چشم روشني
چشمروشني به معني تهنيت و مباركباد است. اين عبارت از داستان حضرت
يوسف بر جاي مانده. داستان يوسف به سبب شهرتي كه دارد براي همگان آشناست.
يوسف را برادران به چاه انداختند و از اينجا داستان سرگشتگي و دوري او از
پدرش، يعقوب شروع شد. يوسف پس از سالهاي سرگرداني و زندان در سي سالگي
عزيز مصر شد. (كه در اصطلاح امروز همان وزير مصر گفته ميشود) يك سال در
كنعان يعني سرزمين پدرياش قحطي شد. يعقوب پسرانش را نزد عزيز مصر فرستاد
تا ازا و طلب آذوقه كنند. آنها يوسف را نشناختند اما يوسف ايشان را
شناخت. ضمن آنكه به آنان آذوقه داد پيراهن خود را نيز به آنها داد تا بر
چهرة پدر بنهند (سورة يوسف آيه 93) آخر يعقوب بر اثر جدايي بينايياش را
از دست داده بود. پيراهن يوسف چشم پدر را بينا كرد. بدين ترتيب عبارت
چشمروشني مربوط به داستان حضرت يوسف است و از آن پس هر هديهأي را كه به
مناسبتي براي كسي ميفرستند (اعم از تولد نوزاد و…) به چشمروشني تعبير
و تمثيل ميكنند.
هان به يعقوب بگوييد كه از گمشدهات
ميرسد پيرهني، چشم تو روشن باشد (حاتم كاشي)
تذكره السلاطين
فرهاد رستمي
آن اصغرالسلاطين و آن اكبرالبواطين، آن عزيز دردانة قاجار، آن
يادگار اندروني دربار، احمدميرزا به سال، دوازده بود كه تاج كياني بر سر
بنهادندش. از قضا كلاهي بود بس گشاد و بيرويه و آستر، آن دم كه در باغ
سفارت روس دستش بگرفتند و پا به پا به كاخ سلطنتي بردند در حال كه او را
تعظيم نمودند تيله انگشتي طلب كرد. گويند به سيبزميني ميگفت ديب
دميني.
نقل
است آن دم كه وي را به كاخ بردند به ناگاه همسرش، ملكه جهان و ديگر
اندرونيان سخت زاري كردند. احمد دامان مادر رها نكرد. رجال كه در
سينهشان به جاي دل، قلوهسنگ بود و خود را تمام به كوچة علي چپ زده
بودند، سؤال بكردند: أي بچه سلطان، چه خواهي كه چنين گرياني؟ احمد با
چشمي نمناك و آهي سوزناك انگشت اشارت به جانب مادر كرد. مادر كه خود چون
ناودان باران اشكش بر سر و روي وي شرّه
ميكرد بگفت: أي احمد دلتنگ مشو! كه از دلتنگي تو من رنجورم. اكنون كه
دولتي چنين به در خانة تو آمده است راه نميدهي؟ برخيز و به كاخ گلستان
برو.
از آن
ممدّ
قرارداد دارسي و آن مخلّ
خط فارسي، آن آلت فعل، آقاسيدحسن تقيزاده نقل است كه سلطان احمد در اوان
سلطنت به دور از چشم مراقبان بر الاغي نشست تا از طريق زرگنده نزد مادر
بگريزد. محافظان وي را يافتند و به قصر درافكندند تا مشغول پادشاهي باشد.
سيدحسن گويد ايشان را گفتم: نه ايشون وار. مرا گفتند: تورو سنَ
نه.
احمد
گويد: در زرگنده تقيزاده بديدم و بشناختم و او را به نام ندا در دادم
مرا بگفت: بيست سال است تا كسي مرا به نام نخوانده است تو از كجا نيك
دانستي كه من كيم. گفتم چون كت داخل شلوار كرده بودي تو را بشناختم. گفتم
چگونهأي؟ گفت: نعمت خداي عزّ
و جلّ
ميخورم فرمان انگليس ميبرم زان پس مرا نصيحتي كرد و بگفت: از انگليس
بترسيد چندان كه توانيد، طاعت داريد چنانكه دانيد، و گوش داريد تا روس
شما را فريفته نكند. تا چنانكه گذشتگان به بلا مبتلا شدند، شما نشويد.
سفير روس گويد از احمد شنيدم كه بگفت: به زرگنده فرو شدم با الاغ،
تقيزاده را ديدم در گوشة سفارت نشسته مناجات كردي كه: هر كه فرنگ را
شناخت دل را فارغ گرداند به ذكر او، و مشغول شود به خدمت او. احمد گفت:
آتش غيرت در من افتاد؛ آهي كشيدم و در دم از حال رفتم.
از غيرت احمد همين بس كه هرگز قرارداد وثوقالدوله امضا نكرد و رشوه
نگرفت او را گفتند چرا صحه نگذاشتي. گفت بيش طلب كردم ندادند كاسه
كوزهاشان بر هم زدم.
از احمد پرسيد كه وطن چيست، گفت پستانك.
آن دم
كه احمد به سن هجده برسيد كرور كرور پول گرد بياورد و براي عشق و حال به
كازينوهاي “مونتكارلو“ و “نيس“ برفت در آن ديار قوت
ِ
او كنياكِ
هنسي بود كه عوام را اعتقاد است مستياش بيفزايد بر “هوش“، لكن احمد دم
به دم خنگتر گرديد، گوسفند به گرگ سپرده بود و دنبه به گربه.
گويند در همه عمر خود شب هيچ نخفتي. شبي گفتند: اگر دمي بياسايي چه
باشد؟ گفت: روز خوابم زايل خواهد گشت. آنقدر از اين نمط الواطيها بكرد كه
در ميان خلق به “احمد علاف“ و “احمد بقال“ شهره گشت.
هرگز سلطاني نديدم كه نان رعيت احتكار كرده باشد، كاش در رگهاي او به
جاي كنياك هنسي دو نخود غيرت بود.
يك بار
در تهران قحطي درافتاد. بيست هزار خلق بيرون آمدند با بطونِ
برآماسيده از فرط جوع. از ارباب كيخسرو نقل است: برفتم براي خريد گندم،
ده تومان تخفيف نداد.
در “دندانگردي“ او گويند در سفر فرنگ چون به ميان دريا شد، مزد كشتي
طلب كردند. گفت ندارم. چندانش بزدند كه بيهوش شد. چون به هوش باز آمد،
مزد طلبيدند. گفت ندارم. ديگر بارش بزدند. گفتند پاي تو بگيريم در دريا
اندازيم. ماهيان دريا درآمدند، هر يك مناتي در دهان، احمد دست فرا كرد
مناتها بگرفت و از مرگ برست. گويند در آب فرو ميشد از ده انگشت او يك
قطره نميچكيد.
احمد را
مدام هواي سفر فرنگ در سر بود. گفتهاند: هيچ يك نيست كه دو نشود و هيچ
دو نباشد كه سه نشود
]
تا سه نشه بازي نشه[
آخرالامر سه شد سفر فرنگ؛ احمد برفت خبرش به جاي شخصش بازآمد.
روزي رضاخان به خواب درآمدش. چندان خوف بر وي غالب بود كه چون نشسته
بود، گفتي در پيش جلاد نشسته است و هرگز كس لب او خندان نديد ناگهان رضا
جامه چاك كرده خاك ادبار بر سر ميريزد و ميگويد: أي احمد! جان بردي از
دست من.
در روز وفاتش پيرزني گفت: فلان كس جان ميكند. گفت: چنين مگوي كه او
عمري است كه جان ميكند.
گويند از فرط تناول قند دندانهايش تمام تباه گشت و چون سلف خود به
مرض قند از دنيا شد، ليك تقصير همه بر گردن عزرائيل افكندند.
|