ماهنامه شماره 15 - صفحه 2
 

» تذكره‌السلاطين (از رضا تا میرزا)

  

 فرهاد رستمي

 

رضا در حيات چهار زن به نكاح خود درآورد. صفيه، تاج‏الملوك، ملكه توران و عصمت‏الملوك. از اينان صفيه پيش از آنكه به كهولت برسد مشمشه گرفت و مرد و از او تنها يك فرزندِ دختر، همدم‏السلطنه نام به يادگار ماند. معروف است كه وي در حيات هماره زير لب زمزمه كردي:

غلام پاسبانانم

كه يارم پاسبانستي

 

عصمت‏الملوك سوگلي بود و خوش زند و زا بود. چنان شيره به شيره مي‏زاييد كه پنداري بچه در آستين همي داشتي. وي را چهار پسر بود و يك دختر: احمدرضا، محمودرضا، عبدالرضا، حميدرضا و فاطمه.

 

ملكه توران يكه‏زا بود في الفور مورد غضب قرار گرفت با آن دردانة حسن كبابي، غلامرضاي نون كور، كه در خساست او گفته‏آند از آب كره مي‏گرفته.

 

تاج‏الملوك مادر وليعهد بود و ديگر زنان را برنمي‏تابيد، اولين فرزندش شمس بود سپس دوقلوهاي ناهمجنس؛ اشرف و محمدرضا، و عليرضا.

 

نقل است در زمانِ فراشِ چهارم با عصمت‏الملوك، سه زنِ ديگر همخواني همي كردند: " شوهري دارم كه نود سالشه، ريشِ سفيدش تا پرِ شالشه، سه زن داره بازم دلش زن مي‏خواد و الخ".

 

پس از چندي كه رضا به خويش آمد دانست كه خرجش زياده است و دخلش اندك، در سر خيالِ شغل نان و آبدار مي‏پخت.

 

در اين ايام، اوضاع اَلَخ پَلَخي بود و در اين ميان ميرزايي بود كوچك نام، كه بر راست كردنِ اوضاع برخاسته بود.

 

گفت‌: دنيا درياست، كنارة او آخرت و كشتي او تقوي و مردمان همه مسافر.

 

نقل است در شمس‏العماره بود و از اوضاع خلق در انديشه بود، سائلي آمد و چون كنه بر وي چسبيد. در حال، ميرزا زير لب زمزمه مي‏كرد: "لعنتِ خدا بر سوكس، ساس و سوبول 1 و عسله مگس 2 " آخرالامر ميرزا عاصي شد سيلي سختي بر گونة سائل نواخت از قضا سائل آهي برآورد و خرقه تهي كرد. و ميرزا را پشيماني فايدتي ندانست.

 

باري پرهيبت بود و تندخو، ليك بسيار پرشرم بود و با حيا. روزي يكي درآمد و از حيا مسئله‏اي از وي پرسيد. ميرزا  جواب آن مسئله گفت؛ درويش آب گشت. دكتر حشمت درآمد، آبي زرد ديد ايستاده. گفت: يا ميرزا اين چيست؟ گفت: يكي از در درآمد و سؤال كرد و من جواب دادم. طاقت نداشت چنين آب شد از شرم.

 

نقل است كه گفتند كه: او را چندان ادب بود كه پيشِ عيالِ خود هرگز بيني پاك نكرد.

 

زماني ميرزا قصد حج كرد. چون به بغداد رسيد به زيارت جنيد رفت و سلام كرد. جنيد پرسيد كه ميرزا از كجاست؟ گفت: از گيلان. گفت از فرزندان كيستي؟ گفت كاس آقا.

 

نقل است كه گفت: "سيزده حج به توكل كردم. چون نگه كردم همه بر هواي نفس بود. گفتند: چون دانستي؟ گفت: از آنكه مادرم گفت، سبوي آب آر، بر من گران آمد. دانستم كه آن حج بر شره نفس بود.

 

و اصل او از استادسراي رشت بود و شيخ عبدالقادر گيلاني را ديده بود و در مريد پروردن آيتي بود.

 

نقل است كه يك روز با جماعت جنگليان مي‏رفت. به دره‏اي رسيد. و در آنجا هيزم بسيار بود. گفتند: امشب اينجا باشيم كه هيزم بسيار است، تا آتش كنيم. آتش را برافروختند و به روشني آتش بنشستند و هر كسي نان تهي مي‏خورد و ميرزا در نماز ايستاده بود. يكي گفت: كاشكي ما را گوشت حلال بودي تا بر اين آتش بريان كرديمي. ميرزا سلام آورد و گفت: خداوند ما قادر است كه ما را گوشت حلالي بدهد. اين بگفت و در نماز ايستاد. در حالِ غريدن، شيري آمد. شيري را ديدند كه مي‏آمد و خرگوري را در پيش گرفته مي‏آورد. بگرفتند و بكشتند و كباب مي‏كردند و مي‏خوردند، و شير آنجا نشسته بود كه كم و كسري نباشد.

 

في‏الجمله جماعتي را گرد خود فراهم آورده بود كه تا اوضاع راست نگردانند محاسن نتراشند، بر موي شانه نزنند و جامه نشويند و به جنگل مخفي باشند. در آن غوغا هر كس به طريقي نداي جمهوري سر مي‏داد. از رضا تا ميرزا، ليك دولت ميرزا مستعجل بود. پس از او بسيار كسان را باور بر اين بود كه: " اِرِه خونه يه بادِ، چراغ روشن نبونه 3 "

 _________________________________

1. سوبول : كنه

2. عسله مگس : زنبور عسل

3. اينجا خانه باد است چراغ روشن نمي‏شود.


ارسال به دوستان    نسخه قابل چاپ
نام:                  
*رايانامه( Email):
موضوع:
* نظر شما:


 
 
www.iichs.org