» پيپ
فرهاد رستمی
ژوزف استالين در حالي كه پنج انگشتش را داخل موهاي پرپشتش كرده و به شدت سبيلهاي پرپشتش را ميجود گوشي تلفن را برميدارد و با عصبانيت شماره ميگيرد. (بسيار ناراحت است)
ــ رفيق بريا (رئيس پليس خفيه)
ــ بله قربان
ــ من ” پيپ“ام را گم كردهام
نيم ساعت بعد ناگهان چشمان استالين برق ميزند. گوشي را برميدارد و با خوشحالي شماره ميگيرد.
ــ رفيق بريا
ــ بله قربان
ــ من ” پيپ“ام را پيدا كردهام
رفيق بريا ضمن عذرخواهي با صدايي كه رگههايي از غرور و افتخار در آن ميتوان يافت ميگويد
ــ قربان، خيلي دير خبر داديد. چون ما چهارصد نفر را دستگير كرديم و يكصد و هشتاد نفر آنها به دزدي خود اعتراف كردند و اعدام شدند.