ArticlesStatesmenWoman e-zineًRestorationAYAM contemporary Historical ReviewO.HistoryPublicationsViewpoints and untold eventswith caravan of history(doc)Foreign Policy StudiesNewsمصاحبهwith caravan of history(photo)conferences
» مقالات » مدخلي بر تاريخ معاصر ايران؛ سخنراني حجت‏الاسلام رسول جعفريان

کلمات کليدی :
 همه کلمات
تک تک کلمات

 

نشریه الکترونیکی بهارستان

138

غزه در آتش و خون

 

 

رقص چوبها به مناسبت کودتای 28 مرداد

 

 

پیشینه فرش

 

 

زندگی و اقدامات لارنس آلمانی در ایران
مطیع ترین وزیر امور خارجه ایران
سهم  ساواک در شکل گیری و پیروزی انقلاب اسلامی
محمد باقرخان تنگستانی

اخبارNEWS

فروشگاه مجازي موسسه مطالعات تاريخ معاصر ايران افتتاح شد  |+| بزودی آغاز به کار وب سايت جديد موسسه مطالعات تاريخ معاصر ايران

Google

جوان و تاریخ

تاریخ و جلوه های عزاداری امام حسین(ع)در ایران با تکیه بر دوران صفویه

 

 

چند قطره خون برای آزادی

 

 

زندگی سیاسی و اجتماعی آیت الله العظمی حاج سید محمد تقی خوانساری

 

فصلنامه تاریخ معاصر 61-62

فصلنامه تاریخ معاصر ایران

شماره 61-62

 

فصلنامه تاریخ معاصر 63

فصلنامه تاریخ معاصر ایران

شماره 63

کتابفروشی سرای تاریخ

Adobe Reader V 8.0

20.8 MB

 

مدخلي بر تاريخ معاصر ايران؛ سخنراني حجت‏الاسلام رسول جعفريان  

تنظيم: حبيب‏الله‏ اسماعيلي

 

درباره مبدأ تاريخ معاصر مباحثي شنيده‏ايد. امروز کوشش بنده اين است که حرفي غيرمعمول و نامأنوس مطرح کنم. مقصود من از طرح اين سخنان ايجاد يک پيوند بين تاريخ صفويه و قاجاريه است. تا به حال عمده مطالب در زمينه مبدأ تاريخ معاصر ايران از قاجار فراتر نمي‏رفته. عده‏اي، مقدمات را مبدأ تاريخ معاصر گرفته‏اند و عده‏اي نتايج را. به نظر بنده ما غفلت بزرگي کرده‏ايم و آن ناديده گرفتن دوره صفويه است که به معناي حذف يک دوره مهم تاريخي به لحاظ مشارکت آن در هويت فرهنگي فعلي ماست. کلمه «معاصر» به معناي «هم دوره» براي ما مفهوم است، ولي به لحاظ تطبيق، نسبي است؛ يعني نسبت به صد سال قبل، نسبت به دويست سال قبل، نسبت به عصر اتم يا نسبت به عصر پهلوي. مهم اين است که معياري داشته باشيم و بدانيم اين معيار در کدام بخش حضور دارد و ارتباط آن با ما چه مقدار است. يک مشکل عمده اين است که اصطلاحات عصر جديد همه بر پايه فلسفه‏هاي جديد شکل گرفته است و ما هم درگير اينها هستيم و زبان ما اين اصطلاحات و مفاهيم را شامل مي‏شود. و ارتباط با اين مفاهيم با خواندن کتاب و ارتباطها و کارهاي روزانه تقويت مي‏شود. در نتيجه، خارج شدن از چارچوب اين مفاهيم براي ما دشوار به نظر مي‏رسد. مثلاً همين کلمه «معاصر» با کلمه «نو» و «مدرن» مخلوط شده و گاهي حتي مترادف فرض شده، و بر اين اساس وقتي مي‏گوييم «تاريخ معاصر» مقصود تاريخ «نو» و «جديد» است؛ يعني بلافاصله برمي‏گرديم به اصطلاح «کهنه» و «نو». با دقت کمي آشکار مي‏شود که مفاهيم «کهنه» و «نو» برگرفته از انديشه ترقي و تکامل است که مبتني بر فلسفه جديد اروپايي است.

 

اين واژه‏ها مجموعا مختص فلسفه جديد است و در فلسفه‏هاي گذشته اين مفاهيم به چنين شکلي تعريف نمي‏شده است. مي‏بينيم که نفي دوره‏هاي گذشته عملاً با کلمه «معاصر» و «مدرن» به وضوح پيوند خورده. توجه داريد که تاريخ معاصر يعني تاريخي که متعلق به ماست و ما روي آن کار مي‏کنيم تا زندگيمان را بياموزيم و در واقع هويت فعلي خودمان را بشناسيم. پس ما براساس فلسفه‏هاي جديد، دوره‏اي را در تاريخ ايران به عنوان «تاريخ کهنه» تصور مي‏کنيم و دوره‏اي را به عنوان «تاريخ نو». گاهي آدمها خيال مي‏کنند که در اين «دوره نو» آدمها هم نو شده‏اند و خصيصه‏هاي انساني و تفکرات و انديشه‏ها، در ادامه صنعت و تکنيک، همه متحوّل و نو شده‏اند. اصطلاح «معاصر» که تا اندازه زيادي تحت تأثير واژه «مدرن» است در برابر «کهنه» قرار مي‏گيرد. با اين فرض، ما تاريخ معاصر را از يک دوره‏اي مي‏گيريم که زندگي ما نو شده بر آن مبنايي که عرض کردم ما در واقع پشت پا مي‏زنيم به دوره‏اي که عملاً تصور مي‏کنيم دوره گذشته است ـ چون عصرش منقضي و سپري شده و از بين رفته است.
 
يک معناي معقول‏تري هم براي «معاصر» مي‏توان تصور کرد و آن اين است که ما تاريخي را «معاصر» بناميم که به نحوي متعلق به ماست و در آن مشارکت داريم. ما دوره ساساني را معاصر نمي‏دانيم زيرا آن تاريخ ارتباط عيني و عملي محسوس و قابل توجهي با زندگي ما ندارد. ولي احتمالاً از تاريخ اسلام به اين طرف حضورش در زندگي ما قاطع‏تر است و هر چه جلو بيايم مشارکت ما در آن بيشتر است و ما با آن احساس انس و الفت بيشتري مي‏کنيم؛ احساس مي‏کنيم خودمان را در آن تاريخ بازشناسي کرده و هويت ديني خودمان را ارزيابي مي‏کنيم. اگر معيار معاصر بودن اين باشد که ما دوره‏اي را معاصر تلقي کنيم که زندگي خودمان را در آن منعکس ببينيم، نظام سياسي، اجتماعي و فرهنگي‏مان را در آن منعکس ببينيم، به نظر مي‏آيد که معناي قابل قبول‏تري بتوان براي واژه معاصر فرض کرد.
 
حال اين سوال پيش مي‏آيد که ما زندگي خودمان را در کدام بخش تاريخ بيشتر منعکس مي‏بينيم و تا چه مقدار خودمان را در آن شريک مي‏يابيم؟ اگر معاصر بودن را به معناي تناسب و مشارکت و درک هويت کنونيمان و معاصر بودن با وضعيت فعلي بپذيريم، آيا با دوره ساساني معاصريم يا دوره اسلامي تا سقوط عباسيها؟ با دوره ايلخانيها يا صفويه؟ در اين نگاه، ريشه‏هاي فرهنگي و نظام اجتماعي ما تا آنجايي که مربوط به خودمان است و مخلوق ذهن يک مسلمان ايراني است و تا آنجايي که تجربه‏هاي شخصي ماست مدنظر قرار مي‏گيرد. اين تا کجاي تاريخ است؟ اگر شما به شهرهاي جنوب شرقي کشور برويد مي‏بينيد اخلاق و سنن و رسوم با شما کمتر سنخيّت دارد و بيشتر با کشورهاي همسايه سازگار است تا ايران؛ اگر به شهري برويد که احساس کنيد تمام سنني که در شهر شما بوده اينجا هم هست احساس غربت نمي‏کنيد. منظور من همين است که ما نسبت به گذشته خودمان نبايد صفويه را کهنه فرض کنيم. مبدأ تاريخ معاصر ما ابتداي دوره صفويه است، يعني دوره‏اي که متأسفانه شناخت مفصلي هم از آن نداريم و قاعده اين است که از اين دوره يک شناخت وسيع، همه‏جانبه و عميق داشته باشيم.
 
بحث را از زاويه ديگر دنبال مي‏کنيم: بنده عرضم اين است، با آن تعريفي که از «کهنه و «نو»، «مدرن» و «غيرمدرن» تصور مي‏شود اگر تاريخ معاصر را تاريخ تجددگرايي خودمان بدانيم عملاً يک کار ضدّ ملي مي‏کنيم. به عبارت ديگر، زماني را که هويت خودمان را از دست داديم و تسليم مطامع ديگران شديم و روزي را که حکومت شيفته محيط و تمدن ديگري شد، دقيقا ما آن را مبدأ تاريخ معاصر به حساب مي‏آوريم. اين نگاه کساني است که «معاصر بودن» را با تجدّد يکي مي‏دانند و مي‏خواهند از گذشته جدا شوند و هويت پيشين خود را از دست بدهند و تسليم شرايط جديد شوند. «دنيا عوض شده»، کجاي دنيا عوض شده؟ اروپا عوض شد، ما هم وارد تاريخ جهاني شديم و وارد يک تمدن جهاني شديم. ولي واقع ما پشت پا به سوابق فرهنگي خودمان مي‏زنيم که نبايد آنها را دور بريزيم و به عنوان «کهنه» بودن کنار بگذاريم. نبايد فريب کساني را بخوريم که تاريخ گذشته ما را خرافات مي‏دانند و از درباري صحبت مي‏کنند که اساس آن بر تنجيم بوده است و در آن هيچ تفکر، فلسفه، عرفان، تمدن و حتي مدرسه‏اي نبوده‏است؛ يعني همه را بگذاريم کنار. اين کار اساسا ضدّ ملي است.
 
هويت امروز ما از دوره قاجار نيست. هويت و ريشه‏اي که مباني اين جامعه بر آن استوار است، عبارتست از يک سري مفاهيم و قوانين و تعابيري که در اصول ديني ريشه دارد، و يک سري تجربه عملي که قابل ايراد و رشد است. ما از آن دوره غافل مي‏شويم و تاريخ معاصري را نشان مي‏دهيم که هيچ ربطي به آن مباني و مفاهيم ندارد. الان فرزندان ما خيال مي‏کنند در گذشته مردم از گرسنگي مي‏مردند و هيچ شعور و تفکري نداشتند. و همه اين چيزها را با اصطلاحات برگرفته از تفکرات مدرن به خورد جماعت داده‏ايم.
 
کساني که مبدأ تاريخ معاصر را مشخص کرده‏اند و آن را از قاجاريه به بعد مي‏دانند، بلافاصله شکستهاي ايران را در جنگهاي ايران و روس به رخ ما مي‏کشند و مي‏گويند از اينجا «تجدد» شروع مي‏شود. مبناي اين حرفها بي‏اعتمادي به فرهنگ ملي و اسلامي ماست. مرحوم حميد عنايت تعابيري دارند که مضمون آن اين است که ما قبل از جنگهاي ايران و روس به خودمان اعتماد سنتي داشتيم؛ در اين جنگها اين اعتماد را از دست داديم. راه‏حل اين بود که نظام ارتش را اصلاح کنيم و بعد هم آموزش را. در مرحله دوم و در دوره مشروطه به دستاوردهاي سياسي غرب اعتماد پيدا کرديم و نسبت به خودمان بي‏اعتماد شديم. در مرحله سوم يک نوع اعتماد به مليت پيدا کرديم. رژيم پهلوي روي اين نظريه سرمايه‏گذاري مي‏کرد و ظاهرا يک نوع مواجهه با غرب را به عنوان نوعي انديشه ناسيوناليستي مطرح کرد. در مرحله چهارم که انقلاب اسلامي بود يک نوع اعتماد به بنيادهاي ديني پيداکرديم، يعني از حرکتهاي ناسيوناليستي و باستان‏گرايي فاصله گرفتيم و آمديم سراغ همان هويت اصيل، يعني چيزهايي که روزهاي اول به آن بي‏اعتماد شده بوديم. اين چهار مرحله را من به اين تعبير عرض کردم: يک نوع اعتماد سنتي، بي‏اعتمادي، اعتماد به مباني ناسيوناليستي، و بعد هم متکي شدن به خودآگاهي مذهبي و بنيادهاي ديني؛ و انقلاب اسلامي نشان داد که آن هويت هنوز پابرجاست. کساني که فکر مي‏کنند اينها از بين رفته و تاريخ ما تغيير پيدا کرده اشتباه مي‏کنند. به عبارت ديگر، ما بايد تاريخ معاصر را از اول صفويه ببينيم. امروزه و پس از انقلاب اسلامي عملاً يک حکومت مذهبي احيا شد که البته، به اعتقاد ما، خيلي مذهبي‏تر از دولت صفوي است و در آن دو رکن مهم قدرت ديني و سياسي با هم ترکيب شده و مرجعيت مذهبي حيات جديدي پيدا کرده است. به عنوان نمونه، دقيقا همين نماز جمعه در دوره صفويه برگزار مي‏شد و در آن دوره مقالات زيادي درباره‏اش نوشته‏اند که پس از انقلاب دوباره احيا شد. و همينطور است بحث ولايت فقيه و قدرت ديني که يکي از اصول انقلاب است. با اين روندِ احيا معلوم شد که زيرسازهاي فرهنگي ما همان چيزهايي است که در آن دوره شکل گرفته است و ما اين وسط گرفتار يک غفلت و بي‏اعتمادي بوديم و گوش به حرفهايي داديم که مي‏گفتند تاريخ ما قبل از اين دوره تاريخ خرافات و تنجيم بوده است. اتفاقا تجدد پوسته‏اي ظاهري بود که از دوره قاجار به بعد تاريخ ما را مستور کرد و خيلي زود هم شکست. در اين دوره در پس حجاب تجدد هويت ما سالم ماند؛ و اين هويت، همان است که از صفويه به ارث برديم البته با تجربيات جديدتر و با اصلاحاتي که در آن صورت داديم. به عقيده من ملّي‏گراها و مذهبيون در اين موضع اشتراک نظر دارند. چون، در نهايت، هر دو معتقدند که بايد روي پاي خودمان بايستيم. طبق اين نگاه، اگر اصولي به تاريخ بنگريم شروع تاريخ معاصر ما از صفويه است. شاه اسماعيل و قزلباشها و ديگراني زحمت کشيدند و علي‏رغم اشکالاتي که داشتند باعث شدند ايران نوين شکل بگيرد. ما اصطلاح «ايران نوين» را آنجا بکار مي‏بريم. من به اشکالاتي که آنجا هم بوده توجه دارم و بر اين امر واقفم که بنياد حکومت صفوي هم روي نژادهايي مي‏گردد که خيلي ايراني نيست. اما اين هم پاسخ دارد، زيرا تعريف خاصي براي ايراني به عنوان نژاد نمي‏شود کرد. همه اقوام و گروههايي که در اين حوزه جغرافيايي مي‏زيسته‏اند در شکل دادن تاريخ ايران سهم دارند.
 
يکي از استادان فرموده‏اند: «بنده تاريخ معاصر را از همان قاجار مي‏دانم که مقارن با تاريخ انقلاب کبير فرانسه است و هر دو مشترکند در ايجاد طبقه بورژوا.» اين تعاريف اصلاً ملي نيستند. نه اينکه ما از دنيا جداييم؛ من ايران را از صفحه عالم جدا نمي‏کنم، ولي انديشه اصولي را اين مي‏دانم که براساس هويت ديني‏مان بينديشيم. آن چيزي که مردم به آن رسيدند و مجددا احياء کردند پوسته ظاهري تجدد بود يا دين، که در اعماق وجودي اين سرزمين ريشه دارد؟ کساني که دوره را صفوي به عنوان يک دوره سياه و غيرقابل استفاده براي ما مطرح کردند، تقريبا حمل بر صحت در مورد عمل آنها اين است که بگوئيم اطلاعي نداشتند. يعني آنها نه فلسفه آن دوره را مي‏شناختند و نه علم آن دوره را و نه توجه داشتند به جنبه‏هاي تمدني آن دوره و اگر بنا باشد که به هر چيزي که نسبت به آن معرفت عميقي نداريم پشت پا بزنيم يقينا خيلي دوام نخواهيم آورد و ديگران هم به ما پشت پا خواهند زد.
 
به عنوان نمونه، اگر ما نظام آموزشي دوره صفوي را در نظر بگيريم و ببينيم که چه فعاليتهايي براي ايجاد يک نظام آموزشي نسبتا قوي به عمل آوردند آن وقت متقاعد مي‏شويم که بايد ادامه‏دهنده آن راه باشيم. براي نمونه، چند مورد از آن فعاليتها را نام مي‏برم: ايجاد پشتوانه‏هاي مالي قوي به نام موقوفات براي آن نظام آموزشي، ساختن مدارسي که امروزه ساختن هر کدام از آنها به‏لحاظ مادي حتي از طاقت مراکز اقتصادي قوي خارج است يا حداقل دشوار، و يا مثلاً از بين بردن آثار سوء خانقاهها که نه تنها مدرسه بلکه تعليم و تفکر را مورد تهديد قرار مي‏داد. اين کارها کارهايي نيست که به راحتي بتوان از آنها چشم پوشيد. به قول آن ظريف، مشکل از آنجايي شروع شد که دارالفنون را روبروي مدرسه مروي ساختند و بنا نشد که همان مدرسه را احيا کنند. از همان ابتداي تجددانديشي يک نوع دشمن و رقيب براي نظام آموزشي درست کردند.
 
پيدايش صفويه از چند جهت براي ما ارزش دارد؛ و اين ارزش به اعتبار هويت فعلي ما و به اعتبار معاصر بودن با ما، يعني انعکاس تصوير امروز ما در گذشته، اهميت ويژه‏اي دارد. همانطور که توجه داريد مهمترين نکته اين است که ايران جديد از دوران صفويه شکل گرفت. البته کلمه ايران در متون آغاز آن دوره به چشم نمي‏خورد، ولي روشن است که روي کار آمدن صفويان آغازي است براي شکل‏گيري مستقل منطقه‏اي که زماني مرکز تمدن شرق بوده است. از اواسط دوره صفوي کلمه ايران رايج مي‏شود. از زمان شاه سليمان به بعد در اسناد، از اين منطقه به عنوان ايران ياد مي‏شود. تا قبل از آن هر جايي اسم خودش را داشت؛ مانند آذربايجان، فارس و اصفهان کلمه جامع «ايران» از اين دوره مرسوم شد. البته اين کلمه در ادبيات مورد استفاده بوده اما کاربرد روزمره نداشت اما کم‏کم رسميت پيدا کرد.
 
به لحاظ مذهبي ما شيعه هستيم و علاوه بر اين سنيهاي ما نيز تمايل ويژه به تشيع دارند. آنها نه تنها علاقه به اهل بيت دارند و در مراسم عاشورا شرکت مي‏کنند بلکه با برادران شيعه خود همدردي مي‏کنند و در دفاع از اين سرزمين با آنها بوده‏اند و هستند. سنيهاي ما تفکر عقلاني را ترجيح مي‏دهند و اينها به خاطر تاثيري است که از تشيع پذيرفته‏اند. محققي مي‏گفت من از فرات به اين طرف را شيعه مي‏دانم و منظورش همين نوع تفکر آنهاست که عقلاني است و گرايش به تشيّع دارد. ادلّه زيادي داريم که اجداد صفويان قرن هشتم مذهب تشيع يا مذهبي بين تشيع و تسنّن داشته‏اند. ولي دولت صفوي به صورتي نظام‏مند يک خطوط حايلي در اين محدوده جغرافيايي ايجاد کرد و آن را با آداب و رسوم خاصّي شکل داد، خوشبختانه از علماي عرب هم در اين زمينه استفاده کرد و براي شکل‏دهي يک فرهنگ منظم و منسجم تلاشي پيگير صورت گرفت. پس انصاف اين است که مبناي رسمي و عمومي شدن شيعه را در اين روران بدانيم. البته انحرافاتي هم داشته‏اند که بايد اصلاح شود ولي اصل و بنياد امروز ما از آن دوره است. به لحاظ فرهنگي هم همينطور است. تفکر فلسفي که امروز در ما قوتي دارد دقيقا ميراث دوره صفوي است. از آن دوره ما متون پرارزشي در عرفان و فلسفه داريم. نظير اين بنيادها از طريق شيعه‏هاي ايراني به هند و پاکستان و افغانستان هم راه يافته است.
 
بنابراين هم از حيث سياسي و هم از حيث فرهنگي و مذهبي مبدأ و مبناي تاريخ معاصر ما دوره صفويه است. اگر اين دوره را کنار بگذاريم و به عصر تجدد بياييم کار خودمان را مشکل کرده و به اعتقاد بنده کاري ضد ملي کرده‏ايم. ما مي‏توانيم ذهن مردم را اصلاح کنيم و به حقيقت سوق دهيم تا اين باعث شود که اعتماد مردم به مسائل سنتي بيشتر شود و نه اينکه بگوييم اينها مانعي براي ترقّي هستند.
 



نام:                
*رايانامه( Email):
موضوع :
*نظر شما:


تماس با ما : 38-4037 2260 (9821+) -

کليه حقوق اين سايت متعلق به موسسه مطالعات تاريخ معاصر ايران مي باشد
درج مطالب در سایت لزوماً به معنی تاييد آن نيست

استفاده از منابع اين سايت با ذکر ماخذ مجاز است
بهترین حالت نمایش: IE8 یا نسخه بالاتر


 
www.iichs.org