» تذكرهالسلاطين
فرهاد رستمي
آن بازمانده از موريس، آن تحصيلكرده سويس وقتي با هُتُل مبين به تهران معاودت نمود دست ِ خالي نبود و گفت : پيش چهار كس دست تهي مرويد؛ پيش ِ عيال و بيمار و صوفي و سلطان. القصه سوغات او ارنست پرون بود.
پرون گفت : از تهران بگوي. گفت تهرون جاييه كه رستم گرزشو گرو يه نون سنگك گذوش. ظريفي گويد: پيش وي شدم، به مراقبت نشسته بود و گوش ايستاده بود، كه مو بر تن او حركت نميكرد. گفتم : مراقبتي چنين نيكو از كه آموختي؟ گفت : از گربهاي كه بر در سوراخ موش بود. او بسيار از من ساكنتر بود.
در خواص پرون گفتهاند: « اسمال قربان» بود و بر سماط ِ سلطان ركبي بار كردي. سخن كوتاه بايد كه اسب فصاحت در ميدان وقاحت دوانيدن نشايد.
گفت وگو آيين درويشي نبود
ورنه با تو ماجراها داشتيم
در آن اوضاع اَلَخ پَلَخي؛ فتنه جنگ جهانگير، آب سلطنت رضا را به كرت آخر برد. آيينه و حلوايش را پيشاپيش به موريس ميبردند كه در دربار عزايي بود :
اون بچههاي هفت تن
ميگفتن و ميرفتن
اي واي سور تموم شد (2 بار)
آفتاب به آفتاب گوش به زنگ بودي كه علي سهيلي كفتر دوبرجه سفارت و دربار مژده سلطنت آورد وليعهد را. وي را همسري بود از مصريان، فوزيه نام؛ چون آن اوضاع شتر گاو پلنگي بديد بسيار ترسيد، شاه را گفت:
تَعال ِ انروح من هُنا
لَو ما اِجيت اَروح يَم اُمّي
محمدرضا وي را گفت :
خيال نكن نباشي
بدون تو ميميرم
گفته بودم عاشقتم
حرفمو پس ميگيرم
مصريان چون احوال او ديدند، تشوير خوردند و توبه كردند از جفايي كه با او كرده بودند. في الجمله در توجيه اين جدايي، دربار متحدالمآلي منتشر كرد با اين عنوان : عروس كَل بُو ايفادم داشتي (arous cal bu efadamdashti) واقعهها در پيش بود و دشمنان در پس. هنوز چيزي از سلطنت نگذشته بود كه پيشهوري نامي به استظهار روس در آذرآبادگان به پا خاسته شعارش بس عظيم بود : « مرگ هست و فرار نيست». با نخست يورش گريخت و دست خلق در حنا بنهاد. اينت ظلمي عظيم. بر اين جفا شعري در حالش سرودند :
پيشهوري چيچار چَرد
حُكّه زد و فرار چَرد
هنوز اين غائلت ختم نگرديده بود كه جواني مبرز در تيراندازي تيري به سوي شاه انداخت. نقل است در تيراندازي بي بديل بودي الاّ آنكه تيرش كمي آن طرفتر همي خورد. در آن اوضاع هر كس خردك شرري داشت شعري سرود در مذمّت ضارب و مدح مضروب. از آن ميان گروهباني طبع خويش آزمود تا در خيال، سمند سخن بتازاند مگر ترقي كند، شعري سرود مقفّي (اين اتفاق را به تاريخ 15 بهمن 1327 دانستهاند)
روز آدينه پانزده بهمَنَگ
فاسقي زد به قلب شاه تفنگ
آن سيه دل مگر نميدانست
نرود ميخ آهنين بر سنگ
گروهبان به خيال خويش نشسته بود كه خبري خوشش دهند، برسرورويش كوفتند وبه قصر قاجارش بردند كه قافيه و مغلطه را گو همه از ياد ببرد. هنوز طوفان حوادث در پي بود كه در مرداب سياه نفت فرو شد و از رم سر برآورد. سه روز بيش نگذشته بود كه فضلالله زاهدي تاجش بازستاند. فرزندي داشت اردشير نام. نقل است كه سر زانوي اردشير چون زانوي اشتر شده بود، از بسياري كه بوسه بر پاي محمدرضا زده بود. در ادب داشتن اردشير گفتهاند: در خلاء و ملاء پاي دراز نكردي. او را گفتم : در حال ِ خلوت اگر پا دراز كني چه شود؟ گفت : با شاهنشاه ادب گوش داشتن در خلوت اوليتر است.
گويند از بهمن 27 تا بهمن 57 سي سال بگذشت تا آفتابش رو به زردي نهاد. خواهري داشت توأمان اشرف نام زياده شطّار بود. نماند از ساير معاصي، منكري كه نكرد و مسكري كه نخورد.
خرابي از حد درگذشت. شبان تيره خلق را « پير»ي شعله برافروخته بود. شمع به نزديك ما چندان عزيز بود كه خود را ميسوخت، و روشنايي، جهت ِ ما ميافروخت. سوز دل مسكينان آسان نگيرد كه چراغي شهري را بسوزد. عقل با چندين شرف، نه راه بود كه چراغ راه بود. و حقيقت ِ عشق بوي آشنايي بود. پروانه مختصر بوديم و ديده آفتاب در برابر.
شاه در آن غوغا ندا كرد كه صداي انقلابتان را شنيدم و اين بدان سبب بود كه : حاكمان به وقت معزولي همه شبلي شوند و بايزيد. و يك روز از « قانون» گفت؛ مرغي از هوا فرود آمد و بر سر او نشست پس بر دست او نشست پس در كنار او نشست پس چندان منقار بر زمين زد كه خون از منقارش روان شد پس بيفتاد و بمرد.
هر چه كرد خلق از در آشتي درنيامدند. بختيار نامي را به صدارت برگزيد كه بخت يارش نبود از آن روي كه روحالاجنّه بر سر منقل بار ميزد كلپتره ميگفت.
آن روز كه چمدانهاي پر از جواهر را بار ميبست بر بام سعدآباد چندان گريست كه آب از ناودان روان شده بود. گفتي در كاخ شاهي تاتوله هوا كرده بودند.
|