ماهنامه شماره 69 - صفحه 3
 

 

» قبله عالم است، رويهاي خود را باز کنيد *

 

سالروز تولدم در بهار 1268 شمسي در قريه کدير يکي از ييلاقات کجور بود. در اتاقي به نام تالار که از حيث چوب کاري، منقوشِ سقف، منحصر به فرد است و از خانه‌هاي پدري ما که هنوز موجود است و در محلي است بسيار خوش آب و هوا، ما بين دره وسيعي که يک طرف آن کوه مرتفعي است. آب و هواي لطيف آن سبب شد که ناصرالدين شاه براي گذراندن يک تابستان سواره به کدير آمد. (آب و هواي آن طوري است که در تابستان صبح و شب بايد بخاري را با هيزم آتش کرد).

 

در آن موقع من چهار ساله بودم. خوب به ياد دارم جدم حاج فرج الله که مهماندار بودند چادرهايي که از طرف ناصرالدين شاه فرستاده بودند در محلي بالاي قريه که چمنزار بسيار باصفايي بود زدند و آب گوارايي هم در آن چمنزار بود. چندين قاطر با کجاوه و در هر کجاوه يک زن سوار بود همه اينها اندرون ناصرالدين شاه بودند و آنها را با آن چادرها فرستادند. از طرف کوهي که ناصرالدين شاه مي‌آمد تمام زنها و بچه‌هاي کدير در بدنه مقابل براي تماشاي ناصرالدين شاه جمع شده بودند.

 

ناصرالدين شاه به محض اينکه بالاي کوه مقابل نمايان شد با دوربين، زنهاي طرف مقابل را نظاره مي‌کرد. عده سواري با او بودند که تمام سوارها را گذاشتند و تنها سواره پايين آمدند. در اول آبادي مرحوم حاج فرج‌الله براي پذيرايي حاضر بودند. ناصرالدين شاه که رسيد از ايشان خواستند که يک نفر بلد او را به طرف زنها ببرد. حاجي فرج الله ميرزا ابوالحسن خان پسر خود را (که عمويم بود) براي راهنمايي فرستاد. ناصرالدين شاه اسب مشکي [داشت که] با دهنه طلا خيلي نمايان بود. ما بچه‌ها خيلي زياد بوديم. به محض ديدن ناصرالدين شاه شروع به قيل و قال کرديم.

 

ناصرالدين شاه براي اينکه از شر بچه‌ها راحت شود و بتواند به راحتي زنها را ببيند، چند قدمي از زنها دور شد و چندين مشت شاهي سفيد در ميان ما پاشيد. عموم بچه‌ها براي جمع آوري شاهي سفيد رفتيم. او ما بين زنها رفت. همه زنها رو گرفته بودند. خطاب به زنها: «قبله عالم است، رويهاي خود را باز کنيد». به ناچار روي خود را باز کردند. در ميان زنها دختري بود فوق العاده وجيه به نام سليمه. سؤال کرد اين دختر کيست؟ گفتند دختر حاج فرج الله است. گفت خواجه را مي‌فرستم او را عقد کند و بياورد. بعدآً به مقر چادرها رفت. حاج فرج الله مراتب را فهميد. فوراً نصرالسلطنه را که خود از ملتزمين رکاب ناصرالدين شاه بود و حاکم مطلق تنکابن و کجور و کلارستاق احضار کرد و چاره خواست. نصرالسلطنه گفت بگوييد دختر لال شود، ابداًحرفي نزند. طولي نکشيد که خواجه آمد. هر قدر با دختر صحبت کرد، ابداً جوابي نداد. از اطرافيان پرسيد چرا جواب نمي‌دهد؟ گفتند لال است و به همين مناسبت از او صرفنظر شد.

_________________________

*. خاطرات سعدالله خان درويش (از ياران ميرزا کوچک خان جنگلي)

 

 


ارسال به دوستان    نسخه قابل چاپ
نام:                  
*رايانامه( Email):
موضوع:
* نظر شما:


 
 
www.iichs.org