ArticlesStatesmenWoman e-zineًRestorationAYAM contemporary Historical ReviewO.HistoryPublicationsViewpoints and untold eventswith caravan of history(doc)Foreign Policy StudiesNewsمصاحبهwith caravan of history(photo)conferences
» رجال » غلامرضا باهر (و قيام 19 دي 1356 مردم قم)

کلمات کليدی :
 همه کلمات
تک تک کلمات

 

نشریه الکترونیکی بهارستان

137

پیشینه فرش 

 

 

جریان شناسی سقوط پهلوی
سیر تاریخی ممنوعیت حجاب
پاکسازی و مرمت اسناد تصویری
نجم السلطنه

اخبارNEWS

تازه‌هاي موسسه مطالعات تاريخ معاصر ايران در نمايشگاه کتاب تهران |+| سير تاريخي تحريم در کتاب «انديشه تحريم و خودباوري» منتشر مي‌شود ‎ |+|

Google

جوان و تاریخ

تاریخ و جلوه های عزاداری امام حسین(ع)در ایران با تکیه بر دوران صفویه

 

 

چند قطره خون برای آزادی

 

 

زندگی سیاسی و اجتماعی آیت الله العظمی حاج سید محمد تقی خوانساری

 

فصلنامه تاریخ معاصر 61-62

فصلنامه تاریخ معاصر ایران

شماره 61-62

 

فصلنامه تاریخ معاصر 63

فصلنامه تاریخ معاصر ایران

شماره 63

کتابفروشی سرای تاریخ

Adobe Reader V 8.0

20.8 MB

 

غلامرضا باهر (و قيام 19 دي 1356 مردم قم) 

 

سهيلا عين‌اله‌ زاده

 

غلامرضا باهر، فرزند عبدالحسين، اول تير 1320 1، در محله «بدوخانه» معروف به «چهار مردان» شهر مذهبي قم متولد شد. از سه سالگي همراه خانواده به محله «ميدان مير» نقل مکان يافت. تحصيلات ابتدايي و متوسطه را تا کلاس هفتم (اول يا دوم دبيرستان آن ايام) در مدرسۀ «ملي محمديه»، گذراند. ادامه دوره متوسطه را تا دهم در دبيرستان «دين و دانش» طي کرد. و در اين مقطع از درس شهيدان دکتر بهشتي و مفتح و آقايان مکارم و مصباح زاده منجم بهره جست. در همين مدرسه روحيه شاعري يافت و نزد استاد مصباح زاده که در حقيقت اولين معلم ايشان در اين زمينه بوده، شروع به ذوق آزمايي کرد. دکتر در همان ايام که زبان فرانسه مي‌خواند بنا به توصيه شهيد بهشتي، شروع به آموختن زبان انگليسي کرد. و يک ساعت را به فرانسه و ساعت بعد را با استادي ايشان به انگليسي اختصاص داد. دوره متوسطه را تا سال 1341 در دبيرستان «حکمت» واقع در خيابان صفاييه، ساختمان کنوني آموزش و پرورش قم، به پايان برد.2 در همين سال، وارد دانشکده پزشکي دانشگاه تهران شد و در 1347، دوره طب عمومي را به انجام رساند. در 1347 مشمول نظام وظيفه شد و در حين انجام خدمت سربازي از 1347 ـ 1349 در پادگان منظريه قم، به طور نيمه وقت در بيمارستان آيت الله العظمي گلپايگاني (ره) که درمانگاهي بيش نبود و در مکاني به نام قلعه مبارک‌آباد واقع شده بود، انجام وظيفه مي‌نمود. پس از اتمام سربازي به دستور آيت الله گلپايگاني، بنيان نوين بيمارستان گلپايگاني را پايه‌ريزي مي‌کنند. و تا 1349 به عنوان مسئول فني بيمارستان مذکور آغاز به کار کرد.  پس از تقريباً سي سال، بيمارستان از يک درمانگاه به يک واحد درمان عمومي تبديل گرديد و آموزش پزشکي دانشگاه آزاد نيز بر عهده آن قرار گرفت، به طوري که شمار قابل توجهي از پزشکان امروزي ايران، دوراني از تحصيل خود را در آن سپري کرده‌اند.3 دکتر باهر علت انتخاب خود به عنوان رياست بيماستان آيت الله گلپايگاني را اين گونه نقل مي‌کند:

 

در ايامي که حقير در همان محله مير قم به سر مي‌بردم و نوجواني بيش نبودم، مسئوليت گروهي از جوانان محله را به عهده داشتم و هيئتي را تشکيل داده بوديم و چون خود به مداحي علاقه‌مند بودم، به اين امر هم اشتغال داشتم. بعد در ايام محرم، جلسات دهگانه‌اي در همان ميدان مير داشتيم و از برخي خطبا و وعاظ دعوت به عمل مي‌آورديم تا براي ما سخنراني کنند و در جلساتشان در محله حضور يابند. در آن جلسات، آقازاده‌هاي آيت الله گلپايگاني هم که با روحيه من از دبيرستان آشنا بودند، شرکت مي‌کردند. گاهي اوقات دستجاتي را هم راه مي‌انداختيم. گهگاه خدمت آقاي توليت مي‌رسيدم و وجهي مي‌گرفتم تا براي کمک به خانواده‌هاي بي بضاعت و تحصيل بچه‌هايشان مصرف کنيم. طوري شده بود که اين برنامه‌ها زبانزد خاص و عام شده بود و خود به خود به اطلاع مرحوم آيت‌الله گلپايگاني هم رسانده بودند. ضمن اينکه خود ما هم از فرصتهايي که دست مي‌داد، با دستجات محله خدمت ايشان مي‌رسيديم و ايشان هم از من در مورد کارم و خانواده‌ام سؤالاتي مي‌کردند. تا اينکه بعد از فراغت از تحصيل، ايشان فردي را به دنبال من ‌فرستادند و وقتي به محضرشان رفتم، فرمودند که مدتهاست در اين انديشه هستم که بيمارستاني را براي طلاب احداث کنم. بعد ماجراي پانزده خرداد 1342 را به عنوان شروع اين تصميم بيان کردند و گفتند: دکتر! در آن واقعه، بيمارستانها از پذيرش طلابي که مجروح شده بودند، خودداري مي‌کردند. آيا درست است که ما حوزه علميه داشته باشيم؛ ولي بيمارستان مختص طلاب نداشته باشيم؟ صحبت ايشان باعث شد که من علاقه مند شوم که مسئوليت اين بيمارستان را به عهده بگيرم. بيمارستاني که در حال حاضر به نام آيت‌الله گلپايگاني ناميده مي‌شود، قبلاً توسط مرحوم آقاي قمي، تاسيس شده بود؛ منتها در بلاتکليفي به سر مي‌برد و چون زمين آن، جزء املاک آستانه بود، آقاي توليت از مرحوم آقاي گلپايگاني خواسته بود که به اين مکان سر و صورتي بدهند. در واقع اين بيمارستان از سال 1342 به صورت درمانگاه راه اندازي شده بود و از سال 1342، ما اين مکان را به عنوان يک مرکز پزشکي نوين، احياکرديم. در اين بيمارستان، هشت هزار نفر از بيست و دو هزار مجروح جنگ تحميلي را که به قم آورده شد، پذيرا بوده‌ايم و بدون اينکه يک مورد هم مرگ و مير داشته باشيم، سالم به خانواده‌هايشان تحويل داده‌ايم.4

 

دکتر باهر دوره تخصصي خود را در رشته کودکان از 1353 تا 1355 در مرکز طبي کودکان تهران گذراند. به دستور مرحوم استاد دکتر قريب و آقاي دکتر رضا معظّمي مدّتي را در بيمارستان رازي و قلب شهيد رجايي به تحصيل در رشته پوست و قلب اطفال سپري کرده است5 و چند بار هم براي طي دوره‌هاي کوتاه مدت تخصصي – از جمله مطالعه روي پوست و قلب کودکان و نيز نواقص ايمونولوژيک و ژنتيک اطفال – به خارج از کشور سفر کرد.6 در 1356، دکتر باهر يکي از شخصيتهاي دست اندر کار و از شاهدان عيني و منحصر به فرد قيام 19 دي ماه بوده و در طي مصاحبه حضوري که با مرکز اسناد انقلاب اسلامي قم انجام داده، درباره علت وقوع حادثه نوزده دي، اظهار مي‌دارد:

 

همه ساله در روز هفدهم دي ماه که در زمان ستم شاهي به نام «روز بانوان» نام گذاري شده بود، روزنامه‌ها به درج مقالاتي در اين خصوص مي‌پرداختند و حتي در تعريف و تمجيد از کشف حجاب و از چادر به عنوان کيسه سياهي ياد مي‌کردند که زنان را در خود اسير و محبوس کرده بود، اشعاري را درج مي‌کردند. نکته‌اي که براي حقير تأسف آور بود، شعري بود که يکي از شعراي خوب کشور ما در اين باب سروده بود و من دوست داشتم اين شاعره نامي (پروين اعتصامي) زنده بود و من به او ياد آور مي‌شدم که شعر شما مورد سوء استفاده خيليها قرار گرفته است. لذا اي کاش به سرودن آن اقدام نمي‌کرديد؛ تا همواره نام نيکتان بر سر زبانها باقي مي‌ماند... . به هر تقدير روز هفدهم دي ماه 56، رژيم به بهانه روز بانوان و از آنجا که حرف و منطق قابل ارائه‌اي نداشته، مقاله مستهجن و موهني را در روزنامه اطلاعات به چاپ رساند؛ که اگر قدري آگاهي مي‌داشتند، دست به اين اهانت بزرگ که ملت را عليه آنان شوراند، نمي‌زدند. به يک معنا اين مقاله، مصداق آيه شريفه (216 سوره بقره): «عَسيٰ اَن تَکرَهُوا شيئاً وَ هُوَ خَيرٌ لَّکُم» بود. يعني به ظاهر براي ملت و روحانيت ما تلخ بود، اما در بطن آن شيرينيهايي وجود داشت که بعداً خودش را نشان داد. وقتي روزنامه مزبور، به دست ما افتاد، از آن اهانت شخصيت شکن و آن نوشته بي سر و ته و عاري از انديشه و تدبير، ناراحت و آشفته شديم. چون ما نسبت به امام خميني که در آن ايام با عنوان حاج آقا روح الله از ايشان ياد مي‌شد، علاقه مند و حساس بوديم و همچنانکه پيشتر هم عرض کردم، طي جلساتي که با جوانان محل داشتيم، ذکر خير ايشان به ميان آمد. واعظي داشتيم به نام آقاي نحوي که در همان سالهاي41 و42 و قبل از آن، صراحتاً شاه را مورد تاخت و تاز لفظي قرار مي‌داد و ظلم و ستمهاي او را بر ملا مي‌کرد. وقتي روزنامه اطلاعات حاوي مقاله توهين آميز توزيع شد، ولوله عجيبي در شهر افتاد و ما شاهد بوديم که مردم از هم مي‌پرسيدند که چه بايد کرد؟ روز نوزدهم دي ماه مردم براي کسب تکليف به منزل آيت‌الله نوري واقع در کوچه بيگدلي رفتند چون منزل ما هم در همان کوچه و با کمي فاصله نسبت به منزل ايشان واقع شده بود، لذا شاهد سر و صداي مردم بوديم. بين ساعت پنج تا پنج و نيم که براي رفتن به مطب از منزل خارج شدم، يک نفر جلو آمد و گفت: دکتر! خيابان تيراندازي است و راه براي رفتن نيست. گفتم: براي چه؟ گفت: تظاهرات مردم در چهار راه بيمارستان به خشونت کشيده شده است. من بلافاصله به منزل برگشتم و به مدرسه صدر که در چهار راه بيمارستان واقع بود زنگ زدم. پسرم سعيد که در حال حاضر، يکي از پزشکان خدمتگزار مملکت است، در آن مدرسه تحصيل مي‌کرد. رئيس مدرسه گوشي را برداشت و من خواهش کردم که اجازه ندهند «سعيد باهر» از مدرسه خارج شود. رئيس گفت: من گوشي را مي‌گذارم دم پنجره، شما گوش کن ببين در خيابان چه خبر است. اينجا بود که من از طريق گوشي تلفن، سر و صداي عجيبي را شنيدم. صداي گلوله، صداي حرکت ماشينهاي متعدد که من احساس مي‌کردم به صداي حرکت عرّاده شبيه است. به مدير مدرسه گفتم: آقا من از شما خواهش مي‌کنم، شما را به خدا، يک وقت بچه‌ها را بيرون مدرسه نفرستيد. گفت: نه. ما در مدرسه را بسته‌ايم. شما مطمئن باش تا اين سر و صداها هست، ما بچه‌ها را به منزلشان نمي‌فرستيم. چون احتمال برخورد گلوله به خود مدرسه زياد است. چند دقيقه بعد از اتمام اين مکالمه، اين بار تلفن ما به صدا در آمد. از آن سوي تلفن، صداي ناشناسي به گوش رسيد:

ـ آقاي دکتر باهر را مي‌خواستم.

ـ خودم هستم. بفرماييد.

ـ شما مسئول بيمارستان گلپايگاني هستيد؟

ـ بله.

ـ من از سازمان امنيت قم مزاحم مي‌شوم. چون سه چهار نفر در زد و خورد خياباني با ضربۀ آجر (روي اين قسمت تاکيد کرد) مصدوم شده‌اند و به بيمارستان منتقل شده‌اند، لازم است هر چه زودتر به بيمارستان برويد؛ تا ترتيب واگذاري اين چند نفر را به ما و مقامات دولتي بدهيد. گفتم: من ماشين ندارم (با آنکه داشتم) و خيابان هم آنطور که شنيدم امن نيست.

ـ از کجا شنيدي؟ ماجراي تلفن به مدرسه صدر را گفتم. گفت: اشتباه به عرضتان رسانده‌اند!

ـ به هر حال من در اين شرايط جرئت خروج از خانه را ندارم.

ـ ما براي شما ماشين مي‌فرستيم.

اين جمله را گفت، ترس و وحشت عجيبي، بر جانم مستولي شد. انديشيدم: اگر ماشين بفرستند، مرا به کجا خواهند برد؟ به هر حال از منزل خارج شدم و براي خداحافظي به منزل مادرم که در همان نزديکي قرار داشت، رفتم. ظاهراً در اين فاصله يک ماشين لندرور با چند نفر مسلح به کلت کمري و داراي کلاه کاسکت به منزل ما مراجعه کرده بودند و همسرم آنان را به منزل مادرم هدايت کرده بود. مادرم بسيار وحشت زده بود و مي‌گفت: اينها تو را کجا مي‌خواهند ببرند؟ گفتم: مادر! هر چه خدا خواست همان مي‌شود! سوار لندرور شدم و چند دقيقه بعد به مقابل بيمارستان رسيديم. بيمارستان داراي دو در بود. يکي در جلو و ديگري در عقب واقع در کوچه رهبر که به انتهاي بيمارستان باز مي‌شد. لندرور وارد کوچه رهبر شد و من بعداً دانستم که ساواک قبلاً به آنجا مراجعه کرده و موقعيت را ارزيابي کرده بود و مي‌دانست که اجساد شهدا در آنجا قرار دارد. لذا مستقيماً مرا به آنجا بردند؛ ضمن اينکه به دروغ صحبت مجروحين و مصدومين را پيش کشيده بودند و مي‌خواستند من در زمينه شهدا با آنها همکاري کنم. وقتي وارد محوطه بيمارستان شدم، ديدم کارکنان در حالت وحشت عجيبي به سر مي‌برند. در اين حال يکي از بچه‌ها خودش را سراسيمه به من رساند و گفت: آقاي دکتر! اينها شهيد شده‌اند؛ يک وقت مطرح نشه که در دعواي شخصي کشته شده‌اند! معلوم شد که ساواک به کارمندهاي ما گفته بود که اينها در نزاع دسته جمعي کشته شده‌اند و رئيس شما هم بايد به همين عنوان صورت جلسه کند. من وقتي مطلب دستم آمد، گفتم بايد بروم مقتولين را ببينم. اتاقي که آنان را گذاشته بودند، درش قفل بود و کليد در اختيار مرحوم محمدحسين صفايي بود. صفايي آمد و در را باز کرد و خوشبختانه ساواکيها با آنکه افراد گستاخي بودند و از ورود به هيچ جا ابايي نداشتند، با من همراه نشدند. من داخل شدم و شهدا را برانداز کردم. سه نفر بودند و يکي از آنان اخوي آقاي انصاري بود که خون از دهان و بدنش جاري بود و زير بدن، به صورت لخته جمع شده بود. وقتي از اتاق خارج شدم، به مأمورين ساواک گفتم: من آثار ضربه آجر در اينها نديدم. به نظرم گلوله خورده‌اند. شروع کرديم به جر و بحث کردن. در آخر گفتند: ما از شما مي‌خواهيم که ترتيبي بدهيد که اين اجساد به ما تحويل داده شود. مأموران در غياب من به بيمارستان آمده بودند و کارمندان ما گفته بودند که تا مسؤل ما نيايد، اجازه خروج نمي‌دهيم. خوشبختانه از همان ايام تا کنون رابطه تنگاتنگي بين من و کارمندانم در بيمارستان وجود دارد و اين امر چيزي جز عمل به آيه شريفه (103 سوره آل عمران): «وَ اعتَصِمُوا بِحَبلِ اللهِ جَميعاً وَ لا تَفَرَقُوا» نيست. اين وحدت و يکپارچگي باعث شده که واحد ما بسيار مستقل و قاطع، مشغول کار باشد و خوب عمل کند. حتي بعد از واقعۀ نوزده دي، يک نفر پليس هم، امکان نفوذ به اين بيمارستان را نيافت و يک مجروح هم به عنوان شورشگر و مانند آن از اين واحد بيرون برده نشد. به هر حال در آن روز، وقتي قاطعيت ما را ديدند، گفتند: تکليف ما چيست؟ ما بايد اجساد را ببريم. گفتم: من چنين اجازه‌اي ندارم. چون مدير و سرپرست اصلي بيمارستان، حضرت آيت‌الله گلپايگاني است. ساواکيها داخل ماشين رفتند و با هم شور کردند و دوباره آمدند و گفتند: برو به آقا تلفن کن! گفتم: الآن بعيد است تلفن را بردارند. چون نزديک غروب است و احتمالاً مشغول تجديد وضو هستند تا براي نماز جماعت تشريف ببرند. واقع امر هم اين بود که آقا جز در مواردي خاص، با تلفن صحبت نمي‌کردند. تنها يک بار با مرحوم امام خميني و يک بار هم با آيت‌الله خويي صحبت کردند. ساواکيها فشار آوردند و من پذيرفتم که به مرحوم آيت‌الله گلپايگاني زنگ بزنم. وقتي شماره را گرفتم، فردي که تلفن را برداشت، از حالت صداي من پي برد که متوحشم. قضيه راجويا شد. گفتم: بايد هر طور شده با آقا، صحبت کنم. قضيه حساسي پيش آمده. چند لحظه بعد آقا با صداي ضعيفي گوشي را گرفتند. فرمودند: چه خبر شده؟ سه نفراز مردم در حمله امروز شهيد شده‌اند و در بيمارستان ما هستند. منتها نيروهاي امنيتي مي‌خواهند به زور آنها را ببرند. آقا فرمود: «مطلقاً اين کار را نکنيد و به هيچ وجه تحويل آينها ندهيد. گفتم: پس چه کار کنم؟ گفتند: هيچي با قدرت در مقابلشان بايست و بگو آقا اجازه نداد ما اجساد را از اينجا تکان بدهيم. ما اينها را نگه مي‌داريم و به بستگانشان تحويل مي‌دهيم يا اينکه مردم خودشان در اين رابطه تصميمي بگيرند. ظاهراً در ذهن مرحوم آقاي گلپايگاني اين نکته بود که اين اجساد بايد روي دست مردم تشييع شود تا انقلاب، روند تکاملي‌اش را بپيمايد. من بيرون آمدم و موضوع را به ساواکيها گفتم. خيلي ناراحت شدند و گفتند: با زور ببريم چطور؟ گفتم: ديگر خودتان مي‌دانيد. گفتند: براي شما بد مي‌شود. گفتم: براي من خوبي و بدي معنا ندارد. من يک بار به دنيا آمده‌ام يک بار هم از دنيا مي‌روم. براي من هيچ مسئله‌اي نيست. ساواکيها که دستشان به جايي بند نشد، رفتند. شب هنگام مردم نشستند تا در مورد اجساد تصميم بگيرند. چون ما در بيمارستان خودمان سردخانه نداشتيم و حفظ اجساد در اتاق عقب بيمارستان، گرچه فصل زمستان بود، به صلاح نبود. لذا تني چند از بچه‌هاي بازار، با من تماس گرفتند و گفتند: اگر اجازه بدهيد، ما اجساد را به بيمارستان کامکار که مجهز به سردخانه است، منتقل کنيم. گفتم: براي اينکه من مورد گلۀ احتمالي آقا قرار نگيرم، خودتان بياييد ما اجساد را به اتفاق شما با آمبولانس، منتقل کنيم. بازاريها پذيرفتند و ما هم با بيمارستان کامکار هماهنگ کرديم و خلاصه هر طور بود، نگذاشتيم اجساد مطهر شهدا به دست ساواک بيفتد و بحمدالله تشييع جنازه خوبي به عمل آمد و استفاده لازم از شهدا براي استمرار حرکت انقلاب اسلامي، انجام شد. در واقع نوزده دي 56، دومين حرکت  انقلابي مردم، بعد از واقعه پانزده خرداد 42 محسوب مي‌شد... .7

 

صفحه 2




نام:                
*رايانامه( Email):
موضوع :
*نظر شما:


تماس با ما : 38-4037 2260 (9821+) -

کليه حقوق اين سايت متعلق به موسسه مطالعات تاريخ معاصر ايران مي باشد
درج مطالب در سایت لزوماً به معنی تاييد آن نيست

استفاده از منابع اين سايت با ذکر ماخذ مجاز است
بهترین حالت نمایش: IE8 یا نسخه بالاتر


 
www.iichs.org