ماهنامه شماره 5 - صفحه 3
 

 

» پولتيک روزنامه‌نگاري 1

 

 تهيه و تنظيم: مختار حديدي

     

يک روز محرمعلي خان2 به صفي‏پور مدير اميد ايران تلفن زد و گفت در اداره ــ منظورش سازمان امنيت بود ــ صحبت از توقيف اميد ايران است و اگر مي‏تواني قبل از وقوع واقعه کاري بکن.

 

مدير به اتاق هيئت تحريريه آمد و به من گفت: "برويم".

 

گفتم: کجا؟

 

گقت: "بعداً مي‏فهمي"!

 

از دفتر مجله خارج شديم و به طرف شمال خيابان فردوسي به راه افتاديم و وارد خيابان شمالي سفارت انگليس شديم. در حول و حوش اداره مهندسي ارتش، زنگ در خانه‏أي را زد. مردي در را باز کرد و مدير پرسيد: "استاد تشريف دارند؟"

 

مرد گفت: "شما که هستيد؟"

 

مدير گفت: "به استاد بگوييد علي‌‏اکبر صفي‏پور با شما کار دارد".

 

مرد رفت و پس از چند دقيقه آمد و ما را به داخل حياط دعوت کرد. به راهنمايي آن مرد که خدمتکار خانه بود، وارد اتاق پذيرايي مجللي شديم و روي مبل نشستيم.

 

ده دقيقه‏أي طول کشيد و ابراهيم خواجه‏نوري وارد اتاق شد.

 

ما از جا برخاستيم و مدير پس از سلام و احوالپرسي، مرا به او معرفي کرد.

 

خواجه ‏نوري و مدير ــ که قبلاً با هم آشنايي داشتند ــ گرم صحبت شدند. وقتي خواجه‏نوري علت آمدن مدير را جويا شد، مدير گفت: "سوژه‏أي بکر پيدا کرده‏ام و خدمت رسيده‏ام تا آن را با شما در ميان بگذارم. اميد است در اين مورد کوتاهي نفرماييد."

 

خواجه‏ نوري پرسيد: "سوژه چيست؟"

 

مدير گفت: "سوژه اين است که اگر شما را به ملاقات دکتر مصدق به محل زندان او در لشکر 2 زرهي ببرند و او حاضر به شنيدن سخنان شما باشد، به او چه خواهيد گفت؟ ضمناً همين سؤال را از اللهيار صالح هم خواهم کرد و هر دو جواب را دريک شماره چاپ خواهم کرد."

 

خواجه‏ نوري گل از گلش شکفت و گفت: "به به! عجب سوژه بکري!"

 

مدير از او خواهش کرد که اين مطلب را حداکثر تا دو روز ديگر تحويل دهد و مرا معرفي کرد که: "خدمت مي‏رسند و مطلب را مي‏گيرند." ضمناً از او خواست که عکسي هم از خود بدهد تا "زينت‏بخش"  مقاله شود.

 

خواجه‏ نوري، مرد خدمتکار را خواست و به او گفت: "عکسي را که در اتاق کارم توي قاب آلبالويي هست بياور". که رفت و آورد و مدير آن را به دست من سپرد تا دو روز بعد بيايم و مقاله را بگيرم.

 

پس از صرف چاي و شيريني، خداحافظي کرديم و از خانه "استاد!" درآمديم. من از اينکه حالا به خانه اللهيار صالح مي‏رويم و آن مرد نازنين و دوست‏داشتني را مي‏بينم، خوشحال بودم اما مدير، راه دفتر مجله را در پيش گرفت و به آنجا رفتيم.

 

وقتي از او پرسيدم: "کي به خانة صالح مي‏رويم؟" گفت: "بعداً". عکس قاب گرفته "استاد" را روي ميز مدير گذاشتم. گفت: "به عنوان يادگاري پيش خودت باشد!".

 

احساس کردم که مدير "پولتيک روزنامه‏نگاري" زده، که همين طور هم بود. زيرا نه آن روز، و نه فرداي آن روز به خانة صالح نرفتيم و حکم کتبي توقيف مجله ــ که محرمعلي خان قبلاً اطلاع داده بود ــ به مدير ابلاغ شد.

 

مدير حکم توقيف مجله را گرفت و به خانه خواجه‏نوري رفت و به او گفت: "قربان قلمت، که قبل از اينکه مطلبت در مجله چاپ شود، مجله را توقيف کردند".

 

خواجه‏نوري پس از اظهار تاسف شماره تلفن فرمانداري نظامي را گرفت و مستقيماً با سرلشکر تيمور بختيار صحبت کرد و به او گفت: "صفي‏پور از دوستان بسيار صميمي من است و من اجازه نمي‏دهم در زمان اقتدار شما، مجله او توقيف شود. اگر ضمانتي هم لازم است من شخصاً اين ضمانت را مي‏کنم".

 

مدير با تشکر از خواجه‏ نوري، مقاله‏اش را گرفت و به دفتر مجله آمد و جريان را برايمان تعريف کرد.

 

فرداي آن روز قبل از آنکه حکم رفع توقيف مجله به ما برسد، محرمعلي خان به مدير تلفن زد و خبر رفع توقيف مجله را داد.

 

غروب هما نروز محرمعلي خان به دفتر مجله آمد و حکم رفع توقيف مجله را به مدير داد، مديرهم پنهاني انعامي به او داد.

 

پس از رفع توقيف مجله و پس از گذشت هفته‏ها، از آنجا که عکس جناب خواجه‏نوري در قاب آلبالويي در کشوي ميز من خاک مي‏خورد، به مدير گفتم: "مطلب خواجه‏نوري را درباره مصدق چاپ نمي‏کنيد؟" گفت: نه! گفتم: چرا؟ گفت: براي اينکه يکي از عوامل نام و نشاندار رژيم است و چاپ اين مطلب، تيراژ مجله را پايين مي‏آورد. گفتم: عکس و قابش را چه کنم؟ گفت: اگر دوستش داري به رسم يادگار، مال تو و اگر دوست نداري، بينداز توي انبار مجله‏هاي باطله، که من هم همين کار را کردم. البته مدير اين را هم مي‏دانست که اللهيار صالح هرگز راضي نمي‏شد مطلبي بنويسد که با مطلب خواجه‏نوري در کنار هم چاپ شود. مطلب خواجه‏نوري جز هتاکي و تحقير مصدق نبود و مصدق در دادگاه بارها و بارها به نقش پنهاني او در نوشتن ادعانامه عليه خود اشاره مي‏کند.

 

مصدق در دادگاه هنگام پاسخ دادن به ادعانامة سرلشکر آزموده هرگز نام او بر زبان نمي‏آورد و او را به نام "اين مرد!" و "تيمسار خواجه‏نوري!" مي‏ناميد. هر چه رئيس دادگاه تذکر مي‏داد که: "تيمسار آزموده"، نه "تيمسار خواجه‏نوري!" باز مصدق حرف خود را تکرار مي‏کرد و مي‏گفت: "تيمسار خواجه‏ نوري!".

 

مصدق با اين کار خود، مي‏خواست به دادستان و اعضاي هيئت رئيسه و حاضران در دادگاه بگويد اين ابراهيم خواجه‏نوري است که اين ادعانامه را نوشته و به دست آزموده داده تا مصدق را محکوم کنند، و به آنها بفهماند که دادستان دادگاه، سواد خواندن اين ادعانامه را هم ندارد، چه رسد به اينکه خودش آن را نوشته باشد.

 

دو سه کتابي هم که شاه به قلم خود مرتکب شده بود، خصوصاً کتاب "مردان خودساخته" قسمتي که مربوط به رضاخان است، خواجه‏نوري نوشته و محمدرضاشاه به نام خود چاپ کرده است. در واقع، نويسنده "بازيگران عصر طلايي" و سلسله نوشته‏هايي به نام "مکتوب" در يک مورد خود، بازيگر دست صفي‏پور شد.

 

البته در سالهاي بعد، که مدير، سياستي دگر انتخاب کرده بود، از مطالب ابراهيم خواجه‏نوري استقبال کرد و داستان پاورقي او را به نام "محبوس باغ فردوس" چاپ کرد.

 

مدير در عين اينکه "چپ" مي‏زد، گاه‏گاهي نظر به "راست" داشت.

 

_______________________________________

 

1. نقل خاطره‌‏اي است از محمد کلانتري که از کتاب صد خاطره از صد رويداد به کوشش سيد فريد قاسمي انتخاب شده است.

2. محرمعلي خان از مامورين دون‏پايه و دون‏مايه شهرباني و سازمان امنيت بود که ماموريتش کنترل چاپخانه‏ها و جلوگيري از چاپ کتاب، نشريات و اوراق "مضره!" بود.

او در کار خود مهارت و استادي خاصي داشت. با معاون خود که گروهباني با لباس  شخصي بود به چاپخانه‏ها مي‏رفت و بدون اجازه مدير چاپخانه به قسمتهاي حروفچيني، ماشين‏خانه و صحافي مي‏رفت و تمام زوايا و گوشه‏هاي آن را بازرسي مي‏کرد تا شايد اوراق مضره‌اي به دست آورد. گاهي هم "نورد" را مرکب مي‏زد و آن را روي حروف روي ميز حروفچيني مي‏ماليد و کف دستش را به حروف مي‏زد و با خواندن متن حروف که در کف دستش نقش بسته بود از محتواي آن حروف مطلع مي‏شد.

مطبوعاتيها او را "جغد شوم" مي‏دانستند، زيرا او به دفتر روزنامه يا مجله‌اي نمي‏رفت مگر براي ابلاغ حکم تعطيلي يا توقيف آن.


ارسال به دوستان    نسخه قابل چاپ
نام:                  
*رايانامه( Email):
موضوع:
* نظر شما:


 
 
www.iichs.org