» نقد كتاب
غولهاي يخي
رسول آباديان
ناشر : مؤسسه مطالعات تاريخ معاصر ايران
چاپ نخست : تهران ـ 1383
از ميان عناصري كه براي "هنر" ي بودن يك اثر لازم است و بي آن نميتوان عنوان "هنر" را به آن اطلاق كرد، "خيالانگيزي" است. خيالانگيزي گاه به "ابهام" ميگرايد و گاه به "ايهام". به همين سبب ذهن خواننده يا بيننده و يا شنونده يك اثر هنري در فاصلههاي مفاهيم و مضامين گوناگون در نوسان است. درست به همين سبب درباره بسياري از آثار هنري نميتوان نظر قاطعانهاي ارائه كرد، چرا كه هنر، زبانِ "اشاره" است و "توضيح" را برنميتابد.
غولهاي يخي بي آنكه يك اثر صرفاً سوررئال باشد، جلوههايي از خيالانگيزي در برابر چشمان خواننده ميگشايد و از واقعيت فاصله ميگيرد، اما از آنجا كه زمينه اصلي داستان رئاليستي است دوباره به اقليم واقعيت قدم ميگذارد: "شايد تقديرم در اين بوده كه هر لحظه گور به گور شوم و هر شب در يك خانه كپه مرگم را بگذارم و آخرش هم به مردهاي نفسكش تبديل شوم و صد بار با صداي گاري رفتگر از خواب بپرم و به شخصيت آرامَش حسودي كنم و در افسوس روزهاي اوج آه بكشم". (ص 7)
تأثير "شغل" بر خلق و خوي انسان امري است انكارناپذير، اما گاه اين تأثير به "مسخ" انسان ميانجامد. شايد زيباترين اثر هنري در اين مورد هنوز "عصر جديد" چارلي باشد، اثري كه در عين سادگي از خودبيگانگي و گم شدن در چرخ دندههاي روابط پيچيده اجتماعي دنياي امروز را باز ميتاباند، پيچيدگياي كه همواره بغرنجتر ميشود : " من يك تكه گوشت اضافي هستم، خالي از كوچكترين هويت، ... ديگر وزني برايم باقي نمانده كه مثل گذشته احساس كنم زمين سنگينيام را بر گردهاش احساس ميكند". (ص 13)
غولهاي يخي داستاني است اجتماعي و برجستهترين ويژگي آن ارتباطي است كه ميان "واقعيت" و "خيال" برقرار ميكند. ناتواني و اسارت انسان مسخ شده روايتي است كه رسول آباديان به زيبايي تصوير كرده است: "مثل مار زخم خورده پيچ و تاب ميخوردم و مثل گوسفند گلو بريده خرخر ميكردم و در همان حال به وضع رقتبار خودم گريه ميكردم". (ص 101)
"تناسب" چگونگي گفت وگو ميان آدمهاي داستان ظرافتي دارد كه رعايت نكردن آن غيرواقعي مينمايد:
" روزي از آن روزها مؤدب در مقابل والاحضرت نشستم و از پريشاني اوضاع زندان نقل كردم. والاحضرت با پكهاي عميقي كه به سيگارش ميزد در چهرهام چشم دوخته بود، و به حرفهايم گوش ميداد، يكباره با حالتي نيمه عصبي از جايش بلند شد و گفت: مگه زندان هتله كه ميخواي نظم و قانون داشته باشه؟
گفتم : بايد معلوم باشد كه اونجا چه خبره، من از اوضاع زندانها بيخبرم، هيچي دست من نيست.
گفت : قرار نبوده كه چيزي دست تو باشه.
گفتم : پس رئيس منو به من معرفي كنيد.
گفت : تو بايد بگردي و رئيستو پيدا كني". (ص 31)
آباديان را پيش از اين با داستانهاي كوتاه ميشناختيم. غولهاي يخي اولين داستان نسبتاً بلند وي است. داستاني كه در عين تيرگي، نويدبخش روزهاي روشني براي نويسنده است.