ماهنامه شماره 3 - صفحه 4
 

 

» شاه و امير

  

 يک صبح نيم رنگ بهاري ناصرالدين شاه که تازه به سلطنت رسيده بود زير چنار روي چهارپايه کوتاهي نشسته با قلم آهني و مرکب سياه مشغول نقاشي بود. شاه جوان که از ده سالگي عاشق هنرهاي زيبا شده و به شعر و نقاشي علاقمند و از خدمت چندين استاد استفاده کرده و اين ايام نزد ميرزا ابوالحسن خان غفاري تعليم  مي گرفت در بيرون و اندرون هر وقت که شوق هنرهاي زيبا به سرش مي‌افتاد شعر مي گفت و نقاشي مي‌کرد.

 

در بيرون صورت وزراي درباريان و سفرا را مي‌کشيد و در اندرون شبيه خانمها و کنيزان و خواجه‌سرايان را مي‌ساخت که همه در نهايت شباهت بودند و زير هرکدام يک جمله مناسب اوضاع و احوال آن شخص و يا شعري يادداشت مي‌کرد. مثلا زير صورت ميرزا ‌يوسف مستوفي‌الممالک نوشته بود: درويش است و شاهد باز. زير صورت سامي افندي سفير عثماني نوشته بود: ترک و حديث دوستي قصه آب و آتش است. زير صورت يکي از شاهزادگان درجه اول نوشته بود ديوث است و پول‌پرست. صورت اغلب زنهاي اندرون را هم که طرف توجه بودند سياه قلم ساخته بود. زير صورت جيران نوشته بود: گر کسي سرو شنيده است به رفتار اين است. زير صورت گلين خانم نوشته بود: گويند دهان غنچه تنگ است اما نه به تنگي دهانت. زير صورت شيرازي کوچکه نوشته بود: آن سيه چرده که شيريني عالم با او است. زير صورت دلپسند خانم نوشته بود:

 

يارت آمد اي عاشق دين و دل مهيا کن  

يا به عشوه راضي شود يا به غمزه سودا کن

 

زير هر کدام هم امضا کرده بودند مشقه العبد الفقير ناصرالدين شاه قاجار از نقاشي که خسته شد با دو سه نفر از خانم‌هاي حرم که شاعره و اهل ذوق بودند به شعر خواندن مشغول شد و اين غزل را که پريدوشين ساخته بود براي آنها خواند:

 

دل مي‌بري و روي نهان مي‌کني چرا؟     

خود مي‌کشي مرا و فغان مي‌کني چرا؟

گر در کمين کشتن عشاق نيستي            

تير کرشمه را به کمان مي‌کني چرا ؟

گر در خيال مرهم دلهاي خسته‌اي       

آن تار طره مشک فشان مي‌کني چرا؟

 

هنوز غزل تمام نشده بود که حاجي سرورخان خواجه‌سرا تعظيم کرده به عرض رساند که اميرکبير شرفياب شده شاه به محض شنيدن اين خبر غزل را نيمه کاره گذارده و از اندرون بيرون رفت.

 

ميرزا تقي خان در عمارت کلاه فرنگي که فتحعلي شاه در وسط گلستان ساخته بود قدم مي‌زد. رسم امير اين بود که در برابر مردم کرنش تمام مي‌کرد و دست به سينه مي‌ايستاد ولي همين که به اطاق خلوت مي‌رفتند و تنها مي‌شدند غدغن مي‌کرد. کسي وارد نشود آن وقت بدون اجازه مي‌نشست و با شاه مثل يک استادي که با شاگردش حرف بزند صحبت مي‌کرد و گاهي در کلام تشدد مي‌نمود.

 

امير گفت: آقاجان چه مي‌کردي؟

شاه ــ مشغول نقاشي بودم.

امير  ــ کاشکي يک قدري تاريخ گذشتگان مي‌خواندي و عبرت مي‌گرفتي و از آيين جهانداري باخبر مي‌شدي. شعر و نقاشي پس از خستگي دماغ خوب است.

شاه ــ شبها کتاب هم مي‌خوانم.

امير ــ چه کتابي؟

شاه ــ تاريخ سر جان ملکم را داده ام ترجمه کرده اند و شبها مي‌خوانم.

امير ــ خواندن آن کتاب براي ايرانيان سم مهلک است. مرد که خيال کرده که با اين نامربوطها ممکن است به مقدسات يک ملتي دست درازي کرد و به شرافت و افتخارات آنها دستبرد زد و به مملکت آنها دست‌اندازي نمود، چه کسي اصلا شما را به اين خيال انداخت که بدهيد آن را ترجمه کنند؟

 شاه ــ ميرزا علي (شکوه‌الممالک)

امير ــ عجب، معلوم مي‌شود او هم با فرنگي‌ها مربوط است. فورا قلمدان خود را کشيده و اسم او را يادداشت و سپس گفت: آقاجان اول بايد از سياست مملکت آگاه شوي تاريخ گذشتگان و شرح حال بزرگان را بخواني و هر وقت از اينها خسته شدي به شعر و نقاشي بپردازي. چرا شاهنامه فردوسي، جهانگشاي شاه اسماعيل، عالم‌آراي عباسي، ‌تاريخ نادرشاه را نمي‌خواني تا از رجال ايران باخبر باشي و اين مسئله را بدان براي هر ايراني از عالي و داني بهترين کتابها شاهنامه فردوسي است.

 

مطلب ديگر که مي‌خواستم بگويم اين است که وجود اين اشخاصي که دور ورت هستند بسيار مضر است اولا نوکرهاي وليعهدي که از تبريز دنبالت آمده‌اند بايد همه را برگرداني زيرا که شما را کوچک ديده‌اند حال آنطور که بايد و شايد اعتنا نمي‌کنند. دوم بايد اشخاصي به دور خودت جمع کني که با اجانب سروکار نداشته باشند و تلقينات آنها را به گوش تو نکشند و تو را در امور مملکت بدبين نکنند و خود را دست‌نشانده اجنبي ندانند. به رعيت ظلم و ستم روا ندارند. در هر کاري رضايت خدا و ترقي و تعالي ايران را درنظر گيرند و و در کارها بصير و بينا باشند. ديگر آنکه يک کتابچه يادداشت داشته باش هميشه از حال اطرافيانت باخبر باش، همه را به خوبي بشناس و تحقيق کن سر هر يک به کدام آخور بند است. بدون آزمايش به هيج کس اعتماد مکن، کاغذها و يادداشت‌هايت را محفوظ نگاهدار که دست کسي نيفتد. اسرار مملکت را با هر کسي در ميان مگذار.

 

امير برخاسته به شاه خدانگهدار گفته در را باز کرده و در جلو پيشخدمتها و درباريان يک تعظيم غرا کرده و بيرون رفت.

 

شاه که به اندرون رفت پس از اداي فريضه مغرب و عشا امر داد که از کتابخانه شاهنامه فردوسي را آوردند که از نفايس  عالم بود خط جعفر بايسنقري که در سنه  835  براي بايسنقر ميرزا نوشته جلد سوخته اعلا با نقاشي‌هايي که هر صفحه‌اش براي هنرمندان با خراج مملکتي برابري مي‌کند آوردند همين باز کرد اين اشعار آمد:

 

همه مرز ايران پر از دشمن است

به هر دوره‌اي ماتم و شيون است

دريغ است ايران که ويران شود       

کنام پلنگان و شيران شود

همه جاي جنگي سواران بدي      

نشستنگه شهرياران بدي

کنون جاي آشوب و جاي بلاست        

نشستنگه تير جنگ اژدهاست

 

ميرزا تقي خان که با ناصرالدين شاه به تهران آمد اوضاع بي اندازه خراب و شيرازه دولت از هم گسيخته بود. بودجه مملکت سالي دو کرور تومان کسر داشت امير ناچار از اصلاح بودجه شروع کرد و اول از مواجب و مرسوم تمام طبقات نوکر اندرون مبلغ هنگفتي بکاست و احکام و فرامين مهدعليا را لغو کرد و به همه دستور داد که اوامر خانم را اجرا نکنند.

 

مهدعليا بدواً سعي نمود که دل امير را به هر وسيله هست ببرد، او را دلداده خويش کند و خود را دلبر او سازد. اما امير اهل اين حرفها نبود و با عشوه و کرشمه از راه بدر نمي رفت خانم هم نمي خواست دست از فرمانروايي و خودسري بردارد لذا به خيال افتاد که ملکزاده خانم دختر شانزده ساله اش را به اميرکبير پنجاه و چهار ساله بدهد که با او محرم شود و از اين راه هر چه مي‌خواهد بکند در 22 ربيع الاول 1225 ملکزاده خانم را براي « ميرزاتقي خان اتابک اعظم اميرنظام عساکر منصوره» کابين بستند.

 

کليه حسابهاي خانم غلط درآمد زيرا امير بعد از اين مزاوجت هم به هيچ وجه روش خود را تغيير نداد و کماکان به احکام و سفارشات و توصيه هاي خانم وقعي نمي‌گذاشت. خانم دانست که به هيچ وجه نمي‌تواند بر اين فراهاني يک دنده مسلط شود و او را زيربار بکشد پس کينه امير را به دل گرفت و بيست و دو رور بعد از عروسي امير با عزت‌الدوله در وقتي که دولت در خراسان با سالار مشغول زدوخورد بود و مريدان ميرزا علي‌محمد باب در مازندران و زنجان آتش فتنه روشن کرده بودند به دستور اجانب و تحريک مهدعليا و رفقايش روز يکشنبه يازدهم رييع الثاني 1265 چندين فوج از سربازان پادگان مرکز بدون هيچ دليل بر امير شوريدند و عزل او را خواستار شدند و به شاه پيغام فرستادند که اگر امير را معزول نکند هلاکش خواهند کرد. سربازها دور خانه امير را گرفتند که اگر استعفا ندهد به درون خانه خواهند ريخت نوکرهاي امير دو نفر را از بام زدند.

 

مهدعليا و طرفدارانش فورا نزد شاه رفتند و گفتند براي خاطر اميرکبير که نمي‌شود چندين فوج را مقتول ساخت چون شاه گفته بود اگر امير را بکشند همه سربازان را به دار خواهم آويخت.

 

به شاه اصرار کردند که امير را معزول کنيد تا فتنه‌ها بخوابد. شاه گفت: “اگر امروز ميرزاتقي خان را معزول کنم بايد خودم هم از سلطنت دست بکشم چون هر روز عزل و نصب چاکران من به عهده لشکريان خواهد بود“. همدستان مهدعليا که چنين ديدند ترسيدند که اگر امير کشته شود شاه چندين صد نفر را به قتل برساند و راه اقدامات و تحريکات آتيه بسته شود.

 

لذا سربازها را آرام کردند در اين هنگامه فقط چند نفر بيگناه تبعيد شدند و صورت ظاهر آبها از آسياها افتاد و ميرزا تقي خان بيش از پيش طرف توجه شاه و  در کليه امور مستقل شد ولي درنتيجه شورش سربازها مخالفين خود را کامل شناخته و بر عده جاسوسان و خبرنگاران افزود به طوري که مخالفين نمي‌توانستند نه  مهدعليا  را ملاقات کنند و نه با او مکاتبه نمايند در همان ايام به امر ميرزاتقي خان در همه شهر قراولخانه ساختند و اسم شب گذاشتند که از عبور و مرور شبانه مطلع باشد.

 

چيزي نگذشت که توازن بودجه مملکت از صرف جوييها برقرار گرديد راه فتنه و فساد بسته شده امنيت حاصل آمد تجارت به جريان افتاد و اقتدار دولت در داخل و خارج مسلم شد.

 

صفحه 2

 

 

 

 

     


ارسال به دوستان    نسخه قابل چاپ
نام:                  
*رايانامه( Email):
موضوع:
* نظر شما:


 
 
www.iichs.org