ماهنامه شماره 17 - صفحه 7
 

 » کمیته مجازات و حسین  لَلِه
(قسمت آخر)

 

حسين ل‍َلِه، شب ديگر داستان قتل كريم دواتگر را براي ما نقل كرد. نه براي من، براي عظام‌الملك.

 

 گفت: "كريم دواتگر به كميته خيانت كرد".

 

ابوالفتح‌زاده كريم دواتگر را فريب داد و به او گفت كه كميته حكم قتل منتخب‌الدوله را صادر كرده است و من و تو مأمور انجام ترور اين شخصيم، كريم دواتگر فريب خورد و در مصاحبت ابوالفتح‌زاده، منتخب‌الدوله را، بي آنكه كميته رأيي در قتل او صادر كرده باشد، به ضرب چند گلوله از پاي درآوردند. بعد از انجام قتل منتخب‌الدوله، كميته به خاطر سرپيچي و تمرد، خود كريم دواتگر را محكوم كرد و من و رشيدالسلطان مأمور ترور او شديم. كريم دواتگر در كوچه‌اي واقع در پشت تكيه رجبعلي خان زندگي مي‌كرد. ساعت سه از شب گذشته، رشيدالسلطان و من در خانة كريم دواتگر رفتيم. من در كوچه ايستادم و رشيدالسلطان در زد. زني در را گشود و رشيدالسلطان را شناخت. رشيدالسلطان به آن زن گفت: كريم آقا منزل است؟ آن زن گفت: بله. گفت: به او بگو كه رشيدالسلطان است و كار فوري با تو دارد. كريم دواتگر يكتاي پيراهن، يك جفت گيوه بر دو پاي، دم در آمد. رشيدالسلطان به او گفت پيامي از جانب كميته براي تو دارم. بيا در همين كوچه قدم بزنيم و هنگام قدم زدن، من پيام كميته را به تو ابلاغ مي‌كنم، كه كريم دواتگر و رشيدالسلطان مشغول قدم زدن در كوچه شدند و من پشت سر آن دو راه مي‌رفتم. بعد از طي بيست يا سي قدم، من موزر را از جلد بيرون كشيدم و پنج گلوله بر گردن و سر و پشت كريم دواتگر شليك كردم و او در دم كشته شد. سپس دوان دوان از آن مكان فرار كرديم و از انظار ناپديد شديم"....

 

عجب آنكه من درست به خاطر دارم كه حسين لَلِه نام و هويت همة همكاران كميته مجازات خود را فاش مي‌كرد، اما هرگز نه نامي از عمادالكتاب برد و نه نامي از كمال‌الوزاره و نه نامي از آن همدستش، قاتل سيد عبدالله. در حالي كه حين سخن همواره مست و پيان و لايعقل بود.

 

كميته مجازات را رسم بر اين بود كه براي آن اشخاص كه قصد قتل آنها را داشتند، قبلاً شبنامه‌اي با ژلاتين و بر آن شبنامه علامتي از تصوير يك فشنگ مي‌فرستادند و آن شبنامه را به دست كودكان خردسال مي‌دادند. و آن كودك بي آنكه از علت رساندن آن شبنامه به خانة آن اشخاص اطلاعي داشته باشد، در برابر دستمزدي ناچيز، آن شبنامه ژلاتين شده را از زير در آن خانه به درون آن مي‌سُرانيد يا به دست نوكر آن شخص مي‌داد و خود با عجله پاي به فرار مي‌نهاد كه يكي از شبنامه‌ها را نيز براي پدرم فرستادند؛ همچنين براي حاجي آقاي شيرازي و سيد محمدصادق طباطبايي و سيد حسن مدرس. اما فرصت قتل اين چند تن و شايد چند تن ديگر را كه كميته مجازات محكوم كرده بود، نيافتند.

 

يك روز، در دوره پانزدهم مجلس، كه محمود محمود از رفقاي قديمي تقي‌زاده، نماينده مجلس بود و عضو كميته مركزي حزب دمكرات ايران، صبح به مجلس آمد و دست حسن ارسنجاني و مرا گرفت و ما دو تن را در اتاق تنفس مجلس در دو سوي خود نشانيد و روي به من  و حسن ارسنجاني كرد و گفت: "من سري دارم كه تا امروز  اين سر را براي هيچ كس افشا نكرده‌ام. اما چون ديشب عباس آريا فوت شد و اين سر مربوط به اوست، امروز اين سر را براي شما دو تن فاش مي‌كنم."

 

حسن ارسنجاني گفت: "چرا براي ما دو تن؟ و اين كدام سر است؟"

 

محمود محمود گفت: "شما دو تن جوانيد و آتيه‌اي در انتظار شماست و از اين گذشته سرتان بوي قورمه سبزي مي‌دهد. ديشب عباس آريا فوت شد."

 

حسن ارسنجاني گفت: "غفرالله، به جهنم كه مرد".

 

گفت: "حسن گوش كن. اين عباس آريا كه صاحب ميليونها ثروت شده و مديركل وزارت راه بود، قاتل متين‌السلطنه، مدير روزنامه عصر جديد، نخستين قرباني كميته مجازات است."

  

محمود محمود كه بالاخص در اين قبيل امور اطلاعات گسترده‌اي به ويژه راجع به كميته مجازات داشت، گفت: "بسيار بودند كساني كه تشكيل كميته مجازات را به شعاع‌السلطنه نسبت دادند كه اين دروغ محض است. تنها ابوالفتح‌زاده، يكي از آدمكشان كميته مجازات، كه خواهرش بانويي صاحب جمال و خوبروي بود و يكي از صيغه‌هاي سوگلي شاهزاده شعاع‌السلطنه ــ اما زن محترمه و صاحب منزلت شعاع‌السلطنه او نبود، بلكه خواهر منتخب‌الدوله و دكتر اميرخان كه بعدها ملقب به اميراعلم شده بود ــ شايد مي‌پنداشت كه اگر منتخب‌الدوله را به قتل برساند، آن هم بدون رخصت سران كميته مجازات، شعاع‌السلطنه خواهرش را عقد خواهد كرد. و او جاي خواهر منتخب‌الدوله و اميراعلم را خواهد گرفت".

 

محمود محمود گفت: " من راجع به اين موضوع يقين ندارم و مي‌گويم و شايد،" و باز دو بار كلمة "شايد" را تكرار كرد.

 

تا قبل از آن ايام در 1940 در جريان جنگ جهاني دوم، در آن روزها كه من در پاريس در رستوران فوكس با وثوق‌الدوله ناهار صرف مي‌كردم، و صحبت از كميته مجازات به ميان آمد. وي گفت: "تني چند از ابلهان و خودسران كه مي‌پنداشتند با كشتن اين و آن ممكن است به آن نحو كه آنها مايلند دمكراسي و آزادي را در ايران برقرار كرد و دست انگليسيها را از كشور ما كوتاه كرد، اقدام به تشكيل كميته مجازات كردند و من بودم كه اعضاي اين كميته را دستگير كردم و دو تن از آنان حسين لَلِه و رشيدالسلطان را دستور دادم بر دار كشند."

 

من از وثوق‌الدوله راجع به آنچه از پدرم شنيده بودم، درباره دخالت كمال الوزاره، كه در آن ايام يكي از صاحب‌منصبان عاليرتبه وزارت ماليه بود و همچنين عمادالكتاب، و اينكه آيا در تشكيل كميته مجازات انگليسيها دست داشتند يا نه، پرسش نمودم.

 

وثوق‌الدوله لبخند زد و گفت: "اين چند تن آدمكش روي احساسات و عقايد شخصي خود دست به آدمكشي زدند و كمال‌الوزاره و عمادالكتاب، كه هر دو از عمال سفارت انگليس بودند، رياست آن گروه را به عهده گرفتند. چنان كه بعدها در دولت من و در ايام حكومت و زمامداري من هيچ‌گونه اقدام شديدي نسبت به كمال‌الوزاره و عمادالكتاب به عمل نيامد. اما احسان‌الله خان فرار كرده بود و به ميرزا كوچك خان ملحق شده بود و او در جنگهاي جنگل دخالت مستقيم داشت".

 

لكن ملاقات من با وثوق‌الدوله در پاريس قبل از دوره پانزدهم بود و نه او راجع به عباس آريا سخن گفت و نه من در اين باب اطلاع داشتم. موضوع عباس آريا و دخالت اين شخص را در قتل متين‌السلطنه، از محمود محمود شنيدم. والعهده علي الزاوي.

 

داستاني در اينجا نقل مي‌كنم بين‌الهلالين، كه اين داستان مربوط به حسين لَلِه است و هم مضحك است و هم عجيب. بعد از چندي بر سر دخالتهاي بي مورد حسين لَلِه در امور مايملك خاله من، مادرم با خواهرش قهر كرد و مدت دو سال اين دو خواهر از هم قهر بودند و يكديگر را نمي‌ديدند. يك روز ناگهان بدون خبر قبلي، خاله من سراسيمه به منزل ما آمد و يكسره به سراغ مادرم رفت، اشك ريزان و نالان گفت من بايد حتماً شوهرت را ببينم. مادرم به دنبال پدرم فرستاد و پدرم نزد خانم مفتخرالسلطنه شتافت، در حياط اندروني. مفتخرالسلطنه در حالي كه اشك مي‌ريخت، گفت: "آقا، شما مي‌دانيد كه اين حسين لَلِه، داروندار مرا بر باد داد و من از اعمال ناشايسته و دزديهاي او و دستبرد به اموالم خسته و وامانده شده بودم. كه او را طرد كردم و از خانه خود بيرون راندم. اما او به مبارك‌آباد، تنها دهكده‌اي كه از آن همه قرا براي من باقي مانده بود رفت. كدخداي دهكده مرا به چوب بست و مباشرم را، و هزار رأس گوسفند از آنِ مرا به فروش رسانيد و پولش را بالا كشيد و رعايا را تهديد مي‌كند و آنجا نشسته است و مدعي است كه او مالك مبارك‌آباد است. آقا به دادم برسيد. من چه كنم و به چه كس پناه برم؟"

 

پدرم سخت متأثر شد. به ياد دارم كه در دم به دنبال پانزده يا شانزده تن از لوطيان غداره‌بند و بزن بهادر گلوبندك و سنگلج و پاچنار فرستاد، از آن جمله مرحوم شيخ حسين خان نمره يك آن لوطيان و باباشملان گردن كلفت بزن بهادر نزد پدرم آمدند و پدرم از آنها تقاضا نمود كه به مبارك‌آباد بروند و حسين لَلِه را از آن دهكده بيرون برانند. چند رأس از اسبهاي آنِ خودش را به آنها داد و مبلغي پول و چند قبضه تفنگ، كه بعضي از آنها هفت تير و موزر داشتند و بعضي تفنگهاي پدرم را گرفتند. آن لوطيان جوانمرد سوار بر اسب و قاطر روانه مبارك‌آباد، نزديك آبعلي، شدند و حسين لَلِه را به ضرب پس گردني از مبارك‌آباد بيرون راندند. دو سه روز بعد از بيرون راندن حسين لَلِه از مبارك‌آباد، بر سر سفره ناهار، پدرم لبخندزنان خطاب به مادرم گفت كه حسين لَلِه امروز تلفني با من صحبت كرد و گفت: "آخوند آگاه باش و بهوش كه من روز چهارشنبه به منزل تو خواهم آمد و حقت را كف دستت خواهم نهاد. غروب، منتظر باش كه مي‌آيم و با دو گلوله حسابم را با تو تصفيه خواهم كرد".

 

روز چهارشنبه از صبح علي‌الطلوع، پدر دستور داد نوكرها در حياب باغ اندروني منزل ما تعداد زيادي تركه انار بريدند و آن تركه‌هاي انار را دسته دسته در حوض ِ حياط بيروني انداختند. تابستان بود و هوا گرم، و پدرم عصر آن روز بر سر يك تخت بزرگ چوبي روي حوض نماز مي‌كرد. هنوز آفتاب غروب نكرده بود كه، حسين لَلِه، باز مست و لايعقل تلوتلو خوران وارد حياط بيروني شد. و پدرم مشغول به نماز بود، تنها، بر سر همان تخت. حسين لَلِه به سوي نيمكت كنار ديوار نزديك آن تخت رفت و نشست و پدرم همچنان به نماز خود ادامه مي‌داد و از زير لب به نخوي كه پدرم بشنود به او فخش و ناسزا مي‌داد. نماز پدرم پايان يافت و نمازش را سلام داد و بعد از پايان نماز، هر دو دست را به هم كوبيد چند بار، كه پنج شش تن نوكر گردن كلفت تفنگ به دست از آبدارخانه بيرون آمدند و دان دوان خود را به حسين لَلِه رساندند و گريبان او را چسبيده بر زمينش كوفتند و هر دو پاي او را در بند تفنگ نهادند و بند تفنگ را بر مچ پاهاي او پيچيدند و با همان تركه‌هاي انار شروع بر زدن ضربت بر دو كف پاي او نمودند كه پس از چهل يا پنجاه ضربت چوب انار بر كف پاهاي حسين لَلِه، او فريادكنان مي‌گفت: "ولم كنيد، پدرم را درآورديد، غلط كردم، دست از سرم برداريد". پدرم گفت: " بس است رهايش كنيد. و او را بِكشيد و بِكشيد و به كوچه اندازيد". كه همين كار را كردند.

 

طولي نكشيد كه بعد از كوتاه مدتي، وثوق‌الدوله رئيس‌الوزرا شد و او حسين لَلِه و رشيدالسلطان را در ميدان توپخانه بر دار آويختند. من در آن روز همراه لَلِة خود، در ميدان توپخانه هنگام بر دار زدن آن دو تن حضور داشتم. از عجايب اينكه همان حسين لَلِه كه در آن روز زير ضربات تركه‌هاي انار عجز و لابه مي‌نمود و فريادكشان مي‌گفت "غلط كردم، پاي چوبه دار برابر چشم هزاران تماشاچي، طناب دار را به گردن گرفت و بر آن بوسه زد و فريادكنان گفت: "زنده باد آزادي" و بر سر دار شد و رشيدالسلطان نيز همين كار را كرد و او نيز چون حسين لَلِه حلقه طناب را به دست گرفت و چند بار فريادكنان گفت: "زنده باد آزادي، زنده باد آزادي" و بر سر دار شد.

  

 ناصرالدین شاه قاجار در اواخر سلطنت خود به اتفاق مظفرالدین میرزا (وليعهد) و جمعی از رجال و بلندپايگان دربار در بازديد از ميدان مشق تهران

میرزا مصطفی آشتیانی و ميرزا محسن صدرالعلما

   


ارسال به دوستان    نسخه قابل چاپ
نام:                  
*رايانامه( Email):
موضوع:
* نظر شما:


 
 
www.iichs.org