» در حريم مسافر ری (1)
محمدرضا بهزادي
ري، شهري باستاني که از دوران حکومت اقوام ماد جزو يکي از مهمترين و پررونقترين شهرهاي ايران و شايد خاور نزديک به حساب ميآمده است. ري را در لغت شهر سلطنتي معنا کردهاند و در اوستا، کتاب مقدس زرتشتيان اهورامزدا فرموده است که ري سيزدهمين شهري است که خداوند روي کره ارض بنا فرمود. گويند ري يا راگا يا رم اردشير را شيث ابن آدم عليه و علي آله افضل تحيات بنا فرمود و برخي نيز آن را از بناهاي فرزندان سام ابن نوح ميدانند که با اطلاعاتي که جسته و گريخته دارم و با توجه به اينکه اقوام ايراني و آريايي همگي از فرزندان يافث ابن نوح عليه السلام مي باشند.
اين تصور را درست نميدانم اما به هرحال باني ري را شيث ابن آدم ميشناسند و از اين جهت اين شهر را جزو امکنه مقدس عالم در جهان باستان به شمار ميآوردند.
در عصر ساساني، ري مرکز بزرگ ديني زرتشتيان همانند عصر هخامنشي و اشکاني شکوه و قدرت خويش را به جهانيان عرضه ميداشت و براي مدت تقريبي شش قرن مرکز جهان يکتاپرستي (آيين زرتشت) به حساب ميآمده است.
پس از ورود اسلام به ايران ري در حمله اعراب تخريب شد و ري جديد در حاشيه ري قديمي بنا گشت و براي مدت تقريبا سه قرن نامي از ري چندان به چشم نميخورد مگر آنکه ري را مامن شيعيان و مخالفين حکومت ذکر کرده و يا به خاطر امتعه و باغات و بستانهاي حاصلخيزش، به عنوان منطقهاي مهم که در سر راه تجارتي جاده ابريشم قرار داشت به حساب ميآوردند و حکومت ري را به عنوان يک تحفه بزرگ به خاصان عطا ميکردند.
اوج شکوفايي ري را بايد در عصر ديلميان به خصوص در زمان حکومت مرداويج و پس از ايشان در دوران آل بويه (بويهيان) جستجو کرد. اين وضعيت تا به قدرت رسيدن تيمور برقرار بود و در آن زمان ري به عنوان يکي از مهمترين شهرهاي شمال ايران اهميتي يافت که هرگز شهري به مرتبه و بلنداي آن نرسيده بود.
شايد باور نکنيد ولي به هيچ وجه علاقه نداشتم که گپ خودمانيمان با اطلاعات عصا قورت داده و اتوکشيده رنگ و بوي صميميت خويش را از دست بدهد اما به ناچار اين طور مجبور شدم. حالا برسيم بر سر اصل داستان: از کودکي شهرري در روياهايم جور ديگري تصوير ميشد. برخي از اماکن در عالم جاذبه سحرانگيزي دارند و شايد همين جاذبه باشد که انسان را مدام به فکر آنها وا ميدارد. تصوير شهر ري و حرم حضرت عبدالعظيم عليه آلاف التحيه و الثنا يکي از جذابترين اين اماکن در ذهنم بوده است. بازار تنگ و پر رفت و آمد و پس از آن ورودي حرم که هر جايش مرا با خود به گذشتهاي نه چندان دور ميبرد. گذشتهاي که بارها خودم را در آن ديده بودم و سعي ميکردم وجودم را در آن تجسم نمايم. هنوز خورشيد بالاي گنبد طلا و لانه خالي لک لک روي مناره در کنار گنبد، اولين تصويري است که در ذهنم حک شده است. صبحهاي زود صحن حرم آبپاشي شده و عطر گلاب در فضا، خلوت و ساکت انگار که آدم را به بهشت رهنمون ميشود و اين بهشت است و گزافه است اگر بهشت آرزو کنيم. در ايوان که به نماز ميايستي انگار هاتف الغيبي از کنگره ايوان ندا ميدهد که:
پيش نماز بگذرد سرو روان و گويدم قبله اهل دل منم سهو نماز ميکني
خنکاي آب و عطر گلاب و عنبر که درهم آميزد، ميکند آنچه مسيحا ميکرد.
پس از ورود به حرم بسم الله گويان پرده را کنار ميزني و درب خاتم را که حسين خان سرتيپ نوري تقديم آستانه کرده است ميبوسي، چشمت به جمال آن گوهر يکدانه که ميافتد ديگر شايد هيچ چيز نکني، اي مولا چه سعادتمندانند خفتگان در کنارت از شاه و گدا وزير و وکيل و چه خوشبخت شاهي بود ناصرالدين شاه که در جوار تو آرميد و چه حلقها و دستهاي آزاد بود که در پاي مضجعت چون قائم مقام دفن شد اما گلويش هرگز از نفس نيفتاد و چه مردان آزاده که همچون جد شهيدت با جگر پاره و حلق فشرده يا چون عمت حسين بي کفن به خاک خفتند تا بگويند يا ما سرخصم را بکوبيم به سنگ يا او تن ما ز دار سازد آونگ. هر قدم که برميداري انگار به بهشت صد قدم نزديک و نزديکتر ميشوي. زمزمه زيارتنامه تو را به افلاک ميبرد آنجا که در گنبد آستا ملايک پاسبان زمزمهاي زاده حسن مجتبي سلام از فرشتگان به گوش ميرسد. اي که شاهان به گداييت تفاخرها کردند و اي که غلام کمترين ناصرالدين اکنون در درگاه مرقدت در خاک آرميده و اي که اقطاب عرفان و بزرگان روحان در کنارت قهقهه مستانه سر دادهاند السلام عليک.
که برگذشت که بوي عبير ميآيد
که ميرود که چنين دلپذير ميآيد
نشان يوسف گم کرده ميدهد يعقوب
مگر ز مصر به کنعان بشير ميآيد
همي خرامد و عقلم به طبع ميگويد
نظر بدوز که آن بي نظير ميآيد
اين حال چون خلسه طولاني و سماع جسماني و روحاني انسان را از خود بيخود مينمايد و به سان آهنربايي قوي دل انسان را به سوي خويش جلب ميکند و زنگار ميزدايد و شايد اين آخرين فرصت باشد، آري آخرين فرصت.
از درب باغ طوطي که وارد شدم صفه طولاني و عريض با قبرهاي گوناگون سنگفرش شده است. باغ طوطياش خوانند به خاطر طوطي خانم اصفهاني يکي از هزار زوج خاقان مغفور. از ميان قبرها که بگذري برخي خيلي آشنايند مانند شيخ محمد خياباني و برخي گمنام و ناشناس. در گوشهاي از اين بوستان گذر عمر بر مزار وجيهالله ميرزا آبي ميريزم و فاتحهاي قرائت ميکنم، روزگاري اين باغ و اين قبرها اين گونه تنها و بيکس و غريب نبودند، اتاقهاي بزرگي در کنار هم که در برخي لالهها و در عدهاي مردنگيها و نوروزيها و فانوسها ميسوخت و صداي قرائت قرآن بلند بود تا ارواح بتوانند تاريک و ظلمات شب را از دل امواج خروشان بيم به طلوع صبح صادق برسانند. شاهزاده وجيهالله ميرزا را که شايد تنها يادکنندگانش ما باشيم سنگي بر مزارش قرار داشت آنچنان که شايسته او بود و بر بالاي قبرش بر ديوار اتاق تمثال تمام قد شاهزاده با لباس نظام آويزان بود. افسوس و صد افسوس که به يک گردش چرخ نيلوفري همه چيز از ميان برداشته شد.
|