2- نقد شعر
جهان بيني " حماسه" در شاهنامه
3 - داستان
کوتاه چک
نگاهي به شاهنامه
جهانبيني «حماسه» در شاهنامه فردوسي
فرهاد رستمی
جهانبيني فردوسي در شاهنامه «حماسه» است. از اين روست كه نگاه فردوسي به
جهان اعم از «طبيعت» و «انسان» رنگ حماسي دارد. اما اين نگاه در تمام
شاهنامه جاري و ساري نيست. به عبارتي ديگر فردوسي به اقتضاي موضوع هر جا
كه تناسب ايجاب كرده باشد به حماسه روي ميآورد. بدين ترتيب در شاهنامه
فردوسي دو نگاه متفاوت در نظر ميآيد؛ يكي آنجا كه جنگي در كار نيست و
زندگي با جلوههاي زيباي آن جريان دارد. از اين دست است صحنهاي از عروسي
«فرنگيس» با «سياوش»:
نيامد سر يك تن اندر نهفت
|
به يك
هفته در مرغ و ماهي نخفت |
ز شادي و آواز رامشگران |
زمين باغ گشت از كران تا كران |
و ديگر
آنجا كه صحنة نبرد را تصوير و ترسيم ميكند:
شب تيره از بيم شد ناپديد |
چو خورشيد شمشير رخشان كشيد |
در نگاه
اول فردوسي و عناصر و اجزاي طبيعت را با حماسه درگير نميكند. اما در
ديگر نگاه گذشته از اينكه طبيعت و انسان او طبيعت و انساني است حماسي به
تناسب صحنة نبرد، سخن با توصيفي حماسي از آوردگاه آغاز ميشود و اين
توصيف در نهايت ايجاز به صحنه آرايي ميپردازد .
در خوان پنجم ، آنجا كه اولاد به دست رستم گرفتار مي شود . واژگان شب ،
ماه، ستاره و خورشيد از ان كه با هم تناسب لفظي دارند به لحاظ معني و به
زبان «اشاره» ، چگونگي چيره شدن «رستم» بر «اولاد» را بيان مي كند .
ستاره نه پيدا نه تا بنده ماه
|
شب
تيره چون روي زنگي سياه |
ستاره به خم كمند اندرست
|
تو خورشيد گفتي به بند اندرست
|
اين زبانشناسي گاه در وصف مشعوق نيز از اجزاي حماسه بهره مي گيرد ، در
داستان خواستگاري كاوس از سودابه ، دختر شاه هاماوران چنين ميسرايد :
زبانش چو خنجر لبانش چو قند
|
به بالا بلند و گيسو كمند
|
ستون دو ابرو چو سيمين قلم
|
…. دو ياقوت ، رخشان دو نرگس ، دژم
|
فردوسي با تشبيه «زبان» به «خنجر» و تشبيه «ابروان» به «ستون» براي توصيف
شمايل معشوق از زبان حماسه وام ميگيرد اين نگرش به معشوق بعدها در زبان
مولانا، سعدي و حافظ به اوج ميرسد .
در شاهنامه حتي براي بيان مفاهيم فلسفي و هستي شناسي نيز «زبان حماسه »
به زيبايي جريان دارد:
گهي چون كمانست و گاهي چو تير |
چنين است گردار گردان پير
|
در داستان
عزيمت «طوس» و «فريبرز» به دژبهمن و ناكامي آنها اجزاي طبيعت در بيان
ماجرا نقش مؤثري دارند:
سپهر
اندر آورد شب را به زير |
چو خورشيد بر زد سر از برج شير
|
ميان زره مرد جنگي بسوخت
|
سنانها ز گرمي همي بر فروخت |
با آنكه صنعت تناسب (مراعات النظير) صنعتي لفظي به شمار ميرود و فردوسي
از اين صنعت بسيار بهره برده است اما شاهكار شاهنامه در برقراري تناسب
ميان مفاهيم و مضامين است. در داستان «بازگشتن ايرانيان به نزد خسرو
«تاج» نماد پادشاهي است و «روز سفيد» نماد پادشاه و اينها همه با «خسرو»
تناسب دارند:
برآمد سر تاج روز سفيد
|
چو بر زد سر از كوه خوشيد شيد |
حاصل فرجام را با يكي از زيباترين صحنهآراييهاي حماسي شاهنامه به پايان
ميبريم، صحنة «سپاه فرستادن افراسياب به نزديك پيران»:
تو
گفتي شب اندر هوا لاله گشت |
درخشيدن تيغ و پوبين و خشت |
ز نيزه هوا چون نيستان شدست
|
زمين گفتي از خون ميستان شدست |
يك ضرب المثل
هر
را از بر تميز نميدهد
م. ابيانه
اين مثل در مورد افراد بي سواد و بي معرفت به كار
ميرود.
چوپان جماعت براي
هدايت گله و ارتباط برقرار كردن با گوسفندان به مقتضاي حال و مقام صداهاي
مخصوص و متفاوتي را ادا ميكند. از جمله اين اصوات دو صداي «هرّ» و
«برّ» است. چوپانان مناطق غربي ايران، خاصه لرستان اين دو صدا را بيشتر
به كار ميبرند. صداي هر براي فراخواندن گوئسفندان است و صداي بر، براي
دور گردن آنها. ناگفته نماند كه تلفظ اصوات «هر و بر» به همين سادگيها
كه نوشته ميشود نيست. در نتيجه چوپانان خبره ميتوانند اين دو صدا را به
درستي ادا كنند. در حقيقت هر و بر الفباي زبان و اصطلاحات چوپانان است.
بدين ترتيب ندانستن فوت و فن زبان چوپاني و الفباي آن، يعني هر و بر به
مثابه بيشعوري و بياستعدادي تلقي ميشود. اين اصوات در ادبيات ما نيز
نشاني دارند:
خوشا آنان كه هر از بر ندانند
نه حرفي در نويسند و نه خوانند.
بابا طاهر
در ممالك عربي نيز
اين اصوات به شكل ضربالمثل رايج است اما به ايهام؛ لا يعرف الهرّ من
البرّ: نه رنج رساننده را ميشناسد نه راحت رساننده را، و يا خواندن
گوسفندان را از راندن آنان فرق نميگذارد
*************************************
داستان كوتاه
پشت ميز كارم نشسته بودم كه تلفن زنگ زد.
ـ الو بفرماييد.
ـ الو آقاي جوادي؟
ـ بله خودم هستم بفرماييد.
ـ سلام آقاي جوادي
ـ سلام، شما؟
ـ آقا من از بانك زنگ ميزنم، چك شما برگشت خورده.
ـ چك من؟
ـ مگر شما آقاي جوادي نيستين؟ مگر شمارة …
نفسم به شماره افتاده بود. با اينكه من اصلاً دسته چك نداشتم، نميدونم
چرا اونقدر ترسيده بودم.
ـ آقا اشتباه شده.
ـ لطفاً چند لحظه بياييد بانك.
نيمه دوم اسفند ماه بود. حقوق باز نشستهها و مستمريبگيران را به حساب
ريخته بودند. بانك شلوغ بود. يكراست رفتم سراغ آقاي نويد.
ـ آقا اين چك مگر مال شما نيست؟
ـ نه خير.
ـ مگر شماره حساب شما …؟
ـ آقا اصلاً من حساب جاري ندارم.
ـ چند لحظه اجازه بفرماييد.
خيلي عجيب بود. بيست و هشت ميليون ريال چكام برگشت خورده بود. يك لحظه
شك ورم داشت، نكنه دسته چكم را دزديده باشند؟ آخه اصلاً من كه دسته چك
نداشتم. آقاي مسني كنار باجه ايستاده بود و داشت يك بسته دويست توماني را
با طمأنينه ميشمرد. با هر بار شمارش شست اش را بر روي زبان خيسش ميكشيد
. اسكناس بعدي را ورق ميزد. من به او حسوديم ميشد چون حالا دهانم
كاملاً خشك شده بود، حتي يك قطره آب هم در دهانم نبود كه آن را قورت
بدهم. اسكناسها حسابي خيس شده بود. دندان مصنوعي فك پايين پير مرد كمي
بيرون زده بود. در حالي كه كمي غوز كرده بود و چشمهاي ريز و گود رفتهاش
با مهرباني اسكناسها را نگاه ميكرد لبهايش طوري جمع شده و جلو آمده بود
كه انگار داشت به پولها ميگفت: جون، و لبهايش همان طوري مانده بود.
ـ آقاي جوادي
ـ آقاي جوادي، آقا بفرماييد صداتون ميكنن
نگاهم را از پير مرد گرفتم و از ميان لشكر مستمري بگيران راهي باز شد و
من خودم را به آقاي نويد رساندم.
ـ آقاي جوادي خيلي ببخشيد من واقعاً عذر ميخواهم. كامپيوتر اشتباه كرده
بود. خداحافظي كردم. دو سه قدم مانده بود به در خروجي برسم كه خانمي مرا
صدا كرد.
ـ آقاي جوادي چند لحظه تشريف بياوريد.
ـ خانم چراغي بود، مسئول اعتبارات و تسهيلات. (نميدانم چرا هر وقت خانم
چراغي را ميديدم با خودم زمزمه ميكردم: «اينجا خانة باد است، چراغ روشن
نميشود»)
ـ سلام خانم.
ـ سلام، وام شما حاضر است.
يك مرتبه احساس كردم مثل گچ شدم. درست مثل موقعي كه رفته بودم خواستگاري.
من كه خيلي معاشرتي هستم و با هر تيپي خوب حرف ميزنم و به قول معروف تپق
نميزنم، نميدانم چرا اسم وام كه ميآيد دست و پايم را گم ميكنم، رنگم
ميپرد و لرزش دستهايم را نميتوانم پنهان كنم. از همه بدتر سمت چپ لب
بالايم به سمت بالا كش ميآيد. حتي موقع امضا كردن و نوشتن خط ام تغيير
ميكند و خودكار بيچاره در دستم به رعشه ميافتد.
ـ لطفا چند لحظه صبر كنيد تا صدايتان كنم.
حسابي غافلگير شده بودم. از خوشحالي صورتم داغ شده بود فقط خدا خدا
ميكردم كسي تو نَخَم نرفته باشد. كسي كه تا همين چند لحظه پيش چكاش
برگشت خورده بود آن هم شب عيد حالا نه تنها چك اش پاس شده بود كه وام هم
بهش ميدادند. خانم مسني وارد شد. يكي يكي كارمندان به احترام خانم نيم
خيز شدند و سلام كردند جناب رئيس بانك (كه هميشه سعي ميكنم نگاهم با
نگاهش درگير نشود، چون احساس ميكنم به چشم يك سارق به من نگاه ميكند)
با آن سبيلهاي پرپشت و آن دماغ درشت و با آن سرطاس و چشمهاي ريز و با آن
كت و شلواري كه از بس پوشيده جزئي از شخصيت او شده است، تمام قد جلوي
خانم بلند شد. خانم در عرض دو سه دقيقه كارش انجام شد و يكي پنجتا برگ
سبز جلوي باجهها پرتاب كرد. (درست همان طوري كه چوپان علف را جلوي
گوسفندان پرتاب ميكند) احساس كردم كارمندان بانك ناراخت خواهند شد اما
لبخند مسرت روي لبان مؤدبشان شكفت و احساس رضايت توأم با سپاس چشمهايش را
روشن كرد. فكر كردم اگر من بودم اسكناسها را برنميداشتم و ناراحت هم
ميشدم. آخر آدم چقدر بايد خوش علف باشد، چقدر بايد تحقير شود كه با ديدن
چند برگ سبز گل از گلش بشكفد. بعد فكر كردم تو همين الآن ايستادهاي
اينجا براي صد هزار تومان وام، تازه براي خاطر همين چندين دفعه تقاضاي
وام كردهاي و چندين بار از اين رو به آن رو شدهاي. بعد فكر كردم شايد
اگر من بودم كمتر لبخند ميزدم و سعي ميكردم آرام و بياعتنا پولها را
بردارم. داشتم فكر ميكردم با اين صدهزار تومان (وام اعطايي) چند جفت
جوراب مي توانستم بخرم تا ديگر نوك انگشتم از توش سرك نكشد. در همين حين
خانم جواني مؤدبانه گفت: آقا ببخشيد اون «پاجرو» مال شماست. من كه هنوز
درست به خودم نيامده بودم تا جواب مناسبي به او بدهم يا لااقل يك كلام
بگويم:
«خير»، گفتم: كدام پاجرو؟ گفت: همون پاجرو كه روبروي پاركينگ كنار بانك
پارك شده، لطفاً ببريدش كنار تا من بيام بيرون. من كه تازه متوجه سؤال او
شده بودم، گفتم: ببخشيد خانم پاجرو مال من نيست. (و اين جمله را طوري ادا
كردم كه يعني من ماشينم را بالاتر پارك كردهام) همش فكر ميكردم اگر
خانم چراغي اين گفت و گو را شنيده باشد حتماً فكر خواهد كرد كه من وام را
براي خودم نميخواهم. داشتم فكر ميكردم. آره من اگر هر صدهزار تومان را
ميدادم جوراب ميخريدم ديگر هيچ وقت نگران مرگ نبودم. نگران از اينكه يك
وقت آبرويم پيش مرده شور برود. اصلاً من نمي دانم چرا اين قدر از
مردهشور جماعت رودربايستي دارم. آخر آدم مرده كه برايش فرقي ندارد. باز
حساب كردم با اين صدهزار تومان ميتوانستم يك كت شلوار و چند … .
ـ آقاي جوادي، آقاي جوادي
ـ بله، بله.
ـ لطفاً تشريف بياوريد اين ورقه را پر كنيد.
نميدانم چرا دوباره دهانم چوب شد، نفسم به شماره افتاد. سمت چپ لب
بالايم كش آمد. حتماً رنگم هم مثل ميت شده بود. احساس ميكردم همة
مستمريبگيران به من خيره شدهاند. شايد هم چشمهايم قرمز شده بود. شايد
هم همشون آرزو ميكردند كاش جاي من بودند فرم را نميتوانستم پر كنم درست
مثل حالتي را داشتم كه رفته بودم خواستگاري (هيچ وقت فراموش نميكنم. آن
قدر دستم لرزيد و سمت چپ لب بالايم كش آمد كه نتوانستم چاي را تا آخر
بخورم) بالاخره با هر جو كندني بود فرم را پر كردم. دفترچة قسط را گرفتم
و رفتم كه سه روز ديگر بيايم و وامم را بگيرم.
پيرمردي كه از شمردن دسته اسكناس دوسي توماني فارغ شده بود، در حالي كه
اين طرف و اون طرف خود را ميپاييد از بانك بيرون زد. در پوستم
نميگنجيدم دوست داشتم به او كمكي بكنم پيرمرد را خوب ورانداز كردم. ديگر
از آن نگاه مهربان اثري نبود. «شك» جاي «مهر» را گرفته بود. به طوريكه
انگار همه ميخواستند پولش را از چنگش درآورند. اما من كه به پاس آماده
شدن وام لبريز از مهرورزي شده بودم به پيرمرد نزديك شدم. اما احساس
ميكردم او حتي به اشياء هم مشكوك شده است و انگار جهان بينياش تغيير
كرده بود.
ـ پدر جان ميخواهيد كمكتان كنم خيابان شلوغ است.
نگاه سنگيني به من انداخت و با لحني توهينآميز گفت: لازم نكرده
بفرماييد. (لابد تو دلش گفت:پدرسگ دزد برو و گرنه پليس را خبر ميكنم)
حتماً چشمانم قرمز شده بود كه يك همچنين فكري راجع به من كرده بود و گرنه
من همونم كه چند لحظه پيش آن خانم محترم فكر كرده بود پاجرو مال من است.
بدون آنكه چيزي بگويم يا از او ناراحت شده باشم راهم را گرفتم و رفتم.
|