ماهنامه شماره 45 - صفحه 2
 

 

 » ماجراي سيد جعفر جوادزاده

 ماجرای سید جعفر جوادزاده معروف به پیشه وری مرا به یاد آن فرد غیر مسلمانی می اندازد که می خواسته نزدِ یک فرد مسلمان، دین خود را تبلیغ کند. این ماجرا را حتماً شما هم شنیده اید. فرد مزبور شروع می کند از مزایای دین خود گفتن که دین ما چنین و چنان است و فلان و بهمان. خلاصه تمام عواملی را که فکر می کرده در تبلیغ دینش نقش دارد در صحبتهای خود می گنجانده و هر چه می گذشته فرد مسلمان را می دیده که تحت تأثیر قرار گرفته و در دل خرسند بوده که بالاخره مثل اینکه یخمان گرفت و صحبتهایمان مؤثر افتاد و مثل اینکه طرف دارد تحول پیدا می کند. خلاصه همین طور به صحبتهای خود ادامه می داده که بله از مزایای دین ما مثلاً این است که شما این جوری می شوید و دیگر لازم نیست آن جوری باشید و خلاصه خیلی خوب است و مثلاً همه پولدار می شوند و شما به اندازه توانتان کار می کنید و تازه اگر دلتان نخواست اصلاً کار نمی کنید ولی به اندازه نیازتان پول می گیرید و تازه اگر خواستید بیشتر هم به شما می دهند، همه خیابانها تمیز است. اصلاً کارهای پست وجود ندارد. همه یا دکتر هستند یا مهندس. خلاصه همین جوری داشته می رفته جلو که بعله اینها همه از مزایای دین ماست. و هی با خود فکر می کرده الآن است که طرف آیین مسلمانی را کنار بگذارد و آیین او بگرود و برای اینکه تأثیر حرفهایش بیشتر شود یک مثال می آورد که ببین فلان جا که هم کیش ما هستند چه وضعی دارند. همه چنین و چنانند. اصلاً گدا ندارند، معتاد ندارند، دزد ندارند، ترافیک ندارند، دود گازوئیل ندارند، شما بچه دار که بشی حقوقت چوبله می شه. هر چند تا کلفت و نوکر که بخواهید در اختیارتان می گذارند. هیشکی دروغ نمی گه و ... خلاصه بعد از همه این حرفها طرف که برای تأثیر گذاری بیشتر حرفهایش چراغها را خاموش کرده وقتی روشن می کند ناگهان می بیند فرد مسلمان "صلوات" می فرستد و تازه ماستش می ریزد.

 

 

حالا حكايت جناب جوادزاده است. وي يكي از با سابقه ترين كمونيستهاي زمان رضاخان بود. از سال 1309 تا 1320 در زندان مخوف رضاخان به سر برد. او در زندان بود كه آرداشس، دكتر مسنن و عباس گاندي را به زندان آوردند. همچنين گروه موسوم به پنجاه و سه نفر نيز بعد از او دستگير و روانه زندان شدند.

 

وقتي شهريور بيست پيش آمد و زندانيان آزاد شدند به گوشه اي خزيد و روزنامه آژير را منتشر كرد كه روزنامه معتدلي بود و كمي متمايل به دربار، به طوري كه وقتي رضا شاه در تبعيد مرد مقاله اي نوشت به تجليل از عملكرد وي. بعد از آن مقاله چوب دو سر طلا شد. حزب تازه تأسيس توده طردش كرد و اكثريت مجلس چهاردهم براي مخالفت با شوروي صلاحيتش را رد كرد.

 

پيشه وري به آذربايجان رفت و فرقه دموكرات را بنا كرد. هنوز يك سالي از تأسيس فرقه نگذشته بود كه مردم دريافتند سر نخ فرقه به دست روسيه است. لذا در زنجان مردم ريختند و سران فرقه را كشتند. مرحوم سيد محمود طالقاني، روحاني بسيار جواني كه با ذوالفقاريها به زنجان رفته بود، شرح به توپ بستن حرم مطهر آستان قدس را براي مردم بازگو كرد و به يادشان آورد كه همين روسهاي خدانشناس چگونه در ماه محرم ثقة الاسلام را در تبريز بر دار آويختند و حالا پيشه وري قصد دارد آذربايجان را از ايران جدا كند، و پيشنهاد مي كرد كه سه ميليون آذري ساكن شمال ارس به ما بپيوندند كه پنج ميليون نفريم، چرا كه مناسبات ديني و تاريخي هم ايجاب مي كند، آذريها به جاي روسها با ايرانيان پيوند داشته باشند.

 

سخنان روحاني جوان به اينجا كه رسيد جماعت در تأييد سخنانش "صلوات" فرستادند. بعد از آن هر چه فرقه رشته بود پنبه شد. جالب آنكه پيشه وري درست دو روز پس از شعار ِ: "مرگ هست و بازگشت نيست" به شوروي گريخت. 


ارسال به دوستان    نسخه قابل چاپ
نام:                  
*رايانامه( Email):
موضوع:
* نظر شما:


 
 
www.iichs.org