» کاش پرنده بودم
منصوره میرفتاح
علیآقا اسفندیاری نوری یا همون نیما یوشیج خودمون، پسر یکی از خانزادههای معتبر به اسم ابراهیم نوری بود و مادرش هم زنی از خاندان علم و هنر به نام طوبي مفتاح بود و جالبه که بدونین جدّ مادری نیما خان، حکیم نوری، مردی از اهالی شعر و فلسفه بود.
از شجرهنامه که بگذریم، خیلی بهتر و دلنشینتر ميتونیم به خود علی آقای اسفندیاری بپردازیم. این مرد نامي معاصر در بیست و یکم آبانماه سال 1276 هجری شمسی در عهد مظفرالدینشاه، در دهکده یوش که یکی از توابع شهرستان نور استان مازندران بود به دنیا اومد.
پدرش با گلهداری امرار معاش ميکرد. از خردسالی تا حدود سن دوازده سالگی با چراگاه و کوهستان و خلاصه طبیعت سبز آشنایی کامل داشت و بیشتر وقتش رو بین چادرنشینها و قبایل کوهستانی صرف کرد. نیما دوران کودکی رو سپری ميکرد، امّا دیگه کمكم وقت اون رسیده بود که خوندن و نوشتن رو یاد بگیره.
شیطنتهای کودکانه نیما، همیشه باعث ميشد تا ملّاي یوش که معلّم نیما بود از کوره در بره و تو کوچه و باغ و هر جایی که شده، اونو پیدا کنه و حسابيبا یه ترکه ترو تمیز و محکم نوازشش کنه.
معلم یوش یه عالمه از نامههایی كه اهالی ده برای خانوادههاشون مينوشتن رو به هم چسبونده بود و یه طومار اساسی ترتیب داده بود تا با اون به نیما خوندن و نوشتن یاد بده. این شیوه تعلیم برای نیما خیلی زجر آور بود و اصلاً با روحیه سرکش و جست وجو گرش همخونی نداشت.
با این احوال، نیما هروقت که راجع به کودکیاش صحبت ميکرد، از اون روزهای تعقیب و گریز شاگرد و استاد به نیکی یاد ميکرد و همواره حسرت گذشتن روزگار خوش کودکی رو به دل داشت. نیما در سن دوازده سالگی حدود سال 1288 خورشیدی به همراه خانوادهاش به تهران عزیمت کرد و در تهران ابتدا در دبستان «حیات جاوید» مشغول به تحصیل شد و بعد به مدرسه متوسطه کاتولیک به نام دبیرستان «سن لویی» راه پیدا کرد.
نیما در دبیرستان سن لویی علاوه بر ادبیات، زبان فرانسه و نقاشی رو هم تعلیم ميدید امّا علاقه شدیدی به معلم ادبیاتش داشت. نظام وفا از دبیرانی بود که حسابي توجه و علاقه نیما رو به خودش جلب کرده بود. البته اینم بگم که نیما بعدها مدتی تو مدرسه خان مروی در محضر شیخهادی یوشی به تحصیل زبان عربي مشغول شد و در سال 1307 هم در محضر علامه حائری فلسفه و فقه و منطق رو فرا گرفت.
در سال 1298 نیما به اداره مالیه راه پیدا کرد و در اونجا مشغول به کار شد. ظاهراً استخدام در وزارت مالیه، اولین کار اداری نیما محسوب ميشد و حدود هشت سال فقط سرش رو گرم کرد تا از عوالم خیال انگیز دور بشه و یه کم عادی زندگی کنه. امّا نیما فقط تو این هشت سال، خستگی رو تجربه ميکنه اونقدر که در مورد شغلش چنین ميگه: «کار مالیه هم خستهکننده بود، من باید به یوش بازگردم و در فضای آزاد ییلاقی، زندگی و امرار معاش کنم».
آغاز شاعری
همه شما خیلی خوب میدونین که ایرانیها، همگی از دم شاعرن. حتی اونایی که ظاهراً شعر نميگن هم یه جورایی شاعرن.
حالا یعنی چه؟!
عرض ميکنم!
همه ایرانیان، برای اینکه حرف خودشون و اثبات کنن، آنچنان آسمون و ریسمون به هم ميبافن که بیا و ببین. حتی بچّههای ایرانی هم بلدن که چه جوری شرق و غرب عالم رو به هم ببافن تا به اون چیزی که ميخوان برسن. شاعرا هم همین جورند. در واقع خودشون و ميزنن به کوچه علی چپ و هرچی دلشون بخواد به هر کی که دوست دارن یا دوست ندارن ميگن.
علی آقا اسفندیاری یا همون نیما یوشیج خودمون هم، از اون آدمایی بود که حرفای زیادی برای گفتن داشت و اگه همه اونها رو ميخواست خیلی واضح و صریح بگه، دیگه سری به بدنش باقی نميموند تا زبونش کار کنه.
این نیماخان یوشیج، آنقدر حرف برای گفتن داشت که حتی عرصه شعر کلاسیک و وزن و قالب قدیمی، بهش تنگ اومد و دست به کار شد و یک قالب جدید به ادبیات ایران ارائه کرد تا خیلی دست و بالش برای حرف زدن بسته نباشه. نیما در اسفند ماه سال 1299ش، اولین شعر بلند خودش رو با عنوان قصه رنگپریده، خون سرد در قالب مثنوی سرود و با هزینه شخصیاش چاپ کرد.
این کتاب که توی چاپخونه سعادت به چاپ رسید، سی و دو صفحه داشت و با قیمت یک قران که روی جلدش نوشته شده بود در دسترس مردم و علاقهمندان، قرار ميگرفت. البته علاوه بر قیمت، روی جلد کتاب اسم نیما هم به فارسی و هم به لاتین درج شده بود.
دی ماه سال 1301 خورشیدی، زمانی بود که نیما، منظومه بلند و مشهور افسانه رو که در نوع خودش بينظیر بود و از ماندگارترین آثار نیما محسوب ميشد، سرود و به استاد ادبیاتش «نظام وفا» تقدیم کرد. اولین قسمت منظومه افسانه در اسفند ماه سال 1303 در هفتهنامه مشهور قرن بیستم میرزاده عشقی به چاپ رسید.
بعد از منظومههای قصه رنگ پریده و افسانه، در پاییز سال 1301 شعر «اي شب» رو در مجله نوبهار به چاپ رسوند و نهايتاَ برخی از سرودههای نیما در کتاب منتخبات آثار نویسندگان و شاعران معاصر که به سعی محمدرضا هشترودی گردآوری شده بود، در کنار آثار دیگر بزرگان جای گرفت و جامعه ادبي آن روزگار رو با نام و هنر نیما آشنا کرد.
در پیله تا به کی؟! امرار معاش نیما
ميگن هر کی خربزه ميخوره پای لرزش هم ميشینه از یه طرف دیگه هم ميگن:
رنج غناست، آنچه نصیب توانگر است
طبع غنی به مردم درویش ميرسد
حتماً ميپرسین چه ربطی داره؟
عرض ميکنم خدمتتون!
از قدیم و ندیم همه تاجرهاي ورشکسته عالم، شاعر ميشدن و شاعرای پولدار هم تاجر. یعنی چی؟ یعنی اینکه آب ثروت و معرفت باهم تو یه جو نميرفته. نیماخان هم وقتی خربزه شاعری رو گاز زد باید پیه بدبختيهاش رو هم به تنش ميمالید. سالهای آغاز شاعری نیما با فقر و تنگدستی همراه بود که خب البته اگه غیر از این اتفاق ميافتاد جای تعجب داشت. فقر شاعر طبیعیه.
نیما یوشیج، روزها سرگرم کارهای خستهکننده اداری بود، در حالی که کار كردن تو اداره مالیه، اصلاً با روحیهاش سازگار نبود. فضای شغل و اداره و از همه مهمتر آدمهای دور و برش خیلی براش آزاردهنده بود امّا به هر شکلی بود و با همه مشکلات کاری که داشت با تمام توان در حیطه ادبیات فعالیت ميکرد و تا جایی که ميتونست، دست از قلم نميکشید.
به رغم اینکه اکثر اوقات با مشکلات کاریاش کنار مياومد امّا به هر حال گاهی عرصه بهش تنگ ميشد و حسابي قاطی ميکرد. تو یه همچین وقتایی به یکی از اعضای خانوادهاش نامه مينوشت و درد دل ميکرد. مثلاً یکی از نمونههای درد دل نیما با برادرش نوشته زیره:
« سه ماه است که بدون مزد به اداره ميروم. آن هم اینقدر غیر مرتب و این قدر با حواس پریشان، کار ميکنم که رئيس من، از من رضایت ندارد. هرچه فکر میکنم ابداً به درد این کار نميخورم و باز هم برای رضایت مادر و خواهر و پدر، ميخواهم خود را عادت بدهم. شاید اگر به من ميگفتند، کوه البرز را از جا بکنم، آسانتر از این بود. همه فکر ميکنند که اداری شدهام و تعجب ميکنند. من هم حقیقت امر را به آنها نميگویم. برادر عزیزم، نميدانی که چقدر دوست دارم ازین زندان بزرگ آزاد شوم. حتی گردش در اینجا، برایم معنا ندارد. کاش پرنده بودم و ميتوانستم آزاد باشم. دوست دارم هر چیزی باشم الا انسان».
من چهرهام گرفته
من قایقم نشسته به خشکی
با قایقم نشسته به خشکی
فریاد میزنم؛
وامانده در عذابم انداختهست
در راه پر مخافت این ساحل خراب،
و فاصله ست آب ،
امدادی اي رفیقان بامن.
گل کرده است پوزخندشان امّا
بر من،
بر قایقم که نه موزون
بر حرفهایم، چه در ره و رسم
بر التهابم از حد بیرون.
در التهابم از حد بیرون،
فریاد بر ميآید از من:
در وقت مرگ که با مرگ
جز بیم نیستی و خطر نیست... .
|