد.» آن روز صمصام
مهمانان
ديگري
هم داشت: دكتر عبدالحسين راجي و دكتر علي وكيلي آنجا بودند. دكتر
اقبال
هم
قبل از صرف غذا به جمع پيوست و به محض ورود اعلام كرد رفقا كار من تمام
شد
و
به زودي فرمان نخستوزيري خواهم گرفت. در كابينة من دكتر راجي وزير
بهداري
و
جهانشاهخان وزير كشور است. دكتر وكيلي هم كه اهل كار دولتي نيست و
جاي«داش رضا» هم معلوم است.
چند روزي گذشت ولي از تغييرات خبري نشد.
جهانشاهخان از من دعوت كرد كه
با
او به كرمان بروم. چون ايام عيد نزديك بود من هم به كرمان رفتم و روز
اول فروردين
به
تهران برگشتم.
در چهارم فروردين 1336 دستهاي از راهزنان
مسلح به سركردگي دادشاه در تنگ
سرحد
جنوب ايرانشهر به يك اتومبيل حمله كردند و چهار سرنشين آن را
كشتند.
يكي
از مقتولان رئيس اصل چهار كرمان به نام «كارول» بود.
فرداي روزي كه دكتر اقبال به سمت
نخستوزير تعيين شد براي عرض تبريك
پيش
او رفتم و از وعدههايي كه داده بود پرسيدم. در جواب گفت: «اعليحضرت
با
حضور
دو نفر بختياري در هيئت دولت موافقت نكردند. من آقاخان بختيار را به
عنوان
وزير
كار معرفي كردم ولي اعليحضرت در مورد جهانشاه گفتند او بهتر است
در
خوزستان
استاندار شود. اين مطلب را به اطلاع او برسانيد.» گفتم: «تكليف خودم
چه
ميشود.؟»
گفت: «منتظر باش؛ فردا خبر ميدهم.» مطلب را به جهانشاهخان
صمصام
اطلاع
دادم و او در پاسخ گفت: «من به خوزستان نميروم.»
چند روز از اين ملاقات گذشت تا اينكه دكتر
نصرتالله كاسمي از من خواست تا
ديداري
با هم داشته باشيم. وقتي كه ايشان را ديدم، گفت: «قرار بود ابتدا من
وزير
فرهنگ
بشوم ولي شاه گفته دكتر مهران در سمت خود باقي بماند و من وزير مشاور
و
سرپرست
تبليغات باشم. من اين سمت را به اين شرط پذيرفتهام كه تو
مديركل
تبليغات
باشي.» به او گفتم: «سه سال است كه در اين سمت هستم؛ ولي دكتر
اقبال
حرف
ديگري گفته بود.» كاسمي گفت: «بنابراين، صبر ميكنيم تا خودش
تصميم
بگيرد.»
روز بعد دكتر اقبال كابينة خود را معرفي
كرد و ناصر ذوالفقاري را به عنوان معاون
نخستوزير
و سرپرست تبليغات تعيين نمود. چندي بعد كه دو حزب مليون و مردم
تشكيل
شد، دكتر كاسمي به عنوان وزير مشاور و دبيركل حزب مليون منصوب
شد
ولي
در مورد من، دكتر اقبال كوچكترين قدمي برنداشت. به هر حال، بدون توجه
به
بيمهري
دكتر اقبال خود را از هرگونه فعاليت سياسي دور نگاه داشتم و بيشتر
وقت
خود
را در انجمنهاي ادبي و با هنرمندان به سر بردم.
چگونه به نمايندگي مجلس انتخاب
شديد؟
چند سال بعد، باقر پيرنيا به سمت استاندار و
نايبالتولية آستان قدس رضوي در
خراسان
منصوب شد. در سفري كه او به خارج از كشور رفته بود، در شهريور 1348زلزلة
وحشتناكي شرق خراسان را ويران كرد و هزاران كشته و مجروح بر جايگذاشت.
پيرنيا كه فوراً به محل خدمت خود بازگشته بود، در حالتي كه سخت
پريشان
وحشتزده
بود، از طريق وزارت كشور دعوت كرد كه ديداري با او داشته باشم.خوشبختانه در
مشهد بودم. به ملاقاتش رفتم. ابتدا تصور ميكرد بابت ماجراي
شهرداري
شيراز از او گله دارم و از همكاري خودداري خواهم كرد؛ در صورتي
كه
چنين
رويهاي در ذات من نبود. در پاسخ به او گفتم: «براي خدمت به
هموطنان
آسيبديده
حاضرم هر مسئوليتي را بپذيرم. بعد هم فرداي آن روز به طرف گناباد
كه
مركز
زلزله بود حركت كردم. خرابي و مصيبت دلخراش بود. با تمام توان،
خدمت
خود
را شروع كردم. چند روز بعد ابلاغي صادر شد تا با سمت قائممقام
استاندار
خراسان،
در مناطق زلزلهزده انجام وظيفه كنم. بعد هم هويدا
نخست
وزیر و سپس دکتر حسین خطیبی رئیس جمعیت شیر و خورشید سرخ
سمت قائممقامي خود را
در
آن منطقه به من ابلاغ كردند. مدت سه سال در منطقه بودم و آنچه در توان
داشتم با
كمك
مردم و ديگر مسئولان در مورد ترميم خرابيها و بعد هم ايجاد بناهاي
جديد
اقدام
كردم؛ تا اينكه شاه و مقامات دولتي براي بازديد اوضاع به محل آمدند. پس
ازچند روز، شاه در حضور نخستوزير و ديگر مقاماتي كه همراه بودند، از جمله
دكتر
منوچهر
اقبال، از خدمات و زحمات من قدرداني كرد.
در اين بازديدها، مردم گناباد درخواست
كردند كه بايد رضا سجادي نمايندة ما در
مجلس
شوراي ملي باشد، مطلبي كه خودم قبلاً از آن اطلاع نداشتم. پس از
پايان
بازديد،
شاه و همراهان به دعوت اسدالله علم به بيرجند رفتند، و من در محل
مشغول
كار
خودم شدم. فرداي آن روز تلفني به من اطلاع داده شد كه فوراً به بيرجند
بروم
چون
اعليحضرت فرمودهاند. ابتدا ناراحت شدم چون فكر كردم دكتر اقبال از
اينكه
مورد
محبت قرار گرفتهام سعايت كرده است. علت اين بود كه بعد از
قصه
نخستوزيري
اقبال كه گفتم، هيچگاه به او اعتنا نميكردم حتي اگر دو دست خود
را
هم
براي دست دادن به طرف من دراز ميكرد، هميشه در پاسخ به او ميگفتم: «من
با
آدمي
مثل تو كه قول و فعلت يكي نيست حرفي ندارم.» و چون اين عمل را در
اين
سفر
هم تكرار كرده بودم، از عكسالعمل او بيم داشتم. به هر حال، ناچار بودم
با
هليكوپتري
كه آمده بود به بيرجند بروم به محض شرفيابي شاه گفت: «به علم
گفتم:
اين
همه آدم بيكاره را اينجا جمع كردهاي ولي سجادي كه آن همه زحمت كشيده
چرا
او
را دعوت نكردهاي؟» اين سخنان برايم بسيار شاديبخش بود. بعد هم متوجه
شدم
كه
قرار است در ليست كانديداي نمايندگي دوره بيست و سوم نام مرا هم براي
گناباد
بگذارند.
به علم گفتم: من اهل كار و فعاليتم؛ بايد استاندار بشوم وكالت به درد
من
نميخورد.»
در پاسخ گفت: «عجله نكن؛ بايد منتظر باشي تا آينده.»
به هر حال، ليست كانديداها اعلام شد. و
من بايد به گناباد براي فعاليت انتخاباتي
ميرفتم.
معلوم شد دكتر اقبال فتنه كرده و براي گناباد، بانو ايراندخت اقبال
خواهر
خود
را وارد ليست كرده است؛ ولي از آنجا كه شاه خواسته بود به من لطفي
كرده
باشد
كوشش اقبال به جايي نرسيد و من در دورة بيست و سوم از بجنورد، كه آن هم
از
شهرستانهاي
خراسان بود، نماينده مجلس شدم.
در آن دوره، بجنورد دو نماينده داشت:
خانلر قراچورلو و من. در دورة نمايندگي
هم
تا آنجا كه شرايط آن ايام اجازه ميداد از خدمت به مردم كوتاهي نميكردم
و درعمران و آباداني بجنورد قدمهايي برداشتم كه در اين مورد هم بايد اهالي
بجنورد
اظهارنظر
كنند.
دورة بيست و سوم مجلس شوراي ملي از
شهريور ماه 1350 آغاز شد و پايان
دوره
هم شهريور 1354 بود. در شانزدهم فروردين ماه 1354 فرمان انتخابات برايتعيين
نمايندگان دوره بيست و چهارم مجلس شوراي ملي صادر شد. در همين
ايام
شاه
در سفري به مشهد از كندي
کارها،
و عدم اجراي برنامههاي ساختماني در شهر
مشهد
اظهار نارضايتي كرد. امير اسدالله علم به عرض شاه رساند كه براي
اقدامات
اصلاحي
وليان پيشنهاد كرده است، اگر اجازه بفرماييد، به رضا سجادي
مأموريت
داده
شود به مشهد بيايد، و اين كارها را به عهده بگيرد. شاه در پاسخ گفته بود:
قرار
بود
او را به استانداري كرمان بفرستيم؛ ولي اگر اين كارها فقط از عهده او
برميآيد،
اشكالي
ندارد؛ بيايد تا بعد برايش فكر كنيم. من كوچكترين اطلاعي از اين
مسائل
نداشتم،
تا اينكه مهندس عبدالله رياضي رئيس مجلس پيغام داد با او در
دفترش
ديداري
داشته باشم. مطالبي را كه گفتم او براي من نقل كرد و گفت: «البته شما
نمايندة
مجلس
هستيد و حقوق و مزاياي خود را تا پايان دوره دريافت خواهيد كرد؛ ولي
امريه
صادر
شده است كه بايد به مشهد برويد و با وليان همكاري كنيد.» در پاسخ
گفتم:
«موضوع
مهم همكاري من با وليان است؛ با اطلاع از سوابق او گمان نميكنم
اجراي
اين
دستور عملي باشد.» رياضي گفت: «در اين مورد هم صحبت شده و همين
حالا
شما
با اين شماره تلفن با وليان صحبت كنيد.» بعد هم دستور داد شماره را گرفتند
و
پس
از خوش و بشي كه با وليان كرد، گوشي تلفن را به دست من داد و گفت:
«مطالب
خودتان
را بگوييد.» من هم پس از حال و احوال با وليان به او گفتم: «شما از نحوة
كار
من
آگاهي داريد، آيا در واقع با شيوهاي كه خودتان داريد ما ميتوانيم با هم
همكاريكنيم؟» كه وليان در پاسخ گفت: «طبق اوامر صادره، شما در كارهاي
خودتان اختيار
كامل
داريد و اطمينان داشته باشيد كه اختلافي پيش نخواهد آمد. در انتظار
شما
هستم.»
و بعد هم گفت: «امروز انجمن شهر شما را به عنوان شهردار مشهد انتخابكرده
است.» به اين ترتيب يك بار ديگر بعد از سالها شهردار مشهد شدم. و اينخدمت
ادامه داشت تا اواخر سال 1356 وظايفي كه به عهده داشتم در حدّ توان
انجام
ميدادم
ولي به لحاظ جسمي خسته شده بودم به همين دليل به عنوان مرخصي
به
تهران
آمدم. وليان تلفني به من گفت: «رضا، زدي به چاك؟» كه در پاسخ گفتم:
«ديگر
قادر
به كار نيستم.» بعد هم در وزارت كشور ابلاغي با عنوان مشاور وزير برايم
صادر
شد.
تا اينكه اوضاع دگرگون شد و مردم انقلاب كردند.
|