ماهنامه شماره 53 - صفحه 3
 

» جهانشهر

 

فرهاد رستمی

 

جهاني است جهانشهر با چناران شگفت و صنوبراني که شانه بر شانه آسمان مي سايند و اقاقيا که همه همسفر سنگ شده اند و شايد سنگ شده اند. اين را کساني مي دانند که اينها را ديده اند و کساني بهتر مي دانند که سي چهل سال پيش را به خاطر مي آورند، درختان چند دهساله اي که برخي به تنهايي يک باغ بودند. جهانشهر شهر نيست محله اي است در کرج، محله اي که از زيبايي، جهاني است.

 

سپيده دمان صفهاي زيباي صنوبران در برابر هم ايستادند در باد نجوا کردند؛ و نيازي به قسم خوردن نيست، خودش برايم تعريف مي کرد که صبح صنوبران را ديده بود به نماز ايستاده بودند. خودش برايم مي گفت خش خش برگ نبود، سوره حمد را زمزمه مي کردند. با گوشهاي خودش شنيده بود. اشک مي ريخت و مي گفت.

 

انگار درختان را زنده به گور مي کنند وقتي باغ اسفالت مي شود، يکدست سياه وقتي نفت پاي درختان مي ريزند، نه در شب که در روز روشن، جلوی چشم عابران اينها را همه مي بينند و لابد همه گواهي خواهند داد که بهار از جان باغ رخت بربسته و ديگر دستانش شکوفه نخواهد داد.

 

کابوسهاي باغ، پايان رؤياهاي من نبود و چه خوب شد که من نه در خواب که در بيداري زيباترين خوابم را ديدم، ديدم جوانه اي که از تن « سوخته» درخت، سبز شده بود، دستهايش را برايم تکان مي داد. باور کنيد دستهايش را برايم تکان مي داد. از تنه تنومند چناري که با هزار زحمت قطع کرده بودند برگي سبز شده بود بسان بيرق. محشر بود.

 

 

اياک نعبد است زمستان دعاي باغ

    و ندر بهار گويد اياک نستعين   (مولانا)

 


ارسال به دوستان    نسخه قابل چاپ
نام:                  
*رايانامه( Email):
موضوع:
* نظر شما:


 
 
www.iichs.org