ماهنامه شماره 62 - صفحه 7
 

 

» علل ظهور و افول دارالفنون در مصاحبه  با دکتر عبدالحسين نوايي

 

مرتضي رسولي

 

دکتر عبدالحسين نوايي ( 1302 - 1383) بي‌گمان يکي از محققين و مورخان شاخص بود که نزديک به 60 سال از عمرش را به تفحّص در آثار و متون تاريخي و ادبي گذراند و آثار متنوعي در اين زمينه ـ از شرح حال حبيب‌السّير (1324) گرفته تا کتاب سه جلدي تاريخ ايران و جهان (1357) و مهد عليا (1383) و ...ـ در کارنامۀ علمي و پژوهشي خود به جاي گذارد. داوري در مورد هر يک از آثار تاريخي و ادبي و همچنين شيوۀ تاريخنگاري او مستلزم بخشي دراز دامن است امّا آن طور که خودش مي‌گفت او در دوران جواني، تحت تأثير اوضاع آشفته و هرج و مرج مطبوعاتي و بي‌ثباتي سياسي دهۀ 1320 خورشيدي، در مورد بعضي وقايع و شخصيتهاي تاريخي معاصر دستخوش احساسات نسبتاً تند شد که البته بعدها با مطالعۀ بيشتر و مراجعه به اسناد نويافته به تعديل گراييد.

 

واحد تاريخ شفاهي مؤسسه مطالعات تاريخ معاصر ايران طي چند جلسه مصاحبه (جمعاً 12 ساعت) در موضوعات خانوادگي، مشاغل، تعليمات متوسطه و عالي، وزارت فرهنگ، استادان دانشسراي عالي، مجلۀ يادگار و عباس اقبال آشتياني، تدوين کتابهاي درسي و ... اقدام به ضبط خاطرات و ديدگاههاي تاريخي آن مرحوم کرد که اينک گزيده‌اي از آن که مربوط به تأسيس دارالفنون از سوي اميرکبير مي‌باشد به محضر علاقه‌مندان تقديم مي‌شود.

 

در مورد علل تأسيس دارالفنون و اينکه به مرور زمان تا عصر رضاشاه دارالفنون از جايگاه پلي‌تکنيکي خودش نزول کرده و به سطح يک دبيرستان رسيده بود توضيح بفرماييد.

 

ما تا قبل از تأسيس دارالفنون فرصتهاي زيادي از دست داده‌‌ايم و بايد اعتراف کنيم که به قدر کافي در جهت کسب علوم جديد نجنبيديم. ما طي قرون متمادي فرصتهاي چند قرنه داشتيم؛ ولي هرگز به پرورش صنعت و علوم پايه نپرداختيم. البته تا مدتي راحت بوديم چون مزاحم جدي نداشتيم. اولين روزي که مزاحم پيدا شد تازه فهميديم که چقدر عقب هستيم. غرش توپ روسها در جنگ با ايران در زمان سلطنت فتحعلي شاه ما را بيدار کرد و فهميديم ما کجاييم در اين بحر تفکر... تا قبل از آن ما علوم و صنايع نداشتيم. خوشبختانه همسايگان ما هم نداشتند. بنابراين، اگر جنگ مي‌کرديم با همان وسايل ابتدايي بود. با ازبکها و عثمانيها يا عربهاي مسقط و عمان و يا آن طرف. در قندهار با هنديها مي‌جنگيديم که خيلي از ما جلوتر نبودند. در دورۀ صفويه بر سر قندهار چندبار با هنديها جنگيديم. از همديگر زياد کشتيم. شهر را گرفتيم و گرفتند و باز هم گرفتيم و بالأخره از همين قندهار عوامل سقوط صفويه يعني افغانها سربرداشتند.

 

وقتي که صداي توپ روسها بلند شد فهميديم براي حفظ و صيانت اسلام هم که شده بايد به طور جدي به جنگ و ابزارها و سلاحهاي پيشرفتۀ جنگي توجه کنيم. تا آن زمان جنگ براي ما موضوعي پيش پا افتاده و ساده بود. در حالي که در اروپا جنگ به عنوان علم شناخته شده بود، دانشکده و دانشگاه داشت. رشته‌هاي مختلف و صنايع مربوط به آن تدريس داشت و آنها از همۀ علوم و صنايع هم سود مي‌بردند. اين ‌بهره‌گيري هنوز استمرار دارد و دائماً تحقيقات دنبال مي‌شود. اين در حالي بود که ما به کلي از اين امور بيگانه  بوديم، به همين جهت، وقتي مقابل روسها قرار گرفتيم سررشته را از دست داديم. هر کس ديگر هم بود همين ترتيب پيش مي‌آمد چون در مقابل توپ هيچ کس نمي‌توانست معجزه کند؛ ممکن بود يک قدري باتدبير باشد و تا اندازه‌اي از اثرات شکست بکاهد ولي در اينکه شکست ما قطعي بود هيچ حرفي نيست؛ کمااينکه در مقابل انگليس هم، حتي پس از اينکه حسام‌السلطنه هرات را فتح کرد، نتوانستيم مقاومت کنيم. آنها به خليج فارس آمدند و خارک را گرفتند و پس از اينکه قشون ايران را شکست دادند تا اهواز آمدند.

 

بنابراين، به اعتقاد جنابعالي، جامعۀ ايران در اواسط دورۀ قاجاريه زمينه و امکان جذب مدارس و علوم جديد را نداشت...

 

کاملاً درست است. نه تنها در زمينۀ جذب مدارس جديد بلکه در زمينۀ علوم هم به همين ترتيب بود؛ کما اينکه شما حالا در اروپا مشاهده مي‌کنيد که نظريه‌هاي علمي  پشت سر هم مطرح مي‌شوند و بعد رد يا تکميل و تصحيح مي‌شوند؛ اما در محيط ما چنين وضعي نيست. درست است که ما رياضي داشتيم؛ اما رياضياتي بود مربوط به قرن هشتم، که آخرين نمونه دانشمندش علاءالدين قوشچي و غياث‌الدين جمشيد کاشاني بودند که در قرن نهم هجري رصدخانۀ سمرقند را ساختند. پس از آن، ما ديگر پيشرفتي نکرديم. علت اصلي پيشرفت علوم در غرب اين است که درهاي دانشگاهها به روي افراد مستعد از طريق بولتنها، روزنامه‌ها و مجلات باز است چنان که اگر، في‌المثل، کسي در کمبريج مطلبي به نظرش برسد آن نظر بلافاصله در مجله  درج مي‌شود و اين مجله به دست کسي که در دانمارک يا ژاپن يا آمريکا نشسته است مي‌رسد و مبناي کار او مي‌شود. يعني آنها آدمهاي نابغه‌اي نيستند که چيزي را خودشان کشف کنند؛ کار علمي يک کار بين‌المللي است؛ منتها در ايران، ما در پوستۀ خودمان متمرکز شده و اصلاً راهي به خارج نداشتيم و نيازي هم به خارج نمي‌ديديم. در نتيجه، علم در جامعۀ ما پيشرفت نکرد. همين الآن بسياري از پدر و مادرها که فاصلۀ سني قابل توجهي نسبت به فرزندشان دارند مي‌گويند ما نمي‌توانيم دروس رياضي جديد را به فرزند خودمان درس بدهيم چون ما طور ديگري خوانده‌ايم. اين خاصيت علم است که دائماً متحول مي‌شود. اگر ما از جريان تحولات علمي عقب بمانيم نمي‌توانيم کار خود را پيش ببريم. نظريات جامع شناسي 40 سال قبل امروز کاربردي ندارد چون مطالب جديدتر پيدا شده، خدا رحمت کند صديق حضرت را؛ پنجاه سال حقوق بين‌المللي در دانشکده حقوق درس مي‌داد و هميشه مي‌گفت «اخيراً در جنگ آلمان و فرانسه» و منظورش سالهاي 1870 ـ 1871 بود! يعني با اينکه 40 سال از آن جنگ گذشته بود و دنيا تحول پيدا کرده بود و حداقل جنگ بين‌الملل اول پيش آمده و چند سال طول کشيده بود اينها را مدنظر قرار نمي‌داد. بنابراين، ما بايد هميشه در جريان تحول علوم باشيم. در مورد دارو ببينيد وقتي دارويي جديد کشف مي‌شود بلافاصله چند داروي قبلي را نقض مي‌کند و 10 سال بعد همان دارو از بازار جمع مي‌شود و داروي جديد مي‌آيد. براي اينکه در مورد دارو هم کار مستمر و دائم انجام مي‌شود.

 

در ايران، ما از زمان صفويه به اين طرف با خارج آشنايي نداشتيم. حتي در زمان صفويه هم به آن صورت آشنايي نداشتيم؛ چند اروپايي به عنوان تجارت يا سياست به ايران آمدند. هدف سياسي آنها اين بود که ما را بر ضد يک دولت مسلمان ديگر تشويق کنند که با آنها با جان و مال خودمان بجنگيم و مدتي آنها را به خودمان مشغول کنيم. از جنبۀ تجاري هم چون کالاها و اجناس توليدي اروپاييها به توليد انبوه رسيده بود و به دنبال بازار مي‌گشتند، ايران هم يکي از بازارهاي خوبي بود که آن را پيدا کردند و بين خودشان بر سر اين بازار دعوا راه انداختند؛ يعني بين هنديها، پرتغاليها، انگليسيها و فرانسويها بر سر بازار ايران دعوا سرگرفت. اينکه بعضي اشاره مي‌کنند اين عده براي جاسوسي به ايران آمدند درست است ولي اين جاسوسي بيشتر بين خودشان بود. چون ما چيزي نداشتيم که براي آن جاسوسي کنند؛ کسي که توپ دارد ديگر از طرز کار زنبورک ما اطلاعاتي نمي‌خواهد. بنابراين، آنها دنبال اين بودند که از ترفندهاي رقباي خودشان اطلاع پيدا کنند تا در موقع مناسب روي دست آنها بلند بشوند و به اين ترتيب جاي رقيب را بگيرند. از اين جهت، تعارض آنها بيشتر تجاري بود که گاهي هم جنبۀ سياسي پيدا مي‌کرد وگرنه ما اسراري نداشتيم که براي آنان اهميت چنداني داشته باشد.

 

و اما علت اينکه دارالفنون به سطح دبيرستان تنزل پيدا کرد اين بود که پس از عزل اميرکبير، اولاً ميرزا آقا خان نوري سعي مي‌کرد که اين آموزشگاه پا نگيرد در صورتي که استقامت ناصرالدين شاه موجب شد کار دارالفنون ادامه يابد. شاه مي‌خواست که اين بنا بماند و وجود آن را براي ايران لازم مي‌دانست. ثانياً هنوز مدت زيادي از فعاليت دارالفنون نگذشته بود که ملکم و ديگران با افکار خاص خودشان موضوع فراموشخانه و فرامانسونري و آزاديخواهي را به آن صورت حاد پيش آوردند که اصلاً براي مردم ايران قابل فهم و اجرا نبود به طوري که سلطان جلال‌الدين ميرزا، پسر فتحعلي شاه را خواستند به عنوان رئيس جمهور علم کنند که توطئه فاش شد و شاه فرمان صادر کرد و بساط آنان را به هم زد؛ والا برخلاف حرفهايي که امروز شايع است، به نظر من ناصرالدين شاه به اين مدرسۀ عالي بسيار علاقه‌مند بود. درست است که دارالفنون با نظر و پيشنهاد اميرکبير ايجاد شد ولي اگر علاقه‌مندي ناصرالدين شاه نبود اصلاً پا نمي‌گرفت. اما اقدامات ملکم و ديگران موجب شد، به اصطلاح تو ذوق شاه بخورد. با اين همه در روزنامۀ وقايع اتفاقيه و دولت عليّه و اين قبيل روزنامه‌ها آمده که شاه اغلب اوقات به دارالفنون مي‌رفت و امتحانات شاگردان در حضور شاه انجام مي‌شد و به افرادي که درست کار مي‌کردند جايزه داده مي‌شد؛ اما، به تدريج، پس از اينکه چند دوره دانش‌آموزان فارغ‌التحصيل شدند آن چيزي که مورد نظر شاه و دستگاه و جامعۀ اسلامي آن روز بود در مورد اين مدرسه ظاهر نشد و يک مشت فارغ‌التحصيلان آن گرفتار فرنگي‌مآبي شدند. حتي بعضي از آنها تا حد بي‌ديني و توهين به مقدسات مذهبي پيش رفتند و با شعار آزاديخواهي بيشتر مي‌خواستند لااباليگري را در ايران رواج دهند. خلاصه، طوري شد که ناصرالدين شاه هم نظرش برگشت. در نتيجه، دارالفنون از پيشرفت اوليه‌اش باز ماند. موقعيت ممتاز قبلي را از دست داد و به حد يک مدرسۀ متوسطه رسيد.

 

علت اينکه دانش‌آموختگان دارالفنون فرهنگي‌مآب شدند چه بود؟

 

طبيعي است که بگوييم دارالفنون يک مدرسۀ خاص و به اصطلاح تافتۀ جدا بافته‌اي بود. شکل برنامه‌ريزي و تدريس دروس به زبان فرنگي خصيصۀ نوظهوري بود؛ چون معلمين از اتريش يا ايتاليا آمده بودند و با زبان فارسي، حداقل در سالهاي اول کار، آشنا نبودند... به هر حال، خواه‌ناخواه، جوان ايراني در مجاورت افراد و تحت تربيتي قرار مي‌گرفتند که متعلق به محيط ديگري بود. حالا اگر جوان ما خوب تربيت شده بود در کنار درس خواندن عبادت هم مي‌کرد و مؤمن و مسلمان مي‌ماند؛ اما اگر پايه‌هاي تربيتي و مذهبي او ضعيف و سست بود بي‌مبالات و ولنگار مي‌شد و حتي ممکن بود به طرف فرنگيها کشيده شود. به عنوان نمونه، سلطان جلال‌الدين ميرزا، که از آخرين فرزندان فتحعلي شاه بود، در موقع فوت پدرش خيلي بچه بود و مانند ساير فرزندان فتحعلي شاه، که تحت تعليم و تربيت نسبتاً صحيحي قرار گرفته بودند، خوب تربيت نشد چون سرپرست شايسته و دلسوزي نداشت. بنابراين، پيش فرانسويها رفت و فرانسه خواند بعد هم با امامقلي غارت شيرازي که ولنگار و بي‌مبالاتي بود دمخور شد. گل بود به سبزه نيز آراسته شد! اين شاهزاده، به تدريج، يکي از دشمنان اسلام و زبان عربي شد وقتي هم خواست کتاب بنويسد سعي کرد اصلاً از لغات عربي استفاده نکند. به همين جهت بود که حتي به زندقه متهم شد؛ به حرم حضرت عبدالعظيم رفت و بست نشست و در پايان عمر هم کور شد؛ آن طور که نوشته‌اند، به عوارض سيفليس هم مبتلا شده بود.

 

بنابراين افراد از نظر ظرفيت فکري و ذهني يکسان نيستند و بايد دانست که تماس با تمدن غربي، همچنان که محاسني دارد مضاري هم دارد؛ و چه خوب بود که ما، در طي تحول فرهنگيمان، به اين نکته توجه مي‌کرديم که محاسن و مضارش را درست بفهميم تا از محاسنش بهره ببريم و از مضارش بپرهيزيم.

 

در بعضي از منابع آمده که در دورۀ صفويه يک عالم رياضي، زماني که به عنوان کشيش به ايران آمد سمعک و دوربين نجومي را با خود از اروپا به ايران آورد. بر اين اساس برخي استنباط کرده‌اند که پررافائل اين وسائل را براي تعليم علوم غربي به ايرانيان آورده بود.

 

عرض کنم، اولين و آخرين اثري که در دورۀ صفويه ما از تمدن غربي مي‌بينيم که مثلاً به ايران آمده همان مطالبي است که براي پررافائل نوشته‌اند. عبدالله افندي در کتابش به نام رياض‌العلما اين مطالب را آورده و در مجلۀ يادگار هم به نقل از رياض‌العلما همان قسمتها آمده بنده هم در جلد اول کتاب ايران و جهان نوشته‌ام ولي به نظر من هيچ کدام از اينها براي تعليم نبوده است. پررافائل با اينکه پنجاه سال در ايران بوده بدترين و زشت‌ترين مطالب را در مورد دين اسلام و کتاب آسماني مسلمانان، يعني قرآن، نوشته است. او کشيش بسيار متعصبي بود که چشم ديدن مسلمانان را نداشت در حالي که ساليان طولاني در کنف حمايت و عنايت همان جامعه زندگي کرده بود.

 

يادمان هست که يک بار قبلاً از شما شنيدم عباس اقبال و دکتر قاسم غني قرار گذاشته بودند با هم کتاب جامعي در مورد اميرکبير بنويسند و همچنين اشاره داشتند که آقاي فريدون آدميت در نوشتن کتاب اميرکبير و ايران از يادداشتهاي اقبال استفاده کرده بودند. لطفاً بفرماييد موضوع چه بود؟

 

بله، همان طور که قبلاً عرض کردم، دکتر غني يکي از دوستان نزديک اقبال بود. بعد از مرگ قزويني و کشيده شدن مجدد تقي‌زاده به سياست، دکتر غني و اقبال قرار بود کتاب عظيمي راجع به اميرکبير بنويسد اما اين توفيق فواهم نشد. البته هر کدام يک مقدار مطلبي در اين موضوع نوشته بودند. از جمله من مقدمه‌اي بر خاطرات عباس ميرزا ملک‌آرا برادر ناصرالدين شاه تهيه و چاپ کردم، اقبال در آنجا شرح مفصلي از سناد مربوط به عباس ميرزا ملک‌آرا و مادرش ذکر کرده که چه جور بعد از مرگ پدرشان، محمدشاه، گرفتار دسايس و حيله‌هاي درباري شده بودند و جانشان در خطر قرار گرفته بود و سرانجام با کمک نمايندگان انگليس و روسيه به عنوان تبعيد به عراق رفتند که اقامتشان در آنجا 27 سال هم طول کشيد. من آقاي آدميت را اول بار با اقبال ديدم؛ يعني وقتي کتابش را مي‌نوشت. ابتدا با ايشان مذاکره کرده بود و اوراقي هم از ايشان گرفته بود اما بعد از اينکه کتاب ايشان درآمد، مرحوم اقبال رنجيد حتي به صراحت گفت که قسمت اعظم اين مطالب را از من گرفته ولي اسمي از من نياورده و در عوض به محمود محمود چسبيده و از او تعريف کرده. من اين گلايه را خودم از اقبال شنيدم.

 

در سالهاي بعد از انقلاب، خوشبختانه انتشار اسناد اين فايده بزرگ را داشت که برخي از ديدگاههاي گذشته درمسائل تاريخي، به خصوص تاريخ قاجاريه  مشروطيت، به نحو بارزي تصيح شد؛ و همانطور که جنابعالي هم اشاره کرديد متوجه اين نکته مي‌شويم که اسناد موجود در مراکز مختلف مثل وزارتخانه، سازمان اسناد ملي و مؤسسه مطالعات تاريخ معاصر ايران جايگاه ويژه‌اي در شيوه تاريخنگاري حضرتعالي ايجاد کرده و پاره‌اي از نظرات گذشته را تعديل نموده است، لطفاً در اين مورد بيشتر صحبت کنيد.

 

مي‌دانيد آن روزگاري که ما در مورد مشروطه و قاجاريه کار مي‌کرديم، يعني دهه 1320 شمسي، غير از کتاب تاريخ مشروطه کسروي کتاب ديگري نداشتيم؛ حتي کتابهاي ديگر، مثل تاريخ مشروطه ملک‌زاده يا حيات يحيي، هم بعداً چاپ و منتشر شد. کتاب کسروي با اين که به لحاظ شمول مطالب، بسيار خوب است منتهي دو ايراد مهم دارد که يکي در نحوه نگارش است؛ يعني کسروي کلماتي را خودش مي‌ساخت و به کار مي‌برد و در نتيجه نثرش چندان دلچسب نبود، ديگر اين که غرضهاي شخصي خودش را هم در کار تاريخ دخالت مي‌داد، که کار خوبي نبود. در آن زمان، تقي‌زاده تازه از سفر خارج آمده بود که من با او از طريق اقبال آشنا شدم. تقي‌زاده مرد بي تجربه‌اي نبود و فرصتي هم نداشت که با هر کس وقت تلف کند. وقتي من با او مقداري صحبت کردم و فهميد که بي اطلاع نيستم و چند تا کتاب خوانده‌ام اظهار محبتي کرد و مسائلي از مشروطه برايم گفت و بعد شرح حالش را هم گفت، که من نوشتم و همان‌ طور که عرض کردم، به تدريج او چنان به من معتقد شد که وقتي حسين خواجه نوري از او خواست براي پسرش اطلاعاتي راجع به مشروطيت بگيرد تقي‌زاده از من ياد کرده بود و گفته بود که در اين مسائل، وصي من فلان کس است. اما خب شايد اغراق نباشد اگر بگوييم در آغاز جواني تا اندازه‌اي تحت تأثير ادوارد براون و ديگران بودم. براون اعتقاد داشت که وقتي انسان به ايران مي‌انديشد تصور مي‌کند که مدتهاست اين درخت کهنسال، فرتوت و خشک شده و از بين رفته است، اما وقتي حرکت پرجوش و خروش بابيه و بعد نهضت سراسر کوشش و جوشش مشروطه را مي‌بيند مي‌فهمد که ملت ايران هنوز زنده است. من هم در آن روزگار جوان بودم. تحت تأثير اين سخن او قرار گرفتم و همان طور که مي‌دانيد کتابهاي اوليه و مقالات نخستين من در مورد بابيه و مشروطه تحت تأثير همين روحيه بود. به عبارت ديگر، دومين کتابم فتنه باب بود.

     

[2762- 124- ط]

[4121- 4- ع]

[541- 4- ع]

معلمين و کارکنان ايراني و خارجي و محصلين مدرسه دارالفنون در اواخر دوره قاجار و اوايل سلطنت رضاشاه

چند تن از دانشجويان رشته طب مدرسه دارالفنون در اواخر دوره قاجار

دسته موزيک نظامي مدرسه دارالفنون


ارسال به دوستان    نسخه قابل چاپ
نام:                  
*رايانامه( Email):
موضوع:
* نظر شما:


 
 
www.iichs.org