» بندگان حق و غلامان وظيفه باشيم (1)
محمدرضا بهزادي
قطار به آخرين مسير خود که استاسيون راهآهن دولتي پاريس در خيابان عمارت کاخ ارکان حرب بود، نزديک ميشد. بوي تند زغال سنگ که در ميان شعلههاي آتش، دود سفيد رنگي توليد ميکرد، از درز پنجره به کوپه وارد ميشد. ميرزا رضا اندکي بلند شد و پنجره را بست. شاه که تا آن لحظه مشغول خواندن متن خوشامد رياست جمهوري فرانسه [فنارسه] بود، از سر بيحوصلگي و خستگي سفر، کاغذ را روي ميز نهاد و عينک پنسي خود را برداشته خيره به ميرزا رضا نگريست و با تکان دادن سر کار او را تأييد کرد.
صداي سوت قطار بلند شد و يقين کرديم که تا جايگاه، اندکي بيش نمانده است. من در گوشه کوپه به سيگارت خود پکهاي منقطع ميزدم که ناگهان شاه مرا خطاب کرد و گفت؛ برنامه امروز بجز حضور در ورساي چيست؟
در حالي که سيگارم را در زير سيگاري که ته فنجان قهوه را توي آن ريخته بودم خاموش ميکردم، از داخل سرداري، کاغذ مراسم را بيرون آورده عرض شد: اعليحضرت، پس از شرفيابي رئيسجمهور به حضور مبارک، ديداري از اسلحهخانه قديمي و بازديدي از مدرسه نظام سنسير در دستور کار آورده شده است و پس از آن اعليحضرت برنامه ديگري ندارند!
شاه که ناگهان از تکانهاي قطار انگار شوکه شده باشد گفت؛ خوب، خوب، ببينيد ميتوان براي شب برنامهاي آنطور که اسباب مسّرت خاطر ما را فراهم کند جور بنماييد؟ انگار تقدير همانجا و با گوشش شنيده و دستش به قلم رفته و رقم خورده بود؛ من که هنوز مردّد و ناتوان از جواب صحيحي بودم، مثل هر زمان ديگري از زور دستپاچگي عرض کردم، اطاعت اوامر ملوکانه واجب است.
قطار ايستاد و ناگهان از پشت دربهاي سالن، مردم به سمت قطار هجوم آورده و تقريباَ تمام سکو را آدم گرفته بود به طوري ازدحام شد که تا به امروز در هيچ جا اين چنين استقبالي صورت نگرفته بود.
شاهزاده عمادالدوله وارد کوپه شاه شد و تشرف رئيسجمهور را به داخل کوپه سلطنتي اطلاع داد. شاه که در جيبهاي سرداري عسلي خود به دنبال انفيهدان الماسنشان ميگشت، سر را تکان داد و به ميرزا رضا امر فرمودند که دستکشهاي چرمي سفيدشان را از روي ميز تقديم حضور نمايد. رضا خم شد و دستکشها را برداشته به شاه داد و سپس در کناري ايستاد.
ناصرالدين شاه در حالي که دستکش دوم را در جاي خويش محکم ميکرد و دکمه آن را ميبست، رئيسجمهور فرانسه وارد کوپه شد و پس از مراسم خوشامدگويي، شاه را راهنمايي کرد تا قطار را ترک کند. از کوپه تا درب خروجي، مسافت کمتر از پنجاه قدم بود و شاه انگار که عجله داشته باشد آن طرف را زودتر ببيند، قدمها را بلندتر برميداشت. اين سومين سفري بود که وي از فرانسه بازديد ميکرد اما هنوز همه چيز برايش تازگي و طراوات سفر نخستين را داشت. روي پلهها ايستاد و با دستمال سفيد ابريشمي که ملکه پروس به ايشان هديه کرده بودند، براي جمعيت ابراز احساسات فرمودند.
نميدانم از چه رو بود که اين بار جمعيت بيشتري براي ديدار وي آمده بودند، جمعيتي که آمده بودند ببينند سلطاني که صدها قطعه الماس، لعل و زمرد و ياقوت، بر سر و سينه و سردوشي دارد چگونه انساني است؟ آيا او نيز مانند مردمان عادي است و يا موجودي متفاوت است؟! برخي کودکان از ميلههاي ستونهاي سالن بالا رفته و سوتهاي ممتد ميزدند، برخي خانمها را ميديدي که بر روي سکوهاي بلندتري ايستاده بودند و صورتهاي سپيدشان در آن روز پاييزي، گلگون به نظر ميرسيد.
شاه از ديدن اين همه چهره مطبوع، لبخند، آني از صورتش محو نميِشد و من ميدانستم به همه چيز ميانديشد، جز به حضور در ورساي و بازديد از سنسير. انگار دوست داشت در همان نقطه توقف کند اما خُب، شاه هم مثل مابقي مردم مملکت ما در برخورد با خارجيها به سرعت گوشهگير ميشد! يادم هست آن سالي که من براي اول بار به پاريس آمدم، حتي از نگاه عابرين هم شرم داشتم و شرم حضورم در سالن اجتماعات پانسيون حتي باعث شد که مدتها سرگرمي جز کتاب و گردشهاي روزانه در کنار کتابفروشيهاي دورهگرد اطراف رودخانه سن نداشته باشم.
قدمهاي شاه تند شد و داخل کالسکه گرديد و من و شاهزاده عمادالدوله نيز داخل کالسکه شده، در مقابل ايشان نشستيم! صف جمعيت فراوان تا مقابل اداره ارکان حرب که در کنار استاسيون قرار داشت نيز مشاهده ميشد! شاه دستمال را در جيب نهاد و رو به من کرده گفت: بيجهت نبود که اين همه سال شما از پاريس دل نميکنديد! پاريس نسبت به مسافرت پيشين همايون ما تغييرات فراوان کرده است! اينجا هر چه ميخواهي يکجا جمع شده است؛ از ملاحت و لطافت و ظرافت! من که نميدانستم چه بگويم، از تغيّر بر خود لرزيدم و با صدايي زير و گرفته حضور ايشان عرض کردم؛ نوکر اعليحضرت قبله عالم در تمام عالم نوکر ايشان است؛ فرق ندارد در کجا باشد!
اما شاه که در عالم ديگري سير ميکرد، نگاهش تنها به پنجره و خيابان بود که ناگهان فرياد برآورد؛ سورچي، کالسکهچي بايست! و با ضربات عصاي مرصّع خويش به سقف کالسکه و ابراز کلمات و جملات فرانسوي دست و پا شکسته اين جمله را دو بار تکرار کرد!
سواران محافظ اسبهاي مجار را مهار کردند و شاه از کالسکه پياده شد و مقابل سالن تياتر پاريس ايستاد و دست در جيب کرده در حالي که عينک ميزد گفت: آهاي کتابدار، اينجا چه نوشته است؟ من که سراسيمه از کالسکه بيرون پريده بودم ديدم شاه به اعلان پوستري بزرگ اشاره ميکند که روي آن به خط گوتيک درشت نوشته شده بود:
Le Roi samule (شاه تفريح ميکند) درامي منظوم در پنج پرده که پس از آنکه اولين بار در سال 1862 به نمايش در آمده اينک دوباره به مناسبت ورود شاه ايران به فرانسه در 1892 به نمايش در خواهد آمد!
با تقديم احترام، ويکتور هوگو
نگاهي به صورت شاه کردم و براي بار نخستين بود که ميديدم به حالت جذبه فراواني مشغول نگاه کردن آن اعلان است. روي پوستر عکس تريبوله (نفر اول و شخص اصلي نمايش) که براي تفريح و عيش و عشرت شاه، به هر کاري دست ميزد، در حالي که بالاي جسد دختر خود ايستاده بود ديده ميِشد!
ناصرالدين شاه رو به من کرد و گفت: ببينم اين تياتر را تو ديدهاي؟
عرض شد، اعليحضرتا من داستان آن را خواندهام و زماني که در پاريس مشغول تحصيل بودم، در تالار اصلي دانشگاه سوربن در جلسهاي ادبي موفق به ديدار نگارنده آن هوگو نيز شدهام. شاه با اين اشاره به شاطران و فراشان فرانسوي که در پشت کالسکه ايستاده بودند، يکي را فراخوانده و به من گفت: کارت ويزيت!
من کارت ويزيت خودم را تقديم کردم و شاه با مداد پشت کارت به فرانسه يادداشت کرد: آقاي هوگو، من مايلم امشب شما را در تياتر براي ديدن درام «شاه تفريح ميکند» ببينم!
امضا؛ ناصرالدين شاه.
کارت ويزيت را به من داد و تأکيد کرد که مطمئن شوم غلط املايي نداشته باشد و سپس به عجله آن را به دست فراش داده تا به هوگو برساند! شاه دستي به سبيلها کشيد و گفت؛ کتابدار، من بايد امشب اين درام و اين مرد را ببينم!
شاه به کالسکه نشست و من که مات و مبهوت در وسط خيابان اُپرا ايستاده بودم با برخورد دست فراش به پشتم که مرا به فرانسه خطاب ميکرد؛ از عالم رويا به عالم هستي باز آمدم! شاه ايران؛ ناصرالدينشاه ميخواهد درام ببيند!؟ آن هم درامي به اين عجيبي را؟ خُب البته که او مضمونش را نميداند که ويکتور هوگو سلطنت طلب بوده است و اکنون جزو منتقدين سيستمهاي حکومتي درباري است! شايد ميخواهد در تياتر آدمها و بانوان را ببيند!؟ نه نه نه اين نيست! آه خداي بزرگ! چه گرفتاري عظيمي،! ناصرالدينشاه ميخواهد درامي را ببيند که در آن به امثال فرمانرواياني چون او به سان جانوراني خونآشام مينگرند! اي داد اگر نمايش را ببيند، ميدهد تمام کتابهاي ويکتور هوگو را از کتابخانه خاصّه بريزند توي خندق!
او چه ميخواهد؟ اي کاش اينقدر چشم نميگردانيد تا اين اعلان را ببيند! تمام اين افکار چون دو سه دم آخر حيات از مقابل ديدگان من رژه ميرفتند و بر مات و مبهوت بودنم ميافزودند! به راستي چه خواهد شد؟...
|