[17ـ 15 آذرماه 1357]
اختلاف با بختيار
وقتي اعليحضرت از طريق گزارشهايي که رئيس ساواک ميداد مطلع شدند که بختيار با مخالفان در تماس است، به توصيۀ سوليوان تصميم گرفتند يک بار ديگر با دکتر اميني مشورت کنند. روز دوازدهم آذرماه، بار ديگر ملاقاتي ميان اميني و اعليحضرت دست داد. دکتر اميني مجدداً دکتر غلامحسين صديقي را براي نخستوزيري پيشنهاد کرد. اعليحضرت گفت: «يک بار پيشنهاد کردم، ولي جواب درستي نداد و گفت بروم فکر کنم.» اعليحضرت گفتتند بهتر است، در ملاقات بعدي شما و عبدالله انتظام هم حضور داشته باشيد. من پيغام اعليحضرت را براي هر سه نفر فرستادم و قرار ملاقات گذاشتم. باز گلهها از سوي سه نفر آغاز شد. اعليحضرت گفتند: «بهتر است گلهها را کنار بگذاريم و به فکر مملکت باشيم.» دکتر صديقي در پاسخ گفت: «براي نجات وطن نميشود گذشتهها را کنار گذاشت. شما اگر مطابق قانون اساسي رفتار ميکرديد موجب بياعتباري سلطنت نميشديد. اين مردم به سلطنت مؤمن بودند. شما کاري کرديد که دولتيها به کارگزاران شما تبديل شدند، نه خدمتگزاران مملکت. با اين روش، مردم شما را مسئول خرابيهاي مملکت ميدانند.»
اعليحضرت گفتند: «مگر ما به شما و مصدق اختيارات نداديم؟ مگر ما آن روز سلطنت نميکرديم؟ خود شما تصميم گرفتيد ما را کنار بگذاريد. مصدق خواب و خيالهايي داشت. تصور ميکنيد، ميخواستيم [نميخواستيم] سلطنت کنيم؟ رجال خائن بودند که وضع را به اينجا کشاندند.»
دکتر صديقي گفت: «اعليحضرت، جنابعالي اشتباه ميکنيد. مصدق مرد بزرگ و وارستهاي بود. او هرگز خواب و خيالي براي شما در سر نداشت. 25 مرداد، پس از کودتاي شما، همه به او فشار آوردند که سلطنت را ملغي کند، ولي او اين کار را نکرد و او و من به قانون اساسي ايمان داشتيم. قانون اساسي روزي تصويب شد که من به دنيا آمدم، لذا هيچگاه به اين قانون پشت نکردم. شما هويداها و زاهديها را ترجيح داديد. شما هر چه رجل آزاده و وطنپرست بود به زندان افکنديد.»
دکتر صديقي در اين لحظه عصباني شد. دکتر اميني هم که در اين جلسه حضور داشت، براي آنکه جوّ را تغيير دهد، گفت: «گذشته پر از اشتباهاتي بود که امروز نتيجهاش را ميبينيم. حالا واقعاً بايد به فکر آينده باشيم، به فکر فرداي اين جوانها.»
اعليحضرت گفتند: «بله، براي همين است که از آقاي دکتر صديقي خواستم به ملاقات من بيايند. امروز بايد کسي مثل شما به نجات وطن برخيزد. ما اطلاع داريم که شاهپور بختيار که او را بر مسند نخستوزيري نشانديم، به توطئهاي بر ضد استقلال و شرف مملکت دست ميزند و با مخالفان ما حتي با سران ارتش تماس ميگيرد.»
دکتر صديقي که هر لحظه صدايش بيشتر اوج ميگرفت، گفت: «شما در بيست و پنج سال گذشته مملکت را در يد قدرت مقاماتي قرار داديد که صلاحيت نداشتند.» اعليحضرت که متوجه شده بودند دکتر صديقي از گذشته ناراحت است، سعي کردند او را دلداري دهند و رشتۀ گسسته سخن را دوباره پيوند بزنند. از اين رو گفتند: «خوب، شرايط شما اين بار براي نخستوزيري چيست؟»
دکتر صديقي گفت: «باز هم بايد فکر کنم.»
اعليحضرت گفتند: «شما هنوز فکرتان را نکردهايد؟ در ملاقات اول گفتيد فکر ميکنم و پاسخ ميدهم.»
دکتر صديقي در پاسخ گفت: «اين کار آساني نيست ... اولين شرط من، همانطور که گفتم، تشکيل شوراي سلطنت و استراحت حضرتعالي است.»
تماس با شريعتمداري
تماس با آيتالله شريعتمداري در قم برقرار بود، ولي اين ملاقاتها ديگر آن حرارت گذشته را نداشت و او هم کم کم مأيوس شده بود. اعليحضرت ميل داشتند آيتالله شريعتمداري را در مقابل آيتالله خميني قرار دهند، ولي شيرازۀ کار از دست همه در رفته بود و ديگر کاري از دست کسي بر نميآمد. شريعتمداري هم ديگر به فرستادگان دربار روي خوش نشان نميداد و با سردي از آنان استقبال ميکرد.
تشکيل شوراي سلطنت
سرانجام اعليحضرت، در نشستي که با حضور دکتر اميني و انتظام تشکيل شد، تن به تشکيل شورا دادند. مدتها بر سر اينکه چه کسي رئيس شورا بشود، بحث شد؛ تا آنکه دکتر اميني سيد جلالالدين تهراني، يکي از رجال، را پيشنهاد کرد. اعليحضرت پس از مدتي تفکر وي را پذيرفتند و قرار شد نخستين جلسه با حضور خودشان تشکيل شود. اعضاي اين جلسه آقايان وارسته، سيد جلالالدين تهراني و تني چند از رجال قديمي بودند.
اختلاف مجدد در داخل جبهۀ ملي
دو روز پس از اين ملاقات که قرار بود دکتر صديقي به حضور اعليحضرت شرفياب شود، بار ديگر سپهبد مقدم، رئيس سازمان امنيت و اطلاعات کشور، سراسيمه به کاخ وارد شد و يک سر به دفتر من آمد و گفت: «گزارشي دارم که بايد سريعاً به عرض برسانم.» گفتم: «تيمسار بفرمائيد يک چاي ميل کنيد تا بعد به عرض برسانم.»
سرانجام وقت شرفيابي رسيد و من هم، طبق دستور شاه، براي يادداشت بعضي نکات به همراه او به دفتر رفتم.
سپهبد مقدم، بدون مقدمه گفت: «موضوع ملاقات دوم جنابعالي با دکتر صديقي در شهر به شدت پيچيده است. مردم گروه گروه به ديدن وي ميروند از جملۀ اين افراد، داريوش فروهر و همسرش پروانه است. نامهاي که دکتر سنجابي نوشته بود، داريوش فروهر به دست دکتر صديقي داد. دکتر سنجابي در اين نامه نوشته است، دکتر صديقي از سال 1341 در جبهۀ ملي فعاليت ندارد. دکتر صديقي مدتي داريوش فروهر را نگريسته و گفته است «عجب! چطور آقاي دکتر سنجابي براي من نامه دادهاند. ايشان که بنده را طرد فرمودهاند. لابد به اين خاطر که با شاه ملاقات کردهام. خود ايشان که زودتر از من با شاه ملاقات کردند». داريوش فروهر در پاسخ گفته است: «من کاري به گذشتهها ندارم، ما ميدانيم که شما چه زحماتي براي جبهۀ ملي کشيديد.» دکتر صديقي حرف او را قطع کرده و گفته است: «شما يادتان رفته که در سال 41 تو زندان من چه تلاشي براي تشکيل دوبارۀ جبهۀ ملي کردم و باز يادتان رفته که هنگام دستگيري حضرت آيتالله خميني در وقايع 15 خرداد، من بودم که اعلاميهاي بر ضد شاه و به حمايت از آقاي خميني نوشتم و همين آقايان حاضر نبودند آن را امضا کنند، حالا همهشان متدين شدهاند و من بيدين؟».
«فروهر نامه را به دکتر صديقي ميدهد. دکتر نيم نگاهي به نامه مياندازد و آن را با بي اعتنايي به گوشهاي پرتاب ميکند. فروهر و کسان ديگري که در خانۀ دکتر صديقي بودند هر يک، با بر شمردن دلايلي، سعي ميکنند دکتر را از اين فکر منصرف سازند. در اين وقت، داريوش فروهر شروع به گريستن ميکند و در پايان ميگويد ميدانيم شما از موضع خود کنار نخواهيد رفت. به همين دليل شاه هم شرايط شما را نخواهد پذيرفت. دکتر صديقي در پاسخ گفته بود آن وقت من هم حکومت را نميپذيرم.»
وقتي گزارش مقدم به پايان رسيد، چهرۀ اعليحضرت بار ديگر در هم رفت و پشت سر هم ميگفتند: «عجب! عجب!»
پس از مرخص شدن مقدم، اعليحضرت دستور احضار اميني، انتظام و دکتر صديقي را دادند. من به هر سه نفر تلفن کردم و دستور شاه را به آنان اطلاع دادم. بعدازظهر آن روز دکتر صديقي، دکتر اميني و انتظام وارد کاخ نياوران شدند و من آنان را به دفتر اعليحضرت هدايت کردم.
پس از آنکه هر سه نفر نشستند و بعد از مقدمهاي، دکتر صديقي رشتۀ کلام را به دست گرفت و حرفهاي گذشته را تکرار کرد. اعليحضرت در پاسخ گفتند: «من مخصوصاً از آقايان انتظام و دکتر اميني خواستم که در اينجا باشند تا به عنوان شاهداني عادل در تاريخ گواهي دهند.»
دکتر صديقي گفت: «من فکرهايم را کردهام، نخست بايد بختيار کنار رود. حرف دوم اين است که مجلس بايد به نخستوزيري من ابراز تمايل کند. حکومت نظامي بايد لغو شود و ارتش به پادگانها برگردد. جنابعالي مدتي به سفر برويد، من طبق قانون اساسي و متمم آن رفتار ميکنم و مواد الحاقي را قبول ندارم. وزارت دفاع بايد به طور کامل در اختيار من باشد. دادگاههاي فوقالعاده تشکيل شود که هر چه زودتر به اتهامات نخستوزيران، وزيران، امراي ارتش که بيشترشان فاسدند، بويژه آنان که در ضد اطلاعات خدمت ميکنند و با همکاري ساواک براي مردم پرونده ميسازند، رسيدگي کند و فاسدان را به جوخۀ اعدام بسپاريم. باقيماندۀ افراد سلطنت هم بايد از ايران خارج شوند.»
اعليحضرت همچنان که اين سخنان را ميشنيدند، مشتهايشان را گره ميکردند و چهرهشان هر لحظه بيشتر برافروخته ميشد.
دکتر علي اميني ساکت بود، ولي عبدالله انتظام به صراحت گفت: «بهتر است اعليحضرت به نفع وليعهد کنار روند و وي را به دست بعضي از رجال قديمي و مورد اطمينان بسپارند.» اعليحضرت ميديدند که انتظام تلويحاً همين را ميخواهند.
در پايان اين ملاقات، اعليحضرت گفتند: «هر وقت خواستيد به اينجا تشريف بياوريد با دکتر قرار بگذاريد. اين در هميشه به روي شما باز است.»
انتظام گفت: «البته پس از پانزده سال بسته بودن و منتها بايد ديد آدمها به کدام در چشم توسل ميجويند.»
در اين هنگم دکتر علي اميني گفت: « قرار است مخالفان روز تاسوعا و عاشورا در تهران راهپيمايي عظيمي به راه اندازند.»
اعليحضرت از شنيدن اين خبر ناراحت شدند و گفتند: «شما چگونه تضمين ميکنيد که فاجعۀ عظيمي روي ندهد و دشمنانم قصد جانم را نکنند؟»
دکتر اميني گفت: «مطمئن باشيد دشمنان شما هرگز به چنين کارِي دست نخواهند زد. آنان جوانمردانه رفتار ميکنند.»1
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
1. اميراصلان افشار، سروها در باد: آخرين روزهاي شاه در تهران، به تقرير اميراصلان افشار؛ تهيه و تنظيم محمود ستايش، تهران: نشر البرز، 1378، ص 75 تا 80.