مصاحبه داود اميني با محمّدمهدي عبدخدايي
وقتي قرار شد مظفر ذوالقدر اين مأموريت را انجام بدهد، لازم بود يک راهنما داشته باشد. آن روزها، ما هر روز روزنامهها را ميخوانديم تا بدانيم که نخستوزير به کجاها ميرود. تقريبا حالت نيمه مخفي هم به خودمان گرفتيم. در خيابان گرگان يک امام جماعتي بود به نام ميرزا آقا شيرازي دعوت کرده بود، ما به منزل او رفتيم. بچه هم نداشت. در آنجا بود که هر روز بررسي ميکرديم که نخستوزير کجا را ميخواهد افتتاح کند، در چه مراسمي ميخواهد شرکت کند. حاج سيد غلامحسين شيرازي از منبريهاي تهران بود. ايشان خانهاي خريده بود در خيابان گرگان. اتفاقا من آن روز رفته بودم خيابان ناصرخسرو، او را در آنجا ديدم. با لحن گلهآميزي به من گفت که پس آقا کي خانه ما ميآيد؟ من خانه خريدهام. من آمدم اين حرف را به نواب صفوي منتقل کردم. گفت: حالا که اصرار دارد، فردا شب ميرويم. اتفاقا همان شب دور هم نشسته بوديم، آسيد محمود صادقي هم بود. او هم از منبريهاي تهران بود و روزنامهاي با خودش آورده بود. توي روزنامه خبري بود به اين مضمون: مصطفي کاشاني فرزند آيتاللّه کاشاني و نماينده مجلس شوراي ملّي به علت نامعلومي درگذشت. آن روزها گفتند که مسموم شده بوده است. خوب، مسلّم بود که فرزند آيتاللّه کاشاني نماينده مجلس شوراي ملّي وقتي فوت ميکند، برايش مجلس ختم ميگذارند. همان روز اعلام شد که فردا بعد از ظهر در مسجد شاه، که حالا به نام مسجد امام است، از طرف خانواده مصطفي کاشاني يا خود مرحوم آيتاللّه کاشاني، مجلس ترحيم برگزار ميشود. ما هم اواخر شب رفتيم پيش سيد غلامحسين شيرازي. گفت: اگر به من ميگفتند قرض منزلت را داديم، به اندازه اينکه الآن خوشحال شدم، خوشحال نميشدم؛ چون خانه را دههزار تومان خريدهام، شش هزار تومانش را بدهکارم. به هر حال، حدس زديم که علاء نخستوزير براي تسليت گفتن به آيتاللّه کاشاني به پامنار ميرود. لذا، همان روز صبح مرحوم نواب، مظفر ذوالقدر را روانه کرد به منزل آيتاللّه کاشاني که اگر علاء به منزل آيتاللّه کاشاني براي عرض تسليت آمد، همانجا کشته بشود. چون علاء دو روز بعدش ميخواست برود براي انعقاد پيمان نظامي بغداد يا سنتو.
ما با هم بوديم. من بودم، طهماسبي بود، سيد محمّد واحدي بود، سيد عبدالحسين واحدي بود و شهيد نواب صفوي؛ همه در منزل سيد غلامحسين شيرازي جمع شده بوديم. در اين موقع فکري کردند که اگر علاء در اينجا زده نشود، با قطار سلطنتي به اهواز ميرود، با هواپيما به بغداد نميرفت، با قطار سلطنتي به اهواز ميرفت، از اهواز ميرفت به بغداد.
مرحوم واحدي با مرحوم نواب صفوي با هم صحبت کردند، تصميم گرفته شد که يکي از برادران با واحدي به اهواز بروند؛ اگر در اينجا نشد کاري انجام بگيرد، در اهواز علاء را معدوم کنند. يک اسلحه کلت توي دستگاه ما وجود داشت. مادر نواب صفوي با برادر او در خيابان بيسيم نجفآباد، در يک خانه هشتاد متري، مستأجر بودند. مرحوم نواب به من گفت: بنشين تاکسي برو بيسيم نجفآباد، اين اسلحه را از مادرم بگير بياور و به اسداللّه خطيبي، که در خيابان خراسان، نبش لرزاده سبزيفروش است، بگو برود از زن و بچهاش خداحافظي کند، غسل کند، بيايد، برود با آقاي واحدي به طرف اهواز.
من رفتم منزل مادر نواب صفوي. يادم هست، کلت را لاي لحاف و تشک گذاشته بودند. از لاي لحاف و تشک درآوردند، به من دادند. والده آقاي نواب، پشت سرمن آيهًْالکرسي خواند. من، آمدم از بيسيم، نبش لرزاده، به اسدالله خطيبي پيام مرحوم نواب را رساندم و برگشتم به منزل سيد غلامحسين شيرازي. وقتي برگشتم، مرحوم نواب داشت ورزش ميکرد. اسلحه را آوردم. مرحوم واحدي اسلحه را گرفت با مرحوم نواب صفوي خداحافظي کرد. مرحوم نواب به او گفت: ديدار در بهشت. انشاءاللّه تو ميروي شهيد بشوي. آمد تا دم در حياط بدرقهاش کرد. به من گفت: برو تا جايي که وسيله نقليه ميگيرند، با آنها خداحافظي کن. در همين موقع مرحوم طهماسبي گفت: من هم بروم از مادرم خداحافظي کنم. او هم از خانه بيرون رفت. مرحوم سيد عبدالحسين واحدي و سيد محمّد واحدي هم با هم رفتند تا اسداللّه خطيبي را، که قرار بود همراه اينها باشد، پيدا کنند؛ يعني او را ببينند و از آنجا با هم بروند به طرف اهواز که من تا کنار تاکسياي که گرفتند، بدرقهشان کردم.
مرحوم واحدي يک مقدار، به اندازه بيست متر که تاکسي دور شد آن را نگهداشت، برگشت گفت مجددا خداحافظي کنيم، شايد همديگر را نبينيم. بعد هم توصيه کرد که با آقا بحثي نکنيد، هر چيز که ميگويد، قبول کنيد. ايشان رفت.
من آمدم با شهيد نواب صفوي تنها ماندم. صاحبخانه هم رفته بود جايي که منبر برود. به مرحوم نواب گفتم: من بيرون ميروم کاري دارم؛ انجام ميدهم و برميگردم. وقتي برگشتم ديدم مرحوم نواب صفوي مهمان دارد؛ حجتالاسلام ملايري بود که در نارمک امام جماعت بود، به ديدن ايشان آمده بود. دو نفر به اسامي عبدالحسين فدائي و مبشري هم از آبادان آمده بودند که يکيشان سينهاش ناراحت بود. مرحوم نواب نامه نوشته بود به دکتر شقاقي که معالجهاش کند. آدرس داده بودند، آمده بود به خانه حاج آقا شيرازي. من وقتي وارد خانه ميشدم، مظفر آمده بود. علاء را نديده بود. ناهارش را خورده بود، با علي اميري که داماد سيد ابوالفضل برقعي بود، قرار گذاشته بودند که بروند به مسجد شاه. چون بعد از ظهر ختم بود، زودتر حرکت کرده بود. با او هم قرار گذاشته بود که در مسجد شاه همديگر را ببينند. من وقتي وارد خانه شدم، مرحوم نواب صفوي داشت مظفر را ميفرستاد برود مسجد شاه.
من و مرحوم نواب صفوي توي خانه مانديم. نماز خوانديم و ناهارمان را خورديم و به انتظار خبر نشستيم. تقريبا ساعت 6 - 5/6 شد. مرحوم نواب گفت: از اينها خبري نشد. حوضي توي خانه بود که با تلمبه آبش پر ميشد. تهران لولهکشي نبود. يک مقدار تلمبه زد، آب حوض را پر کرد و به من گفت: وضو بگيريم، نماز بخوانيم، دعا کنيم، شايد خداوند موفقمان کند. وضو گرفتيم. ايشان جلو ايستاد و من پشت سرش ايستادم. حالي داشت در دعاها، در قنوت، در تشهد، با يک آهنگ مخصوص تضرّعانهاي نماز ميخواند. يک چند رکعت نماز قضا خوانديم. هم نماز قضا بود، هم نماز مستحب. بعد مرحوم نواب صفوي به من گفت: من براي خليل طهماسبي نگرانم.
نزديکيهاي غروب بود که من لباس پوشيدم بيايم بيرون. تا در را باز کردم، شهيد سيد محمّد واحدي هم وارد شد. گفت کار تمام شد؛ علاء را زدند، برگرد. حالا بيرون نرو. من برگشتم. نيم ساعت بعدش طهماسبي به جمع ما پيوست، مريضي را که فرستاده بوديم پيش دکتر شقاقي هم آمد. در اين حين، صاحبخانه هم آمد. صاحبخانه که آمد، وقتي شنيد، دستپاچه شد. گفت: خانواده من ناراحت هستند شما اينجا هستيد. گفتيم که ما الآن برويم بيرون جايي را فکر نکردهايم؛ اجازه بده تأمل کنيم، يک خرده فکر کنيم، بعد برويم. گفت شام بخوريد، بعد برويد. من يادم است غذايي را که آورده بودند، برنجش ناپخته بود. او با عجله برنج را آورد که ما زودتر از خانه برويم. مرحوم نواب صفوي هرچه استخاره کرد که از خانه برويم بيرون، بد آمد. گفت: نيمه شب ميرويم. مريض آباداني و همراهش را هم همان شب شام داديم و آنها رفتند. ما چهار نفر مانديم.
اذان صبح بود، بلند شديم، نماز خوانديم. نواب صفوي گفت: پاشويد برويم؛ اينها نگراناند. پا شديم از خيابان گرگان پياده راه افتاديم تا ميدان امام حسين. رفتيم منزل شخصي به نام معتمدي. پيراهندوز بود که الآن فوت کرده است. خانهاش کنار بيمارستان اميراعلم بود. اهل شمشک طالقان بود. او هم وقتي که شنيده بود علاء را زدهاند، رفته بود شمشک، در تهران نبود. کجا برويم، کجا نرويم. چون اوّل آنجا ميخواستيم برويم. استخاره کرديم برويم منزل حاج قاسم معمار يا حاج قاسم باقري، همان که مسجد جمعه را ساخته است. ايشان معمار بود. در خيابان خورشيد خانهاي داشت که تازه بالايش را آپارتمان مجزا ساخته بود. رفتيم در خانه او را زديم. به نظرم ميآيد که روز پنجشنبه بود. در را باز کرد، ما را برد توي آپارتمانش و گفت: من امروز يک کاري دارم در قزوين؛ ميروم قزوين، شما توي آپارتمان باشيد. در را هم ببنديد. ظهر هم ميگويم کباب برايتان بياورند. اينجا بمانيد تا من برگردم.
ما چهار نفر مانديم توي خانه حاج قاسم معمار. آن وقت خانهاش تلفن نداشت. ظهر که نماز خوانديم، سرنماز، مرحوم نواب استخاره ميکرد. بعد رويش را به من کرد و گفت: استخاره کردم؛ برو به خانه آقاسيد محمود طالقاني. بهش بگو که ما شب ميآييم آنجا. منزل طالقاني توي خيابان قلعهوزير است که بلدي.
گفتم: باشد. ناهارم را خورده بودم. از خيابان خورشيد آمدم بيرون. تهران آن موقع کوچک بود، امّا از خيابان اميريه تا خورشيد مسافت زيادي بود. من آمدم توي خيابان مازندران جلوي يک تاکسي را گرفتم. گفتم: اميريه، قلعهوزير. تاکسي خالي بود، من را سوار کرد. آمدم، خيابان قلعهوزير نزديک منزل مرحوم آيتاللّه طالقاني پياده شدم؛ در زدم. خود او در را باز کرد. تا مرا ديد، گفت که چه کرديد، همه چيز را خراب کرديد! علاء که کشته نشد، مجروح شد.
داستان هم اين بود که مظفر ذوالقدر فشنگش توي لوله اسلحه برووني گير ميکند. هرچه ماشه را ميچکاند، شليک نميکند. در حالي که تلاش ميکرده ناگهان گلوله درميرود به هوا و به علاء اصابت نميکند. مظفر ذوالقدر با انتهاي هفتتير به علاء ضربه ميزند و علاء را مجروح ميکند. علاء جان سالم به در برد؛ امّا ما تحت پيگرد قرار گرفتيم.
ما فرداي آن روز اعلاميهاي داديم و مسئوليت اين جريان را به عهده گرفتيم. گفتيم که در رابطه با پيمان نظامي بغداد است. به هرجهت، من آمدم منزل مرحوم طالقاني. مرحوم طالقاني گفت که چه کرديد؟ گفتم: حالا که نشد. علاء ميخواست برود بغداد، الان هم آماده رفتن است. آقا گفتند ما ميخواهيم امشب بيائيم منزل شما. گفت که من در مظان اتهام هستم، متهم به حمايت از شمايم، ميدانند که از شما حمايت ميکنم؛ منزل من ممکن است تحت نظر قرار بگيرد. گفتم: آقا گفتند آقاسيد محمود، سيدِ مردي است؛ ما امشب به منزل آقاسيد محمود ميرويم. گفت باشد، عيبي ندارد.
زود برگشتم با تاکسي به اول خيابان خورشيد. به مرحوم نواب گفتم آقاي طالقاني موافقت کردند. قرار شد که بعد از نماز مغرب و عشاء به منزل آقاي طالقاني برويم. توي تاکسي که سوار شديم، راننده تاکسي گفت که هر کسي را که ريش دارد، ميگيرندش چون فکر ميکنند از فدائيان اسلام است. بگيربگير فدائيان اسلام شروع شده است. در هر مسجدي هرکس اذان بگويد، ميگيرند. چون آن موقع فدائيان اسلام در سطح تهران اذان ميگفتند. به هر صورت، آمديم. مغرب شد، نماز خوانديم. بعد از نماز مغرب و عشاء، يک ماشين سواري دربست گرفتيم به 10 تومان. بزرگ بود، از اين بنزهاي گازوئيلي بود. مرحوم نواب گفت: استخاره کردم عبا روي دوشم باشد، نه روي سرم. سوار تاکسي شديم، آمديم اميريه. ايستگاه قلعهوزير پياده شديم. دوتا اسلحه داشتيم. قرار شد يک اسلحه پيش خليل طهماسبي و يک اسلحه پيش سيد محمّد واحدي باشد. ما با پنج متر فاصله با هم حرکت کنيم؛ اگر جلوئيها را گرفتند، عقبيها، با تيراندازي، مرحوم نواب را فراري بدهند. اگر عقبيها را گرفتند، جلوئيها فرار کنند. همانطور که نواب صفوي رفت توي کوچه ــ تهران خيلي خلوت بود ــ من ديدم يک نفر با دقت نواب صفوي را نگاه ميکند. به نظرم آمد، شناخته است. من به طهماسبي گفتم. گفت: با عجله برو به آقا بگو. طهماسبي داشت آهسته آهسته ميآمد. من با عجله آمدم. وقتي رسيدم که مرحوم طالقاني در را باز کرده بود. دم در با نواب صفوي چاق سلامتي ميکرد، تعارف ميکرد بفرماييد تو. خانه مرحوم طالقاني هم انتهاي يک کوچه بنبست بود. در روبهرو نبود، در سمت چپ بود، پله ميخورد ميرفت پايين. آن طرف دوتا اطاق پايين بود، دوتا اتاق بالا. اين طرف، دم در همسطح با کوچه، يک اطاقي بود که آقاي طالقاني از مهمانها پذيرايي ميکرد. ما را دعوت کرد به اين اطاق.
من دويده بودم، ضربان قلبم زياد شده بود. مرحوم سيد محمّد واحدي گفت: اينطوري که نميشود مخفي بود. مرحوم نواب گفت که نگران من است که مبادا دستگير بشوم. رفتيم تو و نشستيم. هوا سرد بود، مرحوم طالقاني رفت منقلش را پر از آتش کرد. من شعلههاي سبز آن ذغالهاي گداخته هنوز در نظرم مجسّم است. من گفتم: آقا، اگر ما را گرفتند، چه بگوييم؟ ايشان گفتند: به وظيفه شرعيتان عمل کنيد. هرچه وظيفه شرعيتان است، انجام بدهيد. گفتم: شما چه ميگوييد؟ مرحوم نواب داستان غلامي را براي من تعريف کرد که در يک جامعه بتپرست و خداشناس بود. حاکم تصميم ميگيرد او را اعدام کند. به هر وسيلهاي که ميخواهد اعدام کند، ميسّر نميشود. بالاخره خود آن غلام به حاکم ميگويد: آن خدايي که مرا تا کنون از مرگ نجات داده، حالا با دعاي خود من موجب ميشود که تو توفيق پيدا کني مرا بکشي. حاکم استقبال ميکند. يک روز مردم شهر را جمع ميکنند؛ غلام براي مردم شهر سخنراني ميکند و ميگويد: تا امروز اراده خداوندي براين بود که من نميرم و تمام ترفندهاي حاکم نقش بر آب ميشد؛ امّا امروز مشيّت الهي براين قرار گرفته که من بميرم. به همين جهت، طنابي را به گردن من مياندازند؛ حتما مرا خواهد کشت. غلام اعدام ميشود؛ امّا مردمي که نظارهگر اين اعدام بودند، همه فرياد ميزنند: «امَنّا بِرَبِ الغلام».
مرحوم نواب به من گفت: من به گونهاي خواهم مرد، مرگ را جوري استقبال خواهم کرد که همه مردم بگويند: «آمَنّا بِرَبِّ نواب صفوي». اين را بدانيد، من مردانه ميميرم و مرگ من براي اين حکومت گران تمام خواهد شد. مطمئن باشيد از هر قطره خون ما، نواب صفوي ديگري چون لاله خواهد روييد و عليه ظلم اين دستگاه خواهد جنگيد ــ خيلي با احساس ميگفت ــ و من به وظيفه شرعيم عمل خواهم کرد؛ توصيه ميکنم همهمان با قدرت بميريم.
مرحوم طالقاني ذغال آورد. غذاي مختصري آوردند؛ يادم نيست که خورديم يا نه. شب سردي بود، فکر ميکنم برف هم آمده بود.
صبح شد. موقع اذان صبح، مرحوم نواب رفت به پشتبام خانه مرحوم آيتاللّه طالقاني، پشت بام همان اتاقي که خوابيده بوديم و شروع به گفتن اذان کرد.
من ناگهان ديدم که مرحوم طالقاني از آن طرف سراسيمه آمد، مرا بيدار کرد، گفت: اين بچه پيغمبر ميخواهد شهيد بشود، امّا توي خانه من چرا؟ برو پشت بام بهش بگو، راضي نيستم توي خانه من اذان بگويي. چون ميگفت: اين غيرعادي است، چون سابقه نداشته است. اينجا مسجد که نيست، خانه است. من رفتم به مرحوم نواب گفتم که صاحبخانه ميگويد که من راضي نيستم، اذان بگويي. فوري آمد پايين.
به نظرم پنج شبي را منزل مرحوم طالقاني بوديم. مرحوم طالقاني يک روز گفت که خانههاي فدائيان اسلام تحت نظر است. ميخواهم به يکي از اعضاي جبهه ملّي، که مذهبي هم هست، بگويم بيايد اينجا، ببينيم اينها جا دارند به شما بدهند يانه.
جناح مذهبي جبهه ملّي آن موقع با دکتر يداللّه سحابي و يا مهندس عزتاله سحابي بود که مقالاتي هم در مجله گنج شايگان به نام «مکتب واسطه» منتشر ميکرد. نهضت آزادي هم تشکيل نشده بود. از درون حزب ايران هم محمّد نخشب بود که گروه سوسياليستهاي خداپرست را تشکيل داد.
امّا مرحوم طالقاني با بازرگان و سحابي در مسجد هدايت که در خيابان استانبول بود جمع ميشدند. يک بار هم ايشان را در سال 1318 گرفته بودند که حاج باقر هدايت باعث آزاديش شده بود ــ در آنجا مرحوم آيتاللّه طالقاني تفسير ميگفت و کانونِ تفسيرهاي طالقاني بود. دانشجويان اسلامي که مخالف حکومت بودند، آنجا جمع ميشدند. البته، عده آنها کم بود.
يک روز صبح زود عزتاللّه سحابي آمد آنجا. من از او پرسيدم بازتاب اين جريان توي روزنامهها چگونه بوده است؟ گفت: من روزنامه نميخوانم. وحشت کرده بود. چون يک بار هم گرفته بودندش. تمام وجودش را وحشت پر کرده بود. با صراحت گفت که ما متأسفانه جا نداريم که به شما بدهيم، به فکر جاي ديگري باشيد.
ما چهار نفر بوديم. يک رابط داشتيم به نام محمّد گلدوست که ميآمد و برايمان خبر ميآورد. هر روز مرحوم طالقاني هم ظهر و هم شب براي نماز ميرفت و اخبار را ميآورد. روزنامهها را ميخوانديم. از مرحوم واحدي هم بياطلاع بوديم. مرحوم واحدي را هم بعدها فهميديم که رفته بود قم، از قم با ماشين شخصي رفته بود اهواز. ديگر خبري از ايشان نداشتيم. رابطهها قطع بود.
در يک روز جمعه، يک آقايي به نام حميد ذوالقدر که کارمند شرکت چاي سازمان برنامه بود، به آنجا آمد. چند روزي مانده بوديم در منزل مرحوم طالقاني که نواب صفوي تصميم گرفت تغيير جا بدهد. تلفن هم نبود. استخاره کرد برود خانه حميد ذوالقدر، خوب آمد. يک هفته از تيراندازي به علاء گذشته بود. آقاي طالقاني که از نماز مغرب و عشاء برگشت، نواب گفت: تصميم گرفتهام بروم منزل حميد ذوالقدر. من و سيد محمّد واحدي ميرويم. فرداشب، اگر امنيت برقرار بود، طهماسبي و عبدخدائي هم به ما ملحق ميشوند.