» رستم ِ در ِ حمام
جلال فرهمند
سال 1313 براي شاپور بختيار سال سختي بود. هنگامي که جهت تحصيل در ميانه راه سفر به فرنگ بود به وي خبري رسيد که نشان ميداد پدرش محمدرضا سردار فاتح به همراه چهار تن از اعضاي خانوادهاش به دليل اختلاف ميان عشاير و رضاشاه اعدام شدند.
سفر نيمه کاره ماند و به ايران بازگشت. دو سال بعد مجدداً اين سفر نيمه کاره را تکميل کرد و راهي پاريس شد. حس نامطلوب اعدام پدر، به هر حال در روح و سرشت شاپور جوان باقي ماند. تا قبل از سال 57 سر آشتي با خاندان پهلوي نيافت. شرکت در مجامع مخالف حکومت چون حزب ايران و جبهه ملي از شاخصههاي زندگي سياسي بختيار است. حتي سالهايي چند را در زندان گذراند.
سالهاي آخرين حکومت پهلوي (56 و 57) داستاني جداگانه دارد. چندان اوضاع ضيق شد که شاه حتي به سمت و سوي آدمهاي مصرف گذشته و نالايق رفت. با اينکه ميدانست آبي از اين افراد گرم نميشود دست به دامن شريف امامي و ازهاري زد.
يکي از در آشتي ملي درآمد و کاباره تعطيل کرد و ژست مذهبي گرفت و خود را روحانيزاده نماياند و ديگري ژنرال پر ستارهاي بود که سينهاش پشت مدالهاي رنگارنگ مخفي بود ولي دلي پشت اين سينه نبود. با اينکه اميد ميرفت با توپ و تشر نظامي مردم را ساکت کنند خود را مضحکه خاص و عام کرد و نوارش در يادها تاريخي شد. حضور اين دو نفر مصداق معروف اين ضربالمثل تهراني است: «اگر پي داشتم و پياز، کماجدان همسايهام را ميگرفتم و يه خورده آرت و نمک قرض ميکردم و اشکنه خوبي ميپختم!» اين دو نفر حتي اگر همه اينها را قرض ميکردند اما هنر آشپزي نداشتند و از آن اشکنهاي که هيچ، نيمرويي هم به دست نميآمد!
آخرين ترفند زمامداران که واقعاً ميتوان گفت فکرشان ديگر کار نميکرد اين بود که شايد با آوردن کسي که مخالف سابقهدار رژيم پهلوي و شخص شاه باشد بتوان اندکي از خشم عمومي مردم کاست و سلطنت را حداقل حفظ کرد.
اين فکر روي اشخاصي چون سنجابي و بختيار تمرکز يافت. سنجابي نپذيرفت ولي حس نخستوزيري براي کسي که حتي مديرکلي شرکتي دولتي هم برايش محال به نظر ميآمد بسيار تحريک کننده بود. در اندک زماني بختيار به نياوران رفت و با شرط و شروطي که اولينش خروج شاه بود (که بعدها مشخص شد اين تصميم از مدتها قبل از آمدن بختيار گرفته شده است) نخستوزيري را پذيرفت. وي آخرين نخستوزير حکومت سلطنتي در ايران شد. منصوب شدن وي بسياري را به تعجب واداشت از جمله نزديکترين دوستانش در جبهه ملي. همه وي را تنها گذاشتند و مرغ طوفان در سونامي ايران تنها ماند. اين همان نقطه عطفي است که در زندگي هر شخصي پيش ميآيد که تصميمگيري غلط در آن منجر به خوشبختي يا بدبختي فرد ميشود. بختيار متوجه اين نقطه عطف تاريخي نشد.
|
|
|
|
|
|
[2383-126پ]
غلامرضا پهلوي با همسرش منيژه جهانباني در کنار عبدالعلي بدرهاي و عباس قرهباغي
|
[159- 115 آ]
قرهباغي در کنار جمشيد آموزگار
|
[2839-7ع]
خيابان شاهرضا (انقلاب) کانون هميشگي تظاهرات و درگيريهاي مردمي بود
|
37 روز به سرعت طي شد. 37 روزي که اوج آن اربعين و 22 بهمن بود. بختيار به سختي کابينهاي ناقص تشکيل داد. شوراي امنيت ملي برگزار ميکرد و به نظاميان و طرفدارن قانون اساسي پيغام ميفرستاد.
چالش اول و مهم وي روز اربعين بود. ابلاغيه شوراي امنيت ملي که در 25/10/57 تشکيل شده بود به صورت کاملاً سري و به امضاي بختيار براي ارتشبد قرهباغي در پنج بند ارسال شد.
اين بيانيه و ابلاغيه مفاد جالبي دارد. در عين اينکه به خوبي ترس دولتمردان را ميرساند ولي در اوج ترس تهديدهاي تو خالي هم داشت که با توجه به شرايط آن روزها کاملاً غير عملي مينمود. در عين برخورد با معترضان، سرکوب آنان را هم پيشبيني کرده بود يعني همان سياست چوب و چماق معروف!
در واقع بختيار نقش رستم ِ در ِ حمام را بازي ميکرد. در عين اينکه رستم بود ولي فقط در کاشي نقش داشت آن هم کاشياي بي اثر بالاي حمامي قديمي که باعث جذب کودکان گردد.
سند خواندني است:
|