» تذكرهالسلاطين
فرهاد رستمي
آن "خواجه تاجدار"، آن "آغا"محمدخان قاجار، آن فرزندِ محمدحسن خان كچل، در كودكي به فرمان يكي از فك و فاميلان نادرشاه، (به نام عادل شاه) مقطوعالنسل شد، ليك دو عدد زن داشت: يكي بيوة برادرش، دويم گلبخت خانم. عن قريب اين بيت را آويزة گوش كرده بود:
تا نشان سم اسبت گم كنند
تركمانا نعل را وارونه زن
باري از طوايف يوخاري باش و اشاقهباش بود و ايشان را دو شغل بود : چپو كردن مسافران، چراندن گوسفندان.
زندگي پدرِ آغامحمدخان (محمدحسن خان اشاقهباش) بي شباهت به اوسانه 1 نيست. بيست سال از دست نادرشاه افشار در كوه و دشت ويلان و سرگردان بود ليك در حكومت كريم خان شاخ به گِل زد، 2 زنديه او را كُشاندند و فرزندش، آغامحمدخان را به شيراز روانه كردند تا ورِ دلِ كريم خان باشد.
نقل است پس از مرگ كريم خان زند داعيه حكومت داشت. لطفعلي خان زند به قلب سپاهش زد ليك از آنجا كه سمبه پر زور بود و حريف خر را با نمد داغ ميكرد متواري شد و به كرمان گريخت. در حال، آغامحمدخان از پياش كرمان را محاصره كرد. زنان كرماني بر فراز حصار برآمدند و افسوسكنان سرود خواندند:
آغامحمد خان اخته
تا كي زني شلخته
قدت بياد رو تخته
اين هفته نه اون هفته
و اين بر آغامحمدخان سخت دشوار مينمود كه نزد سپاهيانش سرافكنده باشد. از شرم، رويش سياه شد چون زغال اخته. سوز آغامحمدخان زيادت شد و دردش بيفزود كه گفتهاند هر چيز تخمي دارد و تخمِ عداوت شوخي است.
القصه لطفعلي خان به بم گريخت. حاكم بم كه مردي زير و بم ديده بود وي را چون خرماي مضافتي در بستهبندي اعلا تقديم آغامحمدخان كرد. آغامحمدخان چشم در چشم سياه لطفعلي خان انداخت و عجالتاً آنها را از كاسة سر به درآورد، بدانسان كه بيچاره پَلپَل ميزد و زمين و زمان را دشنام همي داد و از شعبدهبازي چرخِ سفلهپرور نالان بود :
يا رب ستدي مملكت از همچو مني
دادي به مخنثي نه مردي نه زني
از گردش روزگار معلومم شد
پيش تو چه دف زني چه شمشير زني
فيالجمله در معاودت به تهران، لطفعلي خان را بر پشت اسپش ببست و در تهران وي را خبه 3 كرد.
پس از تسليم شدن لطفعلي خان، كرمان سپر افكند و دروازهها بگشود. صعب روزگاري بود و بُلعجب كاري. آغامحمدخان در كرمان بر جاي آنكه زبانِ زنان ببرد، چشم مردان دريد، ليك زنان را گرامي داشت و به نكاح سپاهيان درآورد. از آن چند هزار جفت چشم، حسرتالملوك 4 بار كرد تا چشم و چراغ آن ضيافت باشد.
نقل است كه تا آغامحمدخان زنده بود، در كرمان هيچ ستور سرگين نينداخت حرمت او را.
آغامحمدخان پس از كرمان خاك تفليس را به توبره كشيد، نفوس را شَهله 5 فرمود سپس كماجداني با رنگ قرمز بر سر گذارد، كماجدانگذاري 6 فرمود و "باباخان" را وليعهد خود كرد. زان پس به مشهد لشكر كشيد و در كلة شاهرخ ميرزا (حاكم آن حدود) سرب داغ ريخت ليك او را كور نكرد. 7 جواهرات زياده، از دوران نادر نزد شاهرخ ميرزا بود، آنها را غُرَما 8 كرد سپس بگسترانيدشان و بر روي آنها غلت همي زد.
گويند از دلقكان دربارش يكي لوطي صالح بود كه نمامانش سعايت همي كردند كه تقليد صداي اِوا خواهرانة شاه كند. آغامحمدخان بخواندش به طرفهالعيني دماغش بريد و از محلهاش (گذر لوطي صالح) اخراج نمود.
پس از فتح مشهد، شهر شوش را به شِشدَر انداخت. ماجراي تلخِ خربزة شيرين نيز در همين شهر رخ داد.
از گماشتگانش بدبختكاني بودند كه پسماندهاش را لفت و ليس ميكردند. شبي از شبان پاييزي آغامحمدخان از خواب برخاست. نيمة خربزة شب مانده را خواست، ليك دانست صادق نهاوندي، خداداد و عباس گردن طاقماقي 9 شبچرهاش 10 كردهاند آن خربزة شيرين را، و ايشان را گفت: "دنيا دكان شيطان است. زنهار تا از دكان او چيزي ندزديد كه از پس درآيند و از شما بازستانند". دانستند كه صبح هلاك همي خواهند شد؛ شبانه هلاكش كردند. خربزة بي بها، بهانه بود، كشتي عمرش به گرداب اجل فرو شده بود از آن پا بر پوست خربزه نهاد.
بدانسان دو سال و نيم سلطنت كرد و اگر بيش مجال داشت چه بسا پطل پُرت 11 را نيز فتح همي كرد.
پس از وفات هر شب در خوابِ آن سه تن شدي؛ هر بار بر و بر در ايشان مينگريست، تا بيم آن ميرفت كه آن سه تن ديوانه شوند. شبي در خواب گفتندش : آخر چيزي بگوي پيش از آنكه از ترس زهره ترك شويم، چيزي بگوي! زبان به سخن گشود و بيتي خواند و ديگر به خواب كس اندر نشد :
در ميان ميوههاي خوشمزه
شاه انگور است و سلطان خربزه
چون اين بشنيدند بدانستند كه هنوز "دردِ خربزه" دارد.
___________________________________
1. افسانه
2. براي جنگ آماده ميشد
3. خفه
4. جغوري بغور
5. له و لورده
6. تاجگذاري
7. شاهرخ ميرزا چشمش كور بود، آغامحمد خان فقط دندش را نرم كرد.
8. چپو
9. گردن كلفت
10. آنچه شباهنگام تناول كنند، تنقلات شبانه
11. پطرزبورغ