اسـتـُن حنـّانه از هجر رسول
ناله ميزد همچو ارباب عقول
گفت پيغمبر: چه خواهي اي ستون؟
گفت: جانم از فراقت گشت خون
مسندت من بودم از من تاختي
بر سر منبر، تو مسند ساختي
گفت: ميخواهي تو را نخلي کنند
شرقي و غربي ز تو ميوه چنند؟
يا در آن عالم تو را سروي کنند
تا تر و تازه بماني در ابد؟
گفت: آن خواهم که دايم شد بقاش
بشنو اي غافل، کم از چوبي مباش
(مثنوي معنوي)
|