ماهنامه شماره 62 - صفحه 9
 

 

» اندر مقامات سيد جمال

 

فرهاد رستمي

 

آن سوخته جمال، آن گمشده وصال، آن بحر وفا، آن کان صفا، آن سيد جمال الدين که افغانيان وي را از اسدآباد افغانستان دانسته‌اند و مصريان مصري و ايرانيان وي را از اسدآباد همدان دانسته‌اند؛ و موطن او هيچ کدام نباشد که وطن سيدجمال حقيقت بود.

 

از طايفه کبار بود و از اجله ابرار و در کلام حظي تمام داشت و در علم تفسير و روايات و حديث به کمال. نقل است آن شب که سيدجمال در وجود آمد، در خانه پدرش چندان جامه نبود که او را در آن بپيچند و قطره‌اي روغن نبود که نافش چرب کنند و چراغ نبود. طفل را گفتند چگونه چراغ نباشد، گفت اينجا خانه باد است چراغ روشن نمي‌شود. و گفت فعل تو چون چراغ بود و آن دريا چون آفتاب. آفتاب پديد آيد به چراغ چه حاجت بود؟ بسا مرادا که در طهارت در جاي رود و پاک بيرون آيد و بسا که در کعبه رود و پليد بيرون آيد.

 

سيد را گفتند چرا زن نمي‌خواهي؟ گفت هيچ زن شوهر کند تا شوهر او را گرسنه و برهنه دارد؟ من از آن زن نمي‌کنم که هر زن که من کنم گرسنه و برهنه ماند. اگر بتوانمي خود را طلاق دهمي. و ديگري را بر فتراک چون بندم؟ زني را به خويشتن غره کنم؟ آن درويش که زن کرد، در کشتي نشست، چون فرزند آمد غرق شد.

 

تا آن زمان که سلطان صاحبقران در سوداي جشن يک قرن سلطنت (قرن پنجاه سال) بر اثر تير ميرزا رضا کرماني مجال آه پيدا نکرد کمتر رضا را مي‌شناختند و اينکه او تلميذ با ارادت سيد جمال بود. ميرزا روزي در کشتي بود با جامۀ خلق و موي دراز. کامران ميرزا نايب‌السلطنه هر ساعت بيامدي و موي از قفاي وي برگرفتي و تپانچه‌اي بر گردن وي زدی. زن رفته، طفل مرده، وظيفه را ديگري برده، خانه خراب، اندوخته برانداخته، حاصل عمر هبا شده، آنها که هميشه به او رعايت و اعانت داشتند از ديدار او نفرت و کراهت مي‌کردند. تنها حاج محمدحسين امین الضرب نظر به ارادت سيدجمال الدين، رضا را از خود راضي و معاش او را عايد مي‌داشت.شاه به جاي آنکه در اطفاي نايره همتي کند، آتش را در پنبه پنهان و خرابي پنهان را به پيرايش ايوان کفايت مي‌کرد. مايه چنان فسادي سلطنت کش شد. هر شب غذاي ميرزا به وقت افطار هفت دانه ميويز بود و بيش نه.

 

روزي سيد جمال را گفت:       بيا تا کمي استراحت کنيم

                                     سپس هر کجا را سياحت کنيم

 

گفت اگر رفتي بردي و اگر ماندي مردي. درد دين داشت و سوداي وطن.

 

نقل است که روزي برلب دجله نشسته بود و خرقه ژنده خود را بخيه مي‌زد. سوزنش در دجله افتاد. به ماهيان اشارت کرد که سوزنم بازدهيد. هزار ماهي سر از آب برآورد، هر يکي سوزني در دهان گرفته. سيد گفت سوزن خود مي‌خواهم. ماهيکي ضعيف سوزن او بر دهان گرفته، برآورد.

 

پس از وفات در خواب آمد. وي را گفتند خداي با تو چه کرد. گفت بيامرزيد و گفت بيامرزيدم تو را به آن سبب که از سفلگان دنيا هيچ نستدي با همۀ احتياج.

 


ارسال به دوستان    نسخه قابل چاپ
نام:                  
*رايانامه( Email):
موضوع:
* نظر شما:


 
 
www.iichs.org