» در حريم مسافر ري (3)
محمدرضا بهزادي
در درگاه مضجع ميايستم و بالاي سر خويش را نگاه ميکنم، اذن دخول که به خط مُعزّالملک است، که نه شاه به وي لقب داد بلکه چون اذن دخول مولا را تحرير کرد مُعزّ درگاه ميرابوالقاسم گرديد و از آن روست که القاب ديگران رفته و چون بدنهايشان به خاک گور پيوسته، ليکن لقب وي بر بلنداي آستان ميدرخشد.
استوار بر پيکر آجرهاي ديلمي قرار گرفته، آنقدر جذبش ميشوي که نميخواهي چشم از ديدن آن برداري، دوست داري چشمانت کلمهبهکلمه را که ميبيند در عمق روح و جانت ريشه بدواند، لمحهاي خشک بر درگاه ميايستي و سپس دستها به سوي مرقد مطهر دراز ميشود تا به ضريح برسد، انگار نيرويي جمعّيت را ميشکافد و تو را به سوي خويش ميکشد، چه آهنرباي دلربايي دارد مولانا عبدالعظيم، مگر چه گفتي تو در اذن دخول که اينگونه بياراده تو را به داخل ميبرند؟
بسمالله و بالله و علي ملة رسولالله... و اينجايند ملت رسولالله که خاقاني در رثاي ايشان گفت:
به طواف آمدگان حرم مصطفوي اُدخلوها به سلام از حرم آوا شنوند
الّنبي الّنبي گويند خلايق به زبان اُمتي اُمتي از روضۀ غرّا شنوند
پس بدان اينجا گوشهاي از روضۀ غراست، در آن حال اگر خودت را خالص و مخلص کني ميتواني جواب سلامت را بشنوي، آنچنان که بسياري در اين درگه مقيم بودند و جواب گرفته، تو نيز دستت به غبار غباي سيد کريم هاشمي که خاک کوچههاي مدينه و کربلاست خواهد رسيد، پيش از تو خيليها به وصل رسيدند و نوبت تو هم ميرسد، و چه خرم روزي است آن روز کزين منزل ويران بروي، آنگاه که همه رفتند تو ميماني و شفاعت مولا عبدالعظيم، پست و جاه و مقام و مال و زن و فرزندانت رفتند امّا آنکه تو روزي در مقامش مُقام نموده بودي در کنارت خواهد آمد و تو را در زير آن همه خروار خاک تنها نميگذارد، گرچه در اين عالم بيرون از خاک امّا در زير خروارها بدتر از خاکي، ليک، تا از سرازيري قبر داخل شدي دنياي بي خاک و غبارت شروع ميشود، وي خواهد آمد و آنچنان که مذنبين ديروز و مغفورين امروز در کنارش آن روز و آن ساعت را خوب به خاطر دارند، از پيرمردي که در کنار ستون باغ طوطي از گرسنگي جان باخته بود و خرج کفن و دفن وي را از سر سلامتيهايي که مردم دورش ريخته بودند دادند تا ناصرالدينشاه قاجار که کارواني چند ده اسبه با کالسکۀ زرين و کفن ابريشمين به جهان آخرت بدرقهاش کردند و چه زيبا گفت سعدي عليهالرحمه:
فرورفت جـــم را يکي نازنين کفن کرد چون کرمش ابريشمين
به دخمه درآمد پس ازچند روز که بروي بگريد به زاري و سوز
چو پوسيـده ديدش حرير کفن به عبرت چنين گفت با خويشتن
من از کرم برکنده بودم به زور بکندند ازوباز و کرمان گور
دوبيتم جگر کرد روزي کباب که ميگفت گويندهاي با رباب
دريغا که بي ما بسـي روزگار برويد گل و بشکفد نوبهار
بسي تير و مرداد و ارديبهشت برآيد که ما خاک باشيم و خشت
اکنون هر دو در اين مکان آرميدهاند و کرمهاي گور را نيک ديدهاند! آري خفتگان بيدار خوب به خاطر دارند که چگونه ظلمت و تاريکي قبر منوّر گشت و آقاي بزرگواري دست به سويشان دراز کرد و فرمود مگر روزي که آمدي به زيارت ما نميدانستي هر ديدي را بازديدي است پس اينک ما نيز به زيارت تو آمدهايم، و اين مرام علوي است، مرام فاطمي است و مرام آن مولاي بزرگ حسين است و اين حسين ديگر شمع محفل آراست، مگر نگفت امام معصوم که هر کس عبدالعظيم را روز عاشورا در ري زيارت کند، حسين را در کربلا زيارت کرده است پس به راستي کربلا نزديک است همين جا کربلاست دستت را دراز کني ميتواني به ايوان طلاي ارباب تکيه کني، اي کربلاي ايران السلام عليک...
دستت که به ضريح ميرسد، زير لب زمزمه آغاز ميکني:
تب عارضم گرفته، اجل غافلم کند غسال نشويـد و در گلم کند
رفتم بر طبيب دواي دل کنـم آهي کشيد و گفت که اي سوخته جان واي
ره يافته به درگاه سلطان ما، درد تو را دوائي نباشد جز وصل دوست جز آنکه دست در حلقۀ آن پنجرۀ گره کردۀ سيمين زني و بگويي من آمدم مولا گرچه دير است امّا آمدهام، آمدهام يار مرا بار ده و آنگاه است که روحت پر ميکشد و تا بالاي ضريح و رأس گنبد ميرود، از آن بالا، اگر تو به جاي کبوتران بودي، آنچه را که افلاکيان ميديدند، ميديدي، مردمان آهسته و خاموش با افکار پريشان به داخل حريمش قدم مينهند و آنگاه که سر به ضريح ميگذارند، بياختيار اشک از ديدگانشان چون رود جاري ميشود آري اين تو هستي که اينک ديگر اختيار چشمانت از خودت نيست، تو با گريه بيگانه بودي امّا چه شد، نيرويي دلت را لرزانيد و روحت را پالاييد تا با اشک شسته شود هر آنچه مانع وصل تو به يار است، گريه کن اي ديده تا بشويي آنچه را مانع ديدن درون خويشتنم است، نيک بنگر، خودت را و جمله سراپا چشم باش که به ميهمانيات فراخواندهاند.
من نميگويم که عاقل باش يا ديوانه باش
من نميگويم سمندر باش يا پروانه باش
من نميگويم که همچون جغد در ويران باش
گر به فکر سوختن افتادهاي پروانه باش
راستي را پيشـه کن تا جان به قربانت کنند
از کژي انديشه کن تا لطف و احسانت کنند
گر شبي در منزل جانانه مهمانت کنند
گول مهمان را مخور مشغول صاحبخانه باش
دور ميزني و اين گوشه بالاي سر حضرت مينشيني روي زمين به ادب بنشين و آهسته گام بردار که تا شهپر جبرييل امين را آسيب نزني، روي زمين نشستم چشم به آينهها دوختم، آينهها ناخودآگاه به تو ميگويند که چگونه چين و شکن برميداري و روزي صد پاره خواهي شد، تصويرت را اينگونه مينمايند که انگار هرگز جسم واحدي نبودي پس درياب دمي را که در کنار محبوب زانوي ادب بغل داري، دست به دعا بردار و کسي نميداند چه ميگويي شايد، شايد ميگويي:
بگذار تا مقابل روي تو بگذريم دزديده در شمايل خوب تو بنگريم
شوقست در جدايي و جور است در نظر هم جور که به طاقت شوقت نياوريم
روي ار به روي ما نکني حکم از آن توست بازآ که روي در قدمانت بگستريم
ما را سريست با تو که گر خلق روزگار دشمن شوند و سر برود ماهم بر آن سريم
گفتي ز خاک بيشترند اهل عشق من از خاک بيشتر نه که از خاک کمتريم
ما خود نميرويم روان از قفاي کس آن ميبرد که ما به کمند وي اندريم
اگر صورتت خيس اشک شد بدان از آن بالا ملايک مينگرند که چگونه در وجد عارفانه دل و دين باختهاي و در مرقد مطهرش چون حلقۀ صوفيان به چرخش در آمدهاي و هقهق گويان و اشکريزان با صداي بال ايشان هماوايي که:
اي به سر زلف تو سوداي من عشق تو بگرفت سراپاي من
من شده تو، آمده بر جاي من گرچه بسي رنج غمت بردهام
جام پياپي ز بلا خوردهام سوخته جانم اگر افسردهام
زنده دلم گرچه ز غم مردهام چون لب تو هست مسيحاي من
دست قضا چون گل آدم سرشت فارغم اکنون ز جحيم و بهشت
نيست به غير تو تمناي من
عشق به هر لحظه ندا ميکند بر همه موجود صدا ميکند
هر که هواي ره ما ميکند گر حذر از موج بلا ميکند
پا ننهد بر لب درياي من
|