ماهنامه شماره 18 - صفحه 2
 

 

» ملك‌الشعراي صبا

 

علي ابوالحسني (منذر)

 

فتحعلي خان صبا، از شعراي مشهور كشورمان در عصر قاجار، و ملك‌الشعراي دربار فتحعلي شاه بوده است. محمدتقي بهار مشهور به ملك‌الشعراي بهار، از تبار برادر همين فتحعلي خان صبا است.

 

برادر فتحعلي خان در زمان سلطنتِ آقامحمدخان قاجار، شعري در مدح زنديه سرود و به همين جرم از سوي خان قاجار سخت تحت تعقيب قرار گرفت، و خود فتحعلي خان نيز انساني صريح‌اللهجه و رُك‌گو بود. ماجراي زير، گواه همين صراحت لهجه و رك‌گويي صبا است. آورده‌اند كه:

 

روزي فتحعلي شاه قاجار به فتحعلي خان گفت: صبا! تازگي شعري سروده‌ايم، مي‌خوانيم ببين چطور است و از جهت ادبي، چه مقدار ارزش هنري دارد؟

 

شاه، لابد، توقع داشت كه شاعر دربار، كه از صله‌هاي شاه پهلو برآورده و ديگ و ديگدان از زر و سيم زده است، به محض شنيدن اشعار وي، زبان به مدح و ثنا گشايد و پايه شاه قاجار را از حافظ و فردوسي بلكه عرش و كرسي نيز فراتر شمرد! اما برخلاف انتظار، فتحعلي خان پس از شنيدن ابيات شاه، گفت:

 

ــ قربان تعريفي ندارد فلان جايش فلان عيب را دارد و بهمان جايش بهمان عيب را...!

 

شاه سخت در غضب شد و فرياد كشيد: فراشها، فراشها، بياييد، اين مردك پدرسوخته... را به اصطبل ببريد و زنداني كنيد و مقداري كاه پيشش بريزيد، تا ديگر هوس اين‌گونه جسارتها به طبع شريف ما، به سرش نزند...

 

فراشها، بيچاره شاعر حقگو را كشان كشان به طويله سلطنتي بردند و صبا چندي در آنجا زنداني بود تا هواي ابري دربار، آفتابي شد و شاه از جرم! وي درگذشت و به زودي، همچون گذشته، مقرّب درگاه شد.

 

چندي بعد...، مجدداً يك روز كه شاه، به غايت، كيفور و سرمست بود و باز از خزانه طبع سرشار خويش، دُرهاي دَري بيرون كشيده بود! فتحعلي خان را صدا زد و چند بيتي را كه به تازگي سروده بود براي وي خواند و از او خواست كه در باب وزن و ارزش ادبي آن اشعار، نظر دهد.

 

فتحعلي خان، كه هنوز خاطره تلخ زندان را در ياد داشت، پس از شنيدن اشعار، رو به سوي اصطبل ايستاده و گفت:

 

ــ قربان! بفرماييد فراشها بيايند و مرا به اصطبل ببرند!

 

شاه كه منظور صبا را خوب دريافته بود، خنديد و از خير قضاوت شاعر جسور و سخن‌سنج درگذشت!

 

به موردي ديگر از بذله‌گويي و حاضر جوابي صبا توجه كنيد:

 

آيت‌الله ميرزا محمدحسين مسجدجامعي در 28صفر1418ق/تير1377ش نقل كردند:

 

ملك‌الشعراي صبا مورد غضب فتحعلي شاه قرار گرفت و او را به زندان افكندند. زمان چرخيد و بهار ــ اين فصل طراوت و شادي ــ از راه رسيد. روز عيد، رجال كشور در دربار گرد آمدند تا مراسم سلام انجام گيرد. شاه حركت كرد كه به مجلس دربار حاضر شود، در راه چشمش به درختان پرشكوفه افتاد كه قطرات باران بر شاخ و برگ آنها نشسته و منظره‌اي بس زيبا و دل‌انگيز به وجود آورده بود. طبع شاعريش گل كرد و بالبداهه گفت:

 

روز عيد است و به هر شاخ، نَمِ باران است

 

ولي هر چه كرد كه مصرع دوم را تكميل كند، نتوانست. لذا وقتي وارد مجلس شد ماجرا را براي وزرا و رجال و اعيان حاضر در مجس تعريف كرد و از آنها خواست بيت را تكميل كنند. هيج يك از رجال، چيزي به نظرشان نرسيد و همگي از تكميل بيت درماندند. شاه بسيار دمغ شد و گفت: اينكه نشد، برويد ملك‌الشعرا را از زندان بياوريد، بلكه او تكميل كند...

 

ملك‌الشعرا را به حضور شاه آوردند و شاه، با شرح ماجرا از وي خواست كه مصرع دوم اين بيت را بسرايد:

 

روز عيد است و به هر شاخ، نَمِ باران است

 

صبا نگاهي به چپ و راست انداخته و بي درنگ سرود:

روزِ بخشيدن تقصير گنهكاران است!

شاه خنديد و از اين پاسخ بجا و بهنگام بسيار خوشش آمد و او را بخشيد.

 

مي‌دانيم كه ملك‌الشعراي صبا، ديواني 70هزار بيتي (به لحن حماسي، و بر وزن «شاهنامه» فردوسي) موسوم به «شاهنشاه ‌نامه» دارد كه در مدح فتحعلي شاه و شرح جنگهاي وليعهد وي عباس ميرزا با روسهاي تزاري در قفقاز سروده است و با اين بيت آغاز مي‌شود:

به نام خداوند آموزگار

نگارنده نامه روزگار

ديوان ديگر صبا، مثنوي «خداوندنامه» نام دارد كه منظومه‌اي حماسي در شرح احوال رسول گرامي اسلام و مولاي متقيان عليهماالسلام است.

 

شاهنشاه‌ نامه و خداوندنامه، از لحاظ ادبي، بي گمان دو اثر برجسته است. ولي تصور فاضل خان گروسي در ترجيح سراينده اين دو ديوان بر فردوسي بزرگ! تصور درستي نيست. وقتي كه قصيده‌سراي فلك‌فرسايي چون انوري در وصف استاد طوس مي‌گويد: او نه استاد بود و ما شاگرد / او خداوند بود و ما بنده! تكليف ديگران معلوم است.

 

مؤلف «حديقة‌الشعرا» براي آنكه نادرستي اين تصور را به امضای خودِ صبا برساند، ماجراي شگفت زير را نقل كرده است:

 

«از قضيه رحلتش [= رحلت صبا] قصه‌اي عجيب دارم و آن، آن است كه، در چهار روز قبل از وفات خود، روزي برادر و كسان و اولاد خود را خواسته صحبت از شعر به ميان آورد. آنگاه يكي را گفت: از خداوندنامه‌ام قدري بخوان! بخواند. بعد ديگري را گفت: از شاهنشاه‌نامه پاره‌اي برخوان. او نيز برخواند. پس از آن گفت: شاهنامه فردوسي را هم بياوريد و بعضي از آن بخوانيد. حاضر كرده، گشودند و اتفاقاً اول صفحه اين بود كه:

 

شود كوه آهن چو درياي آب

اگر بشنود نام افراسياب!

 

به محض شنيدن اين شعر، حالش دگرگون شد و همانا دريافتِ تفاوتِ اشعار خود را با استاد كرده، مبهوت ماند و حالت غشي بر او روي داد. ديگر تكلمي نكرد، مهموم و مغموم بماند و اثر مرض از او ظاهر شد و بعد از چهار روز درگذشت».

 


ارسال به دوستان    نسخه قابل چاپ
نام:                  
*رايانامه( Email):
موضوع:
* نظر شما:


 
 
www.iichs.org