ماهنامه شماره 4 - صفحه 7
 

 

» استعفا و تبعيد رضاشاه

شمه‌‌اي از خاطرات توران امير سليماني (مادر غلامرضا پهلوي)

از وقايع استعفا و تبعيد رضاشاه

  

در شهريور ماه 1320 ايران شاهد ورود نيروهاي متفقين و خروج رضاشاه از كشور بود. پادشاهي كه مشروعيت و مقبوليت خود را از بيگانگان كسب كرده وبا سركوب تمايلات استقلال طلبانه ايرانيان به قدرت رسيده بود با نهيبي از سوي پشتيبان سابق خود همانند فردي مجرم پا به فرار گذاشت. پذيرش اين واقعه براي بسياري از مردم كه دوران قدر قدرتي شاه را ديده بودند سنگين بود. اما اين سنت الهي بود كه جاري مي شد "ملك با كفر مي پايد اما با ظلم نمي پايد". آنچه در زير مي‌آيد نگاه يكي از اعضاي خاندان پهلوي (توران امير سليماني)است به اين واقعه.

 

روز سيم شهريور 1320 شد، ما كه گاهي جز از اخبار راديو كه از جنگهاي اروپا به گوشمان مي‌خورد، ديگر چيزي نمي‌دانستيم و در آن حصار سعدآباد، كسي جرأت صحبتي را با ما نداشت، صبح روز سيم شهريور كه براي نماز از خواب بيدار شديم ديديم كه صداهاي ناهنجاري به گوش مي‌رسيد كه ابتدا تصور كرديم كه سنگ مي تركانند. چون اغلب به واسطه ساختمان هاي شاه در سعدآباد و دربند سنگ ها را با باروت خورد مي‌كردند، ولي ناگهان چندين طياره را روي سعدآباد ديديم، در حركت است كه از صداي آنها پسرم از تختخواب پريده و گفت اين طياره مال روسيه است. ديگر تقريباً همه چيز داشت روشن مي‌شد و اخباري بود كه از محل هاي بمباران شده و از هراس مردم و كارهاي ديگر به سعدآباد و كم و بيش به گوش ما مي‌رسيد.

   

تقريباً تا نزديك ظهر كه شاهپور رفت و آمد و اطلاع داد كه اعليحضرت دستور داده كه كليه خانمها و پسرها و دخترها و زنها آنچه ممكن است، به طرف اصفهان حركت نمايند، تا ببينيم بعد چه پيش مي‌آيد. اين بود كه باز بدبختي و بيچارگي دامنگير ما شد. من كه ديگر قادر نبودم ، اقلاً لوازماتي كه ممكن است در مسافرت لازم باشد، جمع آوري نمايم و چمداني براي پسرم يا خودم ببندم. همينقدر تا عصر آن روز، همين طور خبر مي دادند.علياحضرت به طرف اصفهان رفت. والاحضرت شمس رفت. والاحضرت اشرف رفت. عصمت خانم و بچه هايش رفتند. ما هم ناچار شديم و فكر كرديم چه بايد بكنيم. من فكر كردم اگر من شاهپور را به طرف فاميل خودم يا دهات آنها كه مي دانستم ممكن است قدري امن باشد ، ببرم، ممكن است باز هم اين موضوع بعدها اسباب حرف شود .

 

اگر هم شاهپور را بفرستم به اصفهان و خودم نروم ، آنهم دلم طاقت نمي آورد كه پسرم را تنها ول كنم. چون همه رفته بودند جز خود شاه و وليعهد و شاهپور عليرضا، من هم فكر كردم من هم با پسرم بروم تا ببينم چه پيش خواهد آمد. ابتدا قرآني را با خود برداشته و شاهپور تفنگ و طپانچه و قدري لباسهايش و يك چمدان كوچك هم برداشت و با او يك شوفر و گوهر تاج گيس سفيدم با يك ماشين جديد شاهپور، به طرف اصفهان حركت نموديم. البته ماشين را شاهپور مي راند و من هم تمام مدت مشغول دعا خواندن بودم و خودمان را به خدا سپردم و اشك مي ريختم . نزديك غروب به قم رسيديم و پسرم از عابري پرسيد راه اصفهان كجاست؟ او سر دوراهي راهي را نشان داد و بدون توقف ، تقريباً ساعت ده به اصفهان رسيديم. البته پرسيديم كه عليا حضرت كجا رفتند و در كدام منزل هستند؟ پس از پرس و جوي زياد معلوم شد به منزل دهش كه يكي از تجار معتبر اصفهان مي باشد، رفته اند، البته عصمت خانم هم با بچه هايش در منزل ديگري بودند، ولي البته ماهم مجبور بوديم كه هر جا كه عليا حضرت رفته برويم . اين بود كه پرسان پرسان براي ساعت يازده به آنجا رفتيم. به واسطه هول و هراس زياد آن روز، ابداً غذائي نخورده بوديم و آن شب هم من و پسرم و آدم هايمان بدون شام گذرانديم. همينقدر كه وراد شديم، عليا حضرت با شهدخت ها و همشيره هايش با خانم هاي اطرافيان در سالني جمع بودند كه ما هم وارد شديم. قدري نشسته از گزارشات روز صحبت كرده، البته همه نگران و ناراحت بودند. بعد صاحب خانه ما را به اتاقي كه براي من و شاهپور معين كرده بود برد. از خستگي و هول و هراس، من كه گاهي در حال اغما و گاهي خواب با هراسي بودم و شاهپور هم كه جوان و خسته بود و به علاوه تمام روز هم غذاي كافي نخورده بود، خوابش برد. شب را در كمال وحشت و ناراحتي به روز آورديم.

 

دو روز همه در منزل آقاي دهش همگي مانديم. اين را هم فراموش كردم بنويسم كه والا حضرت فوزيه كه در 25 همين ماه به ملكه گي رسيد، با والا حضرت شهناز هم با ما درهمين منزل بودند، و در آن موقع والاحضرت شهناز يكساله بود. روز سيم، چون منزل نسبتاً كافي نبود، منزل آقاي كازروني را كه آن هم يكي از تجار معتبر اصفهان و صاحب كارخانجات ريسندگي اجناس كازروني مي باشد براي پذيرائي خانواده سلطنتي آماده كردند. البته در آنجا كه كنار زاينده رود واقع شده بود، باغ نسبتاً بزرگ و عمارت عالي داشت كه همگي به آنجا منتقل شده و براي هر كس اتاقي معلوم كردند. من و پسرم هم در يك اتاق منزل داشتيم. البته روزها با ناراحتي مي گذشت و همه روزه اخبار گوناگون مي رسيد كه هيچ كدام اميدوارمان نمي كرد. شاهزاده صارم الدوله ، پسر ظل السلطان كه شوهر افتخار اعظم دختر اتابك بود خاله من مي شود و از قديم نسبت و دوستي با هم داشتيم و البته با دربار رضاشاه هم معاشرت داشتند. اغلب روزها من و پسرم را به منزلشان دعوت نموده و اغلب از اخبار روز مطلع بود. گاهي آنچه را صلاح مي دانست، به من مي گفت و اغلب ما را دلداري مي داد. بالاخره مدت بيست روز ما روزگارمان را به همين حال خوف و رجا گذرانده و هر آن فكر مي كرديم، يا به كلي از اين مملكت هم تبعيد خواهيم شد، يا بالاخره تكليفي معين خواهند كرد. گاهي همگي گريه مي كرديم. گاهي دور هم جمع شده مشغول صحبت بوديم.  اين را هم بگويم كه ديگر مقام بالا و پائين از بين رفته بود. عليا حضرت، والاحضرت فوزيه ، والاحضرت با ماها كوچك ترها، همه دورميز غذا جمع شده و اغلب در يك سالن، دور هم جمع و همه نگران آينده بوديم. تا روز بيست و سيم شهريور خبر رسيدكه اعليحضرت رضاشاه از سلطنت استعفا دادند، و سلطنت را به محمدرضا شاه وليعهد خود واگذار نمودند، و امشب هم به اصفهان خواهند آمد. كه براي خارج مسافرت نمايند. البته دور راديو جمع و بي اختيار همه مشغول گريه و زاري شدند. فقط كمي نور اميد كه اقلاً به كلي سلطنت پهلوي را منقرض ننمودند و باز جاي شكر باقي است كه سلطنت به محمدرضا شاه رسيد. بعد آدم فرستادند اتاق هاي بالا و يك اتاق براي خواب اعليحضرت رضاشاه درست نمودند. تقريباً نزديك ساعت شش بعدازظهر بود كه اتومبيل رضاشاه رسيد، ما از پشت پنجره نگاه مي كرديم، ولي علياحضرت فوزيه و والاحضرت همه جلو عمارت ايستاده بودند. رضاشاه از ماشين پياده شد، فقط يك پيشخدمت جلو نشسته بود با شوفر كه فوراً او هم پائين جسته و كيف زرد بزرگي را از ماشين درآورد. همه تعظيمي كرده، شاه هم سري فرود آورده، با كمال افسردگي از پله هاي عمارت بالا رفت. قدري در سالن نشسته، همه در اطرافش نشسته اند. پس از صرف يك فنجان چاي، گفت مي خواهم قدري استراحت كنم. او را در طبقه فوقاني به اتاقش راهنمايي نمودند. البته ديگر سكوت حكم فرما بود و   ديگر كسي بلند صحبت نمي كرد. شاهپور بعد پيش من آمد و گفت اعليحضرت فرمودند تو و شاهپور عليرضا پيش شاه خواهيد ماند و من ساير بچه ها را با خود به خارجه مي برم. من قدري خوشحال شدم، گفتم بحمد الله اقلاً تو از من جدا نخواهي شد.

 

در همين شب تقريباً ساعت نه و ده ماشين ديگري مقداري لباس و اثاثيه شاه را آورد. آن شب را هم بين بيم و اميد گذرانديم. صبح روز 24 تقريباً ساعت شش بود كه باز ماشين ديگري از تهران رسيد كه در او رئيس نظيمه وقت و قوام شيرازي بود كه همه تعجب كردند كه اينها ديگر براي چه آمدند. بعد فوري اجازه خواسته خدمت رضاشاه رفتند. پس از مدتي مذاكرات كه البته ما نشنيديم . بعد كه پائين آمدند، بعد كم كم گفته مي شد كه اينها آمدند كه دستور داده شده كه اعليحضرت رضا شاه آنچه دارد ،‌از منقول و غير منقول ، ملك و هستي خود را بايستي قبل از حركت به خارجه ، به محمدرضا شاه انتقال دهد. البته براي مخارجات او و خانواده اي كه همراه مي برد، اعليحضرت محمدرضا شاه همه ماهه مخارج خواهند فرستاد، علياحضرت فوزيه هم با والاحضرت شهناز به طرف تهران حركت نمايند. البته ما ديگر گفتگوي شاه را با قوام و رئيس نظميه نفهميدم . همينقدر تا نزديك ظهر از اداره ثبت آمده و آنچه را اعليحضرت رضاشاه داشت كه متعلق به خودش بود، به محمدرضا شاه منتقل نموده، امضا گرفتند ، اتومبيل هم براي علياحضرت با عصمت خانم و پنج اولادش به خارج كه آن موقع گفته مي شد به آرژانتين خواهند رفت، مي روند و بقيه در تهران پيش اعليحضرت فعلي خواهند ماند. شب ديديم باز ماشين از تهران‌آمده و نامه اي از طرف محمدرضا شاه براي پدرش آورده بودند كه نوشته بودند با وضع كنوني و لجام گسيختگي مردم، من نمي توانم از پسرها نگاه داري نمايم. عجالتاًً همه پسرها با شما بيايند تا مملكت قدري ساكت شود و من مشغول به كار خود بشوم . اين خبر كه به ما رسيد بار ديگر روزگار من سياه شد . آن شب را تا صبح روي تخت خواب بيدار نشسته به صورت شاهپور نگاه كرده و گريه نمودم. ديگر فكر مي كردم دنيا برايم آخر شده ،‌اگر در يازده سالگي براي تحصيل مي رفت من آن اندازه ناراحت شدم، كه اميد به بازگشت او يا رفتن خودم به اروپا و ديدار او داشتم، ولي حالا چه كنم؟ چگونه از اين يك اولاد كه تمام اميد و علاقه من به او مي باشد، دست بكشم. اين رفتن ديگر تبعيد است . آيا مي تواند دوباره به وطن برگردد! آيا ديگر ممكن است چشم من به ديدارش روشن شود؟ اگر بخواهم من هم با او بروم ، باز اين تحقيرات ، اين ناملايمات را چه كنم؟ من كه چيزي از خود ندارم كه سوا بتوانم در خارج زند گي كنم به علاوه، بدهي زيادي در تهران و بين فاميل دارم و اينها را چه كنم؟ پشت سر بگويند مال ما را خورده و رفت. شاهپور هم به قدري مغموم و دلتنگ بود كه نمي توانست حرفي بزند. خودش را دروغي به خواب زده بود كه من تصور كنم او راحت خوابيده و من هم بخوابم .

 

مختصر آن شب هم مثل شب هاي نگران قبل، بلكه صد مراتب بدتر به من گذشت. صبح كه شد با چشمان ورم كرده و حال خراب به اجبار بيرون رفته ، نماز صبح خواندم. همين طور اشك مثل سيل از چشمانم سرازيربود . تا ساعت نه كه همه از خواب برخاستند. من گاهي داخل اتاق به شاهپور نگاه مي كردم و گاهي در سرسرا با گوهر تاج درددل  مي كردم. تا بعد معلوم شد كه شهدخت شمس هم، چون پدرش را خيلي ناراحت ديده، ‌او هم تصميم گرفته كه با پدرش به خارج برود. مرا قدري تسلي داد. گفت نگران مباش من هم به ميل خود خواهم رفت. فريدون را هم مي برم و ما نمي گذاريم شاهپور غلامرضا تنها باشد. من مي دانم شما چه علاقه اي به اين پسر داريد. به شما قول مي دهم همه گونه مواظب او باشيم. گرچه قدري فكر م راحت تر شد، ولي كجا دوري اورا چطور تحمل كنم. پس از رفتن او سرخود را به چه سرگرم كنم؟ دلخوشي ام در اين دنيا چه خواهد بود؟ خود را بي جهت آلوده اين ده و مبلغ زيادي قرض كردم. اين قروض را چه كنم؟ كي ديگر در اين روزگار سياه چيزي مي خرد كه اقلاً بتوانم ده را فروخته و قروضش را بپردازم . و هزاران خيال هاي جور و ناجور، هر آن مرا آزار مي داد و ديوانه ام مي نمود. بعدازظهري با شاهپور باز منزل صارم الدوله رفتيم. او كه حال مرا ديد خيلي كسل شد. چون واقعاً شاهپور را دوست مي داشت. خيلي به من دلداري داد و گفت شما فكر كن براي تحصيل مي رود و چه بهتر كه تنها نيست و به اتفاق پدر و خواهر و برادر مي رود. او جوان است ، اميد به آتيه اش زياد است. انشاء الله مملكت امن و امان مي شود و والاحضرت هم به سلامتي دوباره به وطن و پيش شما برمي گردد. آنقدر ناراحت نباشيد. معهذا كجا اين نصايح به گوش من فرو مي رفت. همين طور اشكم روان بود. دامادش حسن خان اكبر هم از تهران آمده بود و اتفاقاً حسن را هم در همان سال به واسطه معرفي شاهپور غلامرضا، به خدمت پدرش، به وكالت رسيده بود. او هم بسيار نسبت به شاهپور دوست و علاقمند بود. او هم خيلي اظهار ندامت كرد، ولي گفت همين طور كه شاهزاده صارم الدوله مي فرمايند، انشاء الله عمر سفر كوتاه است، و شما آنقدر نگران نباشيد. شاهپور من كه تا آن موقع هيجده سال تمام از عمرش مي گذشت، تمام ثروتش منحصر به دو عدد ماشين بود، يكي بيوك و يكي هم همين ماشين جديد كه خيلي دوست مي داشت و تا اصفهان هم با خود آورده بود. و چند عدد تفنگ شكاري كه دو سه تاي آن را هم مرحوم مجدالدوله به او داده بود، و يك سگ شكاري كه آنرا هم صارم الدوله در همين بيست روز پيش به او داده بود ، حال هم اين دو سهم علي آباد كه من با اصرار وادارش كردم خريد. ولي البته مي دانست كه تا چه حد من مقروضم ، گفت مادرم مقروض است، من هم همين دو ماشين را دارم. برايش مي گذارم يكي را سوار شده و يكي را بفروشد و پولش را به جاي قرض خودم كه از بقيه خريد زمين مانده ، و بقيه را هم به قروض خودش بدهد. ديگر اينكه شماها هميشه برايم كاغذ بدهيد و از مادرم دلجويي كنيد. حسن گفت شما ماشين را چيز بنويسيد و به من واگذار نمائيد كه اگر خدا ناخواسته به اسم اموال دربار خواستند از ايشان بگيرند، اين كاغذ دست من باشد. در هر حال پا شديم و شاهپور از آنها خداحافظي كرد و واقعاً آنها هم خيلي متأثر شده بودند. سوار شده به منزل آمديم.  ديديم علي ايزدي و چند نفر ديگر هم از يك آشپز و يك پيشخدمت و بعضي لوازمات والاحضرت شمس و فريدون و يك نوكر براي والاحضرت شمس و عده اي راحاضر كرده اند كه با ماهانه گزافي همراه شاه و شهدخت نمايند و علي ايزدي هم به عنوان منشي، تذكره همه را با ويزاي آرژانتين از تهران آورده بودند. من هم با حال زار با گوهر تاج نشسته دو چمدان لباس و لوازمات پسرم و آنچه كه همراه تا اصفهان داشتيم، درست نموده كه صبح ساعت هشت بايستي آنها حركت نمايند. ديگر آن شب چه به ما گذشت، قلم از شرح آن عاجز است . البته حالا علياحضرت هم به واسطه رفتن والاحضرت شمس و شاهپور عليرضا قدري ناراحت شده بود. تا صبح بيدار نشستم . تمام روي پسرم را نگاه مي كردم و مي گريستم. بالاخره صبح نماز را خواندم و كم كم همه امروز، قدري زودتر از خواب برخاستند.

 

بعضي چاي خورده و بعضي نخورده ، ساعت هشت صبح رضاشاه از پله هاي طبقه بالا پائين آمد به سرسرا كه رسيد من ديگر طاقت نياورده ، دست شاهپور خود را كه او هم در وداع با من چشمانش اشك آلود بود، گرفته پيش شاه بردم . من تا امروز پس از تولد شاهپور با او روبرو نشده بودم . حالم به قدري پريشان بود كه به وصف در نمي آيد و گفتم : اعليحضرت يك بچه بيست روزه به دستم دادي و حال يك پسر جوان و هيجده ساله به دستت مي سپارم و شروع كردم بلند بلند گريه كردن. او هم كه رنگش مثل ذغال سياه شده بود و اشك بي اختيار از چشمانش سرازير بود، گفت : البته پسرم است و از او خوب نگاه داري خواهم كرد. خيال شما راحت باشد . خواستم بگويم شما با داشتن كمال اقتدار و ثروت بي پايان ، يك فرژيدر 2 هزار توماني را از او مضايقه كردي . ديگر به قدري حالم بد بود و گريه گلويم را مي فشرد كه قادر به گفتن كلمه اي نبودم. رفتم توي اتاق و او همين طور سرش را پائين انداخته به طرف درب سرسرا رفت. شاهپور من و شهدخت و فريدون هم به دنبالش و بقيه هم از گوشه و كنار مشغول تماشاكردن اين منظره بودند. دو سه اتومبيل دم پله ها و توي باغ با رئيس نظميه و عده اي بودند. ديگر نفهميدم چگونه در اتومبيل ها سوار شدند. البته من با شهدخت و فريدون هم روبوسي و خداحافظي و سفارشات زياد نمودم ‍‏” پس از خارج شدن اتومبيل ها از باغ كازروني ، من به طوري فرياد مي زدم كه همه ، عليا حضرت و سايرين را ول كرده و اطراف من جمع شده بودند. تا ساعت ده ،‌ تمام كارمان گريه بود كه راديو خبر داد موكب اعليحضرت محمدرضا شاه براي مراسم سوگند به طرف مجلس شوراي ملي با تشريفات خاصي در حركت است.

 

علياحضرت بي اختيار گفت حالا ديگر بعد از رضاشاه ، مي خواهم پسرم سلطنت نكند و فوزيه ملكه نباشد. البته رويش نشد كه بگويد با بودن من مردم بروند به فوزيه سر فرود بياورند. من از تعجب دهانم بازماند. او بايد حالا خوشوقت باشد كه اقلاً بعد از شوهرش پسرش به سلطنت رسيد. محض جاه طلبي خودش كه چرا عروس به جاي او ملكه شده ، نسبت به پسرش هم بدبين است. اين ناراحتي مال من است كه از همه چيز محروم مانده و فقط به يك اولاد دلخوش كرده بودم كه آن را هم از من گرفته ، بردند. آيا عمر كفاف مي دهد كه من دوباره او را ببينم؟ يا ديگر او را نخواهم ديد.

 

به طوريكه گفتند ماشيني هم عصمت خانم با بچه هايش و همشيره اش به دنبال ماشين هاي شاه و شهدخت از راه يزد‌، به طرف كرمان بروند. بنا بود امشب شاهپور عليرضا به اصفهان بيايد كه او هم فردا رفته به آنها بپيوندد. شب شاهپور عليرضا آمد همه دورش ريخته از وضع تهران جويا شديم. گفت امروز كه برادرم رسماً به سلطنت رسيد ، مردم كم و بيش از آن هيجان افتاده و اغلب فراريها دوباره به تهران مراجعت مي كنند . ما هم كه بايد دست از وطن بشوريم و برويم، تا بعد خدا چه بخواهدو من خيلي به او التماس كردم كه شاهپور جان شما و شاهپور غلامرضا از بچگي هم سن و به هم خيلي علاقمند بوديد. حال هم او را به شما و همه شماها را به خدا مي سپارم . خواهش دارم مواظب او باشيد. او جوان و كم رو است. و حتي در قربت هم مي دانم اگر بي پول باشد از پدرش چيزي نخواهد گرفت. گفت : شما خاطر جمع باشيد من هم علاقه شما را نسبت به او مي دانم و خودم هم واقعاُ به او علاقمندم و همه گونه مواظب او خواهم بود. صبح روز بعد، شاهپور عليرضا هم حركت كرد و بعد به ما گفتند تا شاه از ايران خارج نشود شمابايستي در اصفهان بمانيد.

 

بازگشت به تهران

روز ششم مهر بود كه به ما اجازه حركت به طرف تهران را دادند و معلوم شد كه در همان روز هم رضاشاه و اولادانش از بندر عباس با كشتي به مقصد نامعلومي حركت نمودند. به طوريكه بعدها شاهپور تعريف مي كرد و كاغذي هم از كرمان داده بود، يك شب در يزد مانده و روز بعد به كرمان رسيدند. چند روزي در كرمان اقامت كرده و بعد به بندرعباس رفتند. البته آقاي محمود جم هم كه در آن موقع وزير دربار شاه بود، براي مشايعت و شايد پيغاماتي ، تا بندرعباس از شاه مشايعت كرده بود. و به طوري كه بعد برايمان صحبت مي كرد، اعليحضرت موقعي كه مي خواسته اند از بند هم خارج شوند رو مي كند به جم و مي گويد: راستي من از شدت گرفتاري بچه هاي ديگر را فراموش كردم كه حقي برايشان قائل شوم. از قول من به شاه مي گوئيد. كه منزل هاي شاهپورها را كه برايشان ساخته ام تمام كرده ، مفروش نموده به ايشان بدهند. و به هر كدام هم يك ميليون تومان بدهند. و البته سرپرستي همه اينها با اوست. پنجم مهر سوار كشتي شده ، شب را در كشتي خوابيدند و روز ششم مهر حركت كردند. مسافريني كه با شاه رفته بودند، عبارت بودند از : خود شاه ، والاحضرت شمس، فريدون جم شوهرش، والاحضرت شاهپور  عليرضا، والاحضرت شاهپور غلامرضا، عصمت خانم ، والاحضرت عبدالرضا، والاحضرت احمد رضا، والاحضرت محمود رضا، والاحضرت فاطمه، والاحضرت حميدرضا كه دهساله بود، علي ايزدي، يك آشپز، دو پيشخدمت ، همشيره عصمت خانم قمرخانم، پاشاخان و يك خانم ديگر كه {.} والاحضرت شمس بود. به اسم خانم مشار.

 

اين بود گزارشات ما در دوره سلطنت رضاشاه كه يك ماه پس از آن ظلم ناحقي كه درباره من كرد، در آن سعدآباد دوام نياورد. من از خود نمي گويم و واقعاً هم به اين امر راضي نبودم، ولي واي به وقتي كه انسان دل كسي را به ناحق بسوزاند و آن طرف با دل سوخته ، به طرف خدا رفته و نفرين نمايد.

 

     
 

 

 

___________________________________________

 

1.  نسخه دستنويس خاطرات ملكه توران سومين همسر رضاشاه از جمله اسنادي است كه در آرشيو موسسه مطالعات تاريخ معاصر ايران نگهداري مي شود.

2- يخچال

3- نديمه

 


ارسال به دوستان    نسخه قابل چاپ
نام:                  
*رايانامه( Email):
موضوع:
* نظر شما:


 
 
www.iichs.org