شماره نه


 

 يك روز از خاطرات ناصرالدين شاه (1)

مختار حديدي

[سه‌شنبه هشتم شعبان]:
امان امان از دست مرد و زن و عوام‌الناس،‌ حقيقت غلط كرديم اعلان سفر فرنگ كرديم، روز سه‌شنبه هشتم شعبان است و ما باز گرفتار و مشغول. ناهار را رفتيم بالاخانه سردر شمس‌العماره خورديم، بعد آمديم پائين دور درياچه، مثل ملخ‌ آدم ايستاده است، از همه قسم و همه جنس دو تا چادر هم برپا بود معلوم شد معير آورده است دو تا چادر فرنگي كتان بسيار قشنگي است با يك قايق كوچك سفري كه مسافرين فرنگي براي حمل و نقل به سهولت همراه برمي‌دارند و در رودخانه‌ها سوار كرده روي آب مي‌اندازند چيز خوب قشنگي است.

 چادرها را سپرديم به آقادائي اينجا نگاه دارند سفر همراه نخواهند آورد. اجماع زيادي ايستاده بودند، امين‌السلطان، امين‌الدوله، سايرين همه بودند، عزيزالسلطان هم با اتباعش ايستاده‌اند توي قايق تقي‌خان و آقا مردك نشستند اما من مي‌دانستم اين قايق پر و پائي ندارد و اگر از ميزان وسط آن خارج شوند لابد برمي‌گردد. بعد من مغزم پر از خيال و كار بود، رفتم طرف نارنجستان دراز، امين‌الدوله و امين‌السلطان را همراه برده با آنها گفتگو مي‌كردم و روي نيمكت نشسته حرف مي‌زدم، در اين بين ديدم قيه و آشوبي برپا شد و از طرف پاي تالار موزه داد و بيدادي بلند است، گفتم چه خبر است، خيال كردم شايد عزيزالسلطان اصرار كرده توي قايق نشسته است و طوري شده توي آب افتاده است، خيلي متوحش شديم، يكبار ديديم خود عزيزالسلطان از دور مي‌‌دود و به سمت ما مي‌آيد و قسمي خنده مي‌كند كه دلش را گرفته است، خواجه و غلام بچة پيشخدمت و غيره همه آمدند طرف ما، معلوم شد محمدحسن ميرزا و باشي را عزيزالسلطان توي قايق نشانده آنها هم آمده‌اند وسط حوض جوش، باشي خواسته است محمدحسن ميرزا را نزديك فواره بياورد كه آب فواره برويش بريزد او نمي‌گذاشته، كشمكش كرده يكبار قايق برگشته است و اين دو نفر با لباس و كلاه زير آب رفته‌اند قايق وارونه هم روي آنها تقريباً ده دقيقه بوده است، بعد بيرون مي‌آيند و مثل موش آب كشيده مي‌روند توي اطاق سياه سرايدارباشي و مي‌فرستند از خانه‌شان رخت و كلاه تازه مي‌آورند و عوض مي‌كنند. همين امروز عصرش سفرا آمدند به حضور براي وداع سفر فرنگستان و اجماعاً ملاقات شدند، دالغوركي وزيرمختار روس احضار شده است. مي‌رود به پطر، ولف وزير مختار انگليس هم مي‌رود به انگليس، مسيو بالوا وزير مختار فرانسه هم با زنش مي‌رود به پاريس، بارون شنك وزير مختار آلمان هم مي‌رود به آلمان، از سفرا كسي كه مي‌ماند وزير مقيم ينگي دنيا است و وزير مختار اطريش و شارژ دافر ايطاليا خالد بيگ سفير عثماني هم مي‏ماند، در سفارت روس پوچيو شارژ دافر خواهد بود و در سفارت فرانسه هم شارژ دافري كه تازه آمده و آدم پوسيده ايست.

اين اوضاعي كه براي رفتن فرنگ ما فراهم آمده بود در حقيقت نمي‌توان نوشت، از بس از بيرون و اندرون كار سرِ ما ريخته بود هر كس را نگاه مي‌‌كردي يك جور عرض داشت. هر گوشه مي‌رفتيم يكي عريضه مي‌داد يكي عرض مي‌كرد يكي چرند مي‌گفت، يكي انعام مي‌خواست، ديگر آدم ذله مي‌شد، روزي سه هزار كاغذ و برات و فرمان صحه مي‌گذاشتيم امين السلطان بيچاره كه از بس كار داشت هيچ پيدا نمي‌‌شد گاهي هم كه مي‌آمد با صد من كاغذ، از اين روزها يك روز بعد از اينكه سه هزار برات و فرمان صحه گذاشتيم رفتم جائي٭ توي جائي نشسته بودم ديدم يكي صورتش را چسبانده به درِ جائي و داد مي‌زند و عرض مي‌كند كه من اينجا مي‌مانم و انعام مي‌خواهم وچه وچه هي عرض مي‌كند آمدم بيرون ديدم نايب برادر باشي است، ايستاده است با مهدي‌خان فراش خلوت قلمدان آورده‌اند پشت جائي انعام مي‌خواهند، برات آنها را هم صحه گذاشتم، ديدم ديگر با اين وضع نمي‌شود ماند،

اندرون هم كه مي‌رويم زنها مي‌‌ريزند سر آدم مي‌خواهند نعره بزنند يخه‌شان را پاره كنند و گريه كنند اما خودشان را نگاه مي‌دارند، براي روز دوازدهم همه وعده روز دوازدهم را به ما مي‌دهند، فروغ‌الدوله، افسرالدوله، ضياء‏السلطنه، واليه، دخترهاي ما هم همه اندرون آمده بودند و وعده روز دوازدهم را مي‌دادند، خلاصه ديدم با اين اوضاع محال است بتوانيم بمانيم تا روز دوازدهم، خيال كردم روز دهم بي‌خبر دربرويم، هيچكس هم خبر نداشت به هيچكس بروز ندادم غير از امين‌السلطان كه به همان يك نفر گفته بودم او مي‌دانست شب هم گفتم فردا سوار مي‌شوم نهار گرم خبر كرديم سلطنت‌آباد و صبح روز پنجشنبه دهم از خواب برخاستيم همه زنها خواب بودند، هيچكس خبر نداشت، رخت پوشيدم رفتم حياط ليلا خانم كه ايراني را ببينم كه مي‌رويم و آنها خبر ندارند، رفتم ديدم خاله ليلا خانم نشسته كنار باغچه، يك ديگ كوچك گذاشته است چيز مي‌پزد و ايراني دور ديگ بازي مي‌كرد و ليلا خانم هم خوابيده است، از خاله پرسيدم چه مي‌پزي گفت: خورش چغالة مي‌پزم توي دلم گفتم امروز اين خورش زهر مار خواهد شد خيلي هم خورش تميز خوبي بود، بعد آمدم دوباره اندرون، باز ديدم هيچكس نيست فروغ‌الدوله را توي حياط ديدم مي‌گفت امروز مي‌روم ديدن فخرالدوله باز عصر مي‌آيم تا روز دوازدهم هستيم بعد از اندرون رفتم بيرون و ديدم الحمدالله هيچكس نفهميد، يواش توي كالسكه نشستم و رانديم براي سلطنت‌آباد اما تا دمِ درِ بازار زنها و خواجه‌ها و كنيز و غيره خيلي جمعيت بود شيرازي كوچك، ضياءالسلطنه، فروغ‌الدوله، خواجه‌ها اينها خيلي بودند، حتي عزيز‌السلطان هم نمي‌دانست ما مي‌رويم، بازي مي‌كرد من هم عقب او نفرستادم، سوار كالسلكه شده رانديم، رسيديم به سلطنت‌آباد، رفتيم عمارت آينه، امين‌ حضور، امين‌حضرت، ساير پيشخدمتها بودند، نهارخورديم بعد از نهار پياده رفتم باغ گبرها و عمارت كنت و غيره را گردش كرديم بعد آمديم كلاه فرنگي پيشخدمتها بودند مي‌خواستم بخوابم كه امين‌السلطان از شهر وارد شد، با يك دستمال بسته كاغذ ديگر، خواب از سرم بيرون رفت تا نشستم كاغذها و كتابچه و غيره را خوانديم خواب از سرم پريد، بعد عزيز‌السلطان آمد با آقاعبداله و آقامردك، عزيزالسلطان تعريف مي‌كرد كه همين كه شما رفتيد، امين‌السلطان به اعتمادالحرم و آقا نوري گفت كه شاه رفته است، آقا نوري رفته بود اندرون خبر كرده بود كه انيس‌الدوله و امين‌اقدس و كتاب‌خوان و اقل بكه و اهل قهوه‌خانه كه بايد تا سرحد بيايند، چادر كنند بروند عشرت‌آباد كه شاه امشب مي‌رود عشرت‌آباد كه زنها همه گريه كرده بودند، يك محشري شده بود، قال مقال و همهمه شده بود، كنيزها، زنها همه گريه كرده بودند، امين‌السلطان تعريف مي‌كرد كه در اندرون و ديوانخانه و فراشها، سرايدارها، مردم، نوكرها همه مات شده بودند، توي شهر همهمه غريبي پيچيده بوده است، صبح هم من با امين‌السلطان و نايب‌السلطنه و امين‌السلطنه كار داشتم، صبح زود رفتم ديوانخانه، آنها را خواستم رفتم گرمخانه ميدان، حاجي حيدر ريش‌ ما را تراشيد، بعد امين‌السلطنه آمده بود، آنها نيامده بودند ديدم دير مي‌شود امين‌السلطنه را نشاندم، دستورالعمل دادم و خودم آمدم اندرون و سوار شديم، خلاصه چاي عصرانه خورده از درِ باغ هزار خيابان بيرون آمده سوار كالسكه شده رانديم، از درِ ديوانخانه عشرت‌آباد وارد عشرت‌آباد شديم. آمدم توي باغ ديدم امين‌اقدس و اقل بكه و كنيزها و كتاب‌خوان آمده‌اند، شب اطاق انيس‌الدوله خوابيديم شب هم مردانه شام خورديم، اعتماد‌السلطنه بود، روزنامه خواند، مهتاب خوبي بود، قدري توي باغ گردش كرديم بعد خوابيديم، آغا محمد‌خان با محمدابراهيم برادرش و بار و بُنه مي‌روند كرمانشاه و كربلا به اين جهت كه مي‌رود اين دو شب پيش ما بود و شب توي اطاق انيس‌الدوله پيش ما خوابيد.

1ـ ناصرالدين شاه از فرمانروايان محدودي است كه به هر سفري رفته است سفرنامه نوشته است، ناصرالدين شاه منحصراً قصد سفرنامه‏نويسي نداشته است وي علاقه وافري داشته است كه زندگاني خود را روز به روز يادداشت كند و چون قسمتي از خاطرات روزانه او مصادف با سفرهاي متعدد داخلي و خارجي او شده است اين قسمت از خاطرات يعني يادداشتهايي كه در روزهاي سفر انجام يافته نام سفرنامه به خود گرفته است.

قسمت عمدة مطالب خاطرات ناصرالدين شاه در سفر سوم فرنگستان كه متن حاضر از آن اقتباس شده است يادداشتهايي است كه در طي سفر سوم او به اروپا تحرير شده است. سفر سوم ناصرالدين شاه از ظهر روز شنبه دوازدهم شعبان 1306 هـ .ق آغاز شده است وي در اين روز و در اين ساعت از باغ عشرت‏آباد به باغ شاه رفته و نهار را در آنجا خورده و سپس به راه افتاده اما يادداشتها، از روز 13 رجب تقريباً يك ماه قبل از سفر آغاز مي‌شود.

٭ منظور دستشويي يا مستراح است.









 
www.iichs.org