سيد حسن تقيزاده از رجال معروف عصر مشروطيت و ناطقين زبردست آذربايجاني و نمايندگان فعال در مجلس اول و دوم بود که در زمان به توپ بسته شدن مجلس اول به سفارت انگليس پناهنده شد. اين جريان نقطه تاريکي در زندگاني سياسي تقيزاده پديد آورد به طوري که تا پايان حيات سياسيش به دفاع از اين عملکرد پرداخت.
مطلب زير يکي از دفاعيههاي اوست که توسط ايرج افشار در سال 1349 به چاپ رسيد :
من در آن روزهاي انقلابي هر روز با بسياري ديگر از وکلا صبح زود تا پاسي از شب گذشته در فعاليت بودم و در روزهاي آخر بدبختانه مبتلاي تب نوبه شديد شدم. بحدي که گاهي در يک اطاق تاريک مجلس ميخوابيدم در يکي از اين روزها مرحوم آقاي سيد عبداله بهبهاني که غالبا در مجلس و مراقب کار بود نيز اندک کسالتي داشت و در يکي از خيابانهاي باغ بيروني مجلس فرشي گسترده بود و روي دوشکي در آنجا تکيه به متکايي داده بود و جمعي اطرافش بودند کسي را نزد من که در حال تب در اطاقي بودم فرستادند و پيغام داد که فلاني بيايد و همين جا بخوابد که با هم باشيم. من نيز رفتم اما تب گاهي حمله ميآورد. روز قبل از توپ بستن مجلس تمام روز را تا قريب سه ساعت از شب گذشته در مجلس تقلا داشتم و وقتي که همه رفتند و من نيز خواستم به منزل خود برگردم ياد از دوستان متحصن کردم و خواستم سري به آنها بزنم به بالاخانه مسکن متحصنين رفتم و حالت افسرده آنها را که روي گليمي نشسته بودم ديدم و بسيار متاثر شدم بطوري که عزم کردم که من هم شب را آنجا بمانم و به آدم خودم گفتم برو منزل و هرچه براي شام داريم اينجا بياور و بگو که من امشب نميآيم. مرحوم آقا سيد جمالالدين از اين حرف متغير شد و با تشدد به من گفت: شما ابدا اينکار را نکنيد. شما وکيل مجلس هستيد و به شما اين کار بر ميخورد که با ما که دولت مقصر شمرده و اينجا بست نشستهايم بمانيد و اصرار شديد کرد که من منزل بروم و ديگران هم همين عقيده را اظهار کردند ناچار با دو سه نفر از همراهان به منزل که نزديک و پشت مسجد سپهسالار بود رفتم و از کساني که با من آمدند مرحوم دهخدا بود که با برادرش يحيي خان آنجا منزل ما ماندند. در بين راه از مجلس تا منزل حمله شديدي از تب و لرز براي من آمد و وقتي که به منزل رسيدم افتادم و بيخود شدم و شامي هم نخوردم و تا فردا حدود ساعت 8 يا 9صبح در حال کسالت و خواب سخت بودم تا صداي تفنگ مرا بيدار کرد و پرسيدم چيست؟ گفتند: قزاقها مجلس را محاصره کردهاند. از پشت بام خانه ما ميشد با بام مسجد صحبت کرد. آن وقت خواستيم خبر بگيريم که آيا در مجلس اشخاصي هستند يا نه ؟ جواب آمد که بعضي از وکلا و آقايان بهبهاني و طباطبايي آمدهاند. پس من قصد کردم که به آنها ملحق شوم وقتي که ميخواستيم حرکت کنيم خبر آوردند که حلقه محاصره بسته شده و ديگر کسي را راه نميدهند. پس به منزل برگشته و منتظر شديم قدري بعد خبر آوردند که امام جمعه خويي با درشکه آمد و رفت توي مجلس پس من دوباره مصمم رفتن شدم ولي همراهان باز خبر دادند که ديگر اصلا کسي را راه نميدهند. پس با کمال اضطراب و مايوسي از ورود به مجلس در خانه مانديم و قريب ده نفر بوديم که از آنجمله بودند مرحوم خلخالي و دهخدا و برادرش مرحوم امير حشمت و برادر امشکات و ميرزا محمود صراف و مرحوم ميرزا عليمحمد خان برادر مرحوم تربيت و برادر خودم و يکي دو نفر از وکلا که فعلا خوب در خاطر ندارم. تا ظهر صداي توپ و جنگ بود و شراپنل به حياط خانه ما ميريخت. ما بعدازظهر تا غروب در انديشه پيدا کردن پناهگاهي گذرانديم و در اين اثنا از در عقبي خانه به کوچه باريکي باز ميشد به خانه مقابل در همان کوچه که مال مرحوم ميرزا علي خان روحاني بود (که گويا سه سال قبل وفات يافته بود) رفته آنجا در طاق کوچک تاريکي مانديم و درصدد يافتن محلي که آنجا برويم بوديم بعضي از همراهان صلاح ميديدند که به نحوي خود را به حضرت عبدالعظيم برسانيم. در اين بين بخاطر رسيد که اگر بتوانيم راهي براي رفتن به يکي از سفارتخانههاي خارجي پيدا کنيم ولي شخصا احدي از خارجيها را نميشناختيم بنا را بر آن گذاشتيم که کاغذي به يک سفارتخانه بنويسيم و آن کاغذ را به اردشير جي زرتشتي و يا ميرزايانس ارمني برسانيم که به سفارتي برساند. رساندن اين نامه را مرحوم ميرزا عليمحمد خان به عهده گرفت و رفت ولي آنچه منتظر شديم او برنگشت و پاسي از غروب گذشت و ما تقريبا مايوس شديم و دست و پاي خود را جمع کرده عازم رفتن به حضرت عبدالعظيم شديم که بناگه در خانه با شدت هرچه تمامتر زده شد. وقتي در باز شد ميرزا عليمحمد خان بود که با يک درشکه کرايهاي و با نهايت عجله و هول بي اندازه مرا صدا کرد و گفت: هرچه زودتر بياييد که قزاقها از طرف ديگر ميآيند و من و خلخالي و دهخدا با اصرار برادرش سوار شديم و ميرزا محمد خان بالا پهلوي درشکهران نشست. ما از طرف پشت خيابان عينالدوله و خيابان دوشان تپه و کوچه مريضخانه امريکايي و از بالاي آنجا به طرف سفارت انگليس رفتيم و با درشکه وارد سفارت شديم. در همان زمان سربازان قراول دم در سفارت به همراه سربازان دولتي به غارت مجلس و منزل ظلالسلطان رفته و مقداري اسباب و دوسيههاي مجلس را آورده بودند آتاشه نظامي انگليس متغير شده بود و آنها را بيرون کرده بود و مراسله به سفارت جنگ نوشته بود که يک دسته سرباز ديگر که به غارت نيالودهاند بفرستد. لذا سفارتخانه انگليس در شهر به کلي خالي بود و خود اعضاي سفارت کلاً در قلهک بودند و فقط آتاشه نظامي همان روز به شهر آمده سفارتخانه شهر بود. معلوم شد ميرزا عليمحمد خان هرچه سعي کرده هيچ يک از آقايان ميرزايانس و اردشير جي را نيافته و عاقبت خود جرات کرده و به دلالت آبجوفروشي زرتشتي مقابل سفارت انگليس رفته و تقاضاي ديدن يکي از اعضاي سفارت را کرده بود و چون آتاشه نظامي در حمام بود به اوگفتهاند که کاغذ را بده تا برسانيم ولي او گفته بايد خودم مستقيما به دست ايشان برسانم. ناچار او را به درب حمام بردند و او کاغذ را شخصا به آتاشه داد. آتاشه نيز به محض خواندن نامه گفته بود حضرات بيايند. مانعي نيست. آتاشه مزبور ماژور استوکس نام داشت و فارسي خوب ميدانست. کمي بعد بقيه همراهان ما که منزل من مانده بودند. از جمله برادرم و امير حشمت و يکي دو نفر ديگر پياده آمدند و در سفارت به ما ملحق شدند. بعد از اندکي چند نفر هم که از آن جمله بود ميرزا سيد حسن مدير حبلالمتين کلکته و ميرزا مرتضيقلي خان ناييني وکيل اصفهان و.... به سفارت وارد شدند. فردا صبح هم به تدريج جمعي آمدند اما سفارت انگليس بر اثر اعتراض دولت ايران افراد ديگر را راه نداد. ما پس از توقف 25 روزه مذاکرات سفارت انگليس با محمدعلي شاه و دريافت مبلغي خرج سفر از سفارت خارج شديم و دو نفر از آنها من و دهخدا به يکسال و نيم تبعيد از ايران محکوم شدند.