... گرچه در ابتدا نميفهميدم که چرا قدرتهاي خارجي شخصيتي سرسخت و فسادناپذير مثل مصدق را؛ به دليل همت او در ملّي کردن نفت و افزايش منزلت ايرانيها، از سرير قدرت به زير کشيدهاند، ولي پس از مطالعات بيشتر فهميدم سببساز اين واقعۀ ناگوار چيزي نبوده جز بدگماني شاه و آمريکا و انگليس نسبت به مصدق؛ که تصور ميکردهاند او در پي برقراري يک حکومت کمونيستي در ايران است.
توجه به عملکرد مصدق نشان ميدهد که او همواره از حاميان و مدافعين سيستم پارلماني و حکومت سلطنت مشروطه بوده؛ ولي حيرتآور اينجاست که آمريکا و انگليس ـ به عنوان دو الگوي سيستم دموکراسي غربي ـ چطور نتوانستند ادامۀ کار دولتي را در ايران تحمل کنند که قصدي جز استقرار حاکميت پارلماني در کشور نداشته است؟ و نيز معلوم نيست آنها چرا به اقدامات مصدق در راه تقويت مجلس و تشکيل يک حکومت دموکراسي غير وابسته به شاه، برچسب «کوشش براي استقرار حکومت کمونيستي در ايران» زدند؟ ... پيگيري مطالعاتم سرانجام مرا به اين نتيجه رساند که: اگر حکومت مترقي مصدق در زير پاي حکومت خودکامۀ شاه قرباني نميشد، هيچگاه قدرتهاي غربي نميتوانستند به حيات خود در ايران ادامه دهند.
حاکميت مصدق براي مردم آگاهيهاي سياسي جديد به ارمغان آورد. ولي متأسفانه چون دولت او عمر کوتاهي داشت، نتوانست در راهي که آغاز کرده بود تا انتها پيش برود.
مصدق طي مدت کوتاه نخستوزيري خود با برداشتن سوپاپ فشار، اجازه داد نمايندگان مجلس آزادانه سخن بگويند و مطبوعات از آزادي قلم برخوردار باشند. ولي مهمترين دستاورد دولت او فيالواقع چيزي نبود جز ملي کردن صنعت نفت ايران، که باعث شد دست انگليسها حداقل به مدت سه سال از منابع نفت کشور کوتاه شود. و اين امر علاوه بر بينصيب گذاشتن انگليسها از دسترسي به نفت ايران، قدرت مطلقۀ متحد آنها ــ شاه ــ را نيز چنان پايين آورد که به حد يک مقام صرفاً تشريفاتي رسيد، و ناچار در اوت 1953 [25 مرداد 1332] تن به تبعيد اجباري از ايران داد.
مدتي قبل از آن، انگليس و آمريکا در پشت صحنه به طراحي نقشههايي اشتغال داشتند که مصدق را از قدرت سرنگون کنند تا بتوانند نسبت به تأمين منافع سياسي و اقتصادي خود در ايران آسوده خاطر باشند.
انگليسها دائم خطر حمايت مردم از مصدق را به آمريکاييها گوشزد ميکردند، و نيز گرايش تدريجي دولت او به سمت کمونيستها را عنوان يک مسألۀ بسيار مخاطرهآميز جلوه ميدادند. البته در اين ميان، چون مصدق براي افزايش قدرت خود در مبارزه با اقدامات دولتهاي غربي در راه برادازي حکومتش، به هر کوششي دست ميزد، ناگزير حتي به پذيرش حمايت حزب توده از دولت خود نيز تن در داد؛ و همين امر طبعاً زمينۀ بسيار مناسبي را براي تبليغات انگليسها فراهم کرد.
يکي از اقدامات انگليسها در جهت براندازي حکومت مصدق، اجيرکردن برادران «رشيديان» بود؛ که توسط آنها آخرين اطلاعات از وضع داخلي کشور و روحيۀ مردم به دست انگليسها ميرسيد، تا براي طرح توطئۀ سرنگوني مصدق مورد استفاده قرار گيرد. البته در اين جريان، سازمان «سيا» نيز با تقبل پرداخت هزينۀ طرحهاي مورد نظر، شرکت داشت.
سرانجام از طريق شبکۀ برادران «رشيديان» بود که مبالغ هنگفتي پول نقد در اختيار يکي از ورزشکاران گردن کلفت معروف به «شعبان بيمخ» و همکارانش قرار گرفت. و آنها نيز با حمايت يکي از ژنرالهاي سرشناس ارتش به نام «زاهدي» و پسرش «اردشير» توانستند شورشي عليه مصدق در تهران بپا کنند.
اين شورش همان بود که من در سن کودکي شاهدش بودم و چندان از ماهيتش سر در نميآوردم. ولي بعدها در سوئيس با مطالعۀ نشريات «کنفدراسيون» تازه به چگونگي ماجرا واقف شدم و پي بردم که چرا دفعتاً اوضاع در ايران به نفع شاه دگرگون شده بود. يعني فهميدم فيالواقع فقط در اثر همکاري انگليس و آمريکا کودتايي عليه دموکراسي مصدق شکل گرفت، و نيز در پي ساقط کردن حکومت او بود که شاه توانست مجدداً بر «تخت طاووس» بنشيند.
به دنبال اين جريان، شعبان بيمخ از صحنۀ سياسي کشور کنار رفت. ولي سرلشگر زاهدي به نخستوزيري رسيد و فرزند او ــ اردشير ــ به مشاغلي از قبيل سفارت ايران در آمريکا و وزارت امور خارجه منصوب شد. مصدق را نيز ــ متعاقب حملۀ گروهي اوباش به منزلش ــ دستگير و پس از محاکمه، به سه سال زندان محکوم کردند. اما او را بعداً عليرغم گذراندن دورۀ زندان، کماکان در منزل خودش تحت نظر قرار دادند، تا سرانجام در سال 1967 [14 اسفند 1345] از دنيا رفت.
با آگاهي به حقايق قضيۀ مصدق، گاه از خود ميپرسيدم: واقعاً اگر او توانسته بود پايههاي يک حکومت دموکراسي پارلماني را در ايران استوار کند، کشور چه سرنوشتي پيدا ميکرد؟ و آيا اين روش غلط شاه در حاکميت نبود که مملکت را به انقلاب کشاند؟... به نظر من: اگر مصدق ميماند، مسلماً راه حل مناسبي براي جلب نظر رهبران مذهبي ميانهرو مييافت؛ و چون هرگز نميگذاشت ايران از روشهاي سرمايهداري غرب تبعيت کند، مسلماً در کشور انقلاب هم سر نميگرفت.
شاه بعد از کوتاي 1953 عليه مصدق، به مرور تمام قدرت خود را بکار انداخت تا همۀ مخالفين حکومتش را يک به يک سرکوب کند. و بعد از مدتي نيز همراه با ممنوعيت تمام احزاب سياسي و جلوگيري از انتخابات آزاد، فقط به دو حزب «ملّيون» و «مردم» اجازه فعاليت داد.
شاه در سال 1957 [1356] با کمک مالي و فني آمريکاييها «ساواک» را پايهگذاري کرد، و آن را به استفاده از کارشناسان امنيتي «موساد» (سازمان امنيت اسرائيل) به عنوان حربۀ اصلي خود براي سرکوبهاي سياسي در ايران بکار گرفت.
گرچه ژنرال آيزنهاور (رئيس جمهور آمريکا) قدرت مالي شاه را با پرداخت 500 ميليون دلار کمک نقدي افزايش داد، و نيز همکاري آمريکا و اسرائيل ارتش نيرومندي براي شاه بوجود آورد؛ اما در عين حال هر روز که ميگذشت، ايران به عنوان يک کشور مسلمان (در مجاورت خاورميانۀ عربي) بيشتر از دنياي اسلام فاصله ميگرفت؛ تا سرانجام هم شايعات مبني بر برقراري رابطه بين ايران و اسرائيل، کار را به جايي رساند که کشورهاي عرب همسايه در موضع مخالفت با ايران قرار گرفتند.
مدتي بعد از بازگشت شاه به تخت سلطنت، دولت انگليس توانست مجدداً به منافع خود در نفت ايران ــ که از سال 1951 تا 1954، متعاقب ملّي شدن نفت قطع شده بود ــ دست يابد. ولي اين بار بدون آنکه ديگر نشاني از «شرکت نفت انگليس» در ميان باشد، صنعت نفت ايران کلاً تحت نظر يک کنسرسيوم قرار گرفت؛ که البته 40% سهم آن را کمپاني «بريتيش پتروليوم» در اختيار داشت. (گرچه در ظاهر انگليسها توانستند 40 درصد سهم کنسرسيوم نفت ايران را به خود اختصاص دهند. ولي در حقيقت سهم آنها به 54 درصد ميرسيد. زيرا غير از 40 درصد سهم شرکتهاي نفتي آمريکا و 6 درصد سهم شرکت نفت فرانسه، 14 درصد ديگر از سهام کنسرسيوم متعلق به شرکت نفت «شل» بود، که آن هم در باطن تعلق به انگليسها داشت ـ م. [مترجم]) 1
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
1. مينو صميمي، پشت پرده تخت طاووس، ترجمۀ دکتر حسين ابوترابيان، انتشارات اطلاعات، تهران، 1368، صص 35-39.