پر
فرهاد
رستمي
وارد حياط كه شدم يك كبوتر بال بال زنان آمد و يكراست نشست روي شانه ام.
اول كمي ترسيدم، خواستم آن را بگيرم ولي بعد فكر كردم شايد بپره. سلانه
سلانه به سمت در رفتم و آهسته وارد ساختمان شدم. در را كه بستم فكر مي
كردم الان است كه شروع كند به پر زدن ولي همان طور آرام بر روي شانه ام
نشسته بود. خانم كه كبوتر را روي شانه هاي خستة ما ديد از تعجب دهانش باز
ماند. بچه ها با ديدن اين صحنه يك مرتبه شروع به جست وخيز و داد و هوار
كردند. من آرام كبوتر را گرفتم و آن را به خانم دادم. نمي دانم چرا خانم
از همان اول از اين كبوتر خوشش نيامد. رفتم دست و صورتم را شستم. وقتي
آمدم، ديدم مثل آدمهاي عاقل گوشة پشتي نشسته است و با آن پاها كه تا مچ
به رنگ خون كبوتر بود و با آن پرهاي به رنگ شير و با آن نوك سياه و با آن
چشمهاي زرد مايل به زيتوني نگاه معني دار و معصومانه أي به من انداخته.
لاكردار به همين زودي خودشو تو دلم جا كرده بود. يك دفعه چشمم به خانم
افتاد، انگار داشت زاغ ما رو چوب مي زد. انگار من با آن كبوتر (كه حالا
هوويش به حساب مي آمد) در همان يك لحظه نرد عشق باخته بوديم. خانم در
حالي كه سگرمه هايش درهم رفته بود استكان چاي را جلويم گذاشت و يك دفعه
گفت: “اينو از كجا آوردي؟“ (لحن صحبتش طوري بود كه انگار داشت با يك آدم
عقب افتادة هپري كه جرمي مرتكب شده بود صحبت مي كرد.)
ـ خريدمش.
ـ روز اول گفتي
سيگارنمي كشي، كشيدي. حالا هم كفتربازي مي كني.
ـ خانم كفتربازي
چيه اين حيوون خودش اومد نشست روي شانه ام. بابا من اصلا از كفتر بدم
مياد.
خانم با لحن
افشاگرانه أي گفت: آره (و تو دلش گفت: ديدم چه جوري داشتين به همديگه
نگاه مي كردين، آره… خودتي) من هم تو دلم گفتم… جد و آبادته) كبوتر همين
جوري نشسته بود و با آن نگاه مسئله دار به من نگاه مي كرد.
چاي رو كه خوردم
كنار پشتي خوابم برد. وقتي بيدار شدم از بچه ها سراغشو گرفتم. باورم نمي
شد؛ روي سينه ام نشسته بود. كم كم فكر مي كردم شايد خواب مي بينم. بابا
اين ديگه چه حكايتيه؟ اون از اينكه اومد يكراست نشست روي شانه ام. اونم
از اون نگاههاي آنچناني. اينم از اين ادا و اطوارش.
خانم اولش ايراد مي
گرفت كه خونه رو كثيف مي كنه. اما حيوون تا حالا نه چيزي خورده بود و نه
چيزي پس داده بود. فقط يك بار كه ليلا براش آب آورد چند تا نوك زد. عصر
كه شيرين نون بربري گرفته بود نون داغ رو آورده بود جلوي اين كبوتر و بهش
مي گفت: “ بخور حيوون. بخور نازنازي“
ـ شيرين خانم؛ اين
نون داغ نمي خوره.
ـ بابا نونش زياد
داغ نيست. تازه چرا نون داغ نمي خوره؟
ـ بابا جون لابد
فهميده اين نون داغ خيلي ها رو از قيافة آدميت برگردونده.
ـ خوب باباجون اين
كه آدم نيست.
ـ آره باباجون.
ـ بابا قيافة آدميت
يعني چه؟
ـ نمي دونم بابا.
ـ پس چرا الكي مي
گي؟
ـ ببخشيد باباجون.
شيرين خانم نق نق
كنان رفت يه گوشه نشست. در اين موقع خانم يك مرتبه مثل ژوليوس سزار با يك
چاقوي گاوكشي و يك بغل بادمجان وارد شد و گفت: مي خواهي چكار
كني؟
ـ چيچي رو چيكار
كنم.
ـ اين بزمجه رو.
ـ بزمجه چيه خانم،
اين كبوتره.
ـ اصلا مي دوني
چيه؟ من ديگه خسته شدم. مي رم خونة مامانم. اينجا يا جاي اينه يا جاي من! (كبوتر بيچاره همين
جوري داشت به من نگاه مي كرد انگار فهميده بود كه ما سر او داريم دعوا
مي كنيم)
ـ خانم اين چه
فرمايشيه! البته كه جاي شماست. اصلا اين كبوترو مي فرستيم بره خونة
مامانتون.
خانم كه رفت، كبوتر
را بغل كردم. انگار اشك تو چشماش جمع شده بود. كمي هم زير چشماش تر بود
ديگه واقعا گيج شده بودم. يعني دلش واسة من سوخته بود كه يه عمري بايد با
اين خانم زندگي مي كردم. اصلا باورم نمي شد. اون حتي به يك كفتر هم حسودي
مي كرد. كبوتر را برداشتم و به حياط رفتم. شيرين و ليلا هم آمدند.
شيرين: بابا مي
خواي چيكار كني؟
ـ مي خوام آزادش
كنم.
ـ مگه زندونيه؟
ـ نه بابا، مي خوام
پرش بدم.
ـ اما اون نمي تونه
بپره، گربه مي خوردش.
ـ چرا باباجون؟ ما
كه پرش رو قيچي نكرديم.
ليلا: بابا توروخدا
نگهداريمش.
ـ نه باباجون اون
جاش تو آسمونهاس، خونة ما براش تنگه.
آهسته روي شيرواني
گذاشتمش يك گربه با آن چشمهاي پدرسوخته اش در حالي كه لب و لوچه اش را مي
ليسيد گوشة باغچه كز كرده بود.
كبوتر همين جوري
نشسته بود، پشتش به من بود و از جاش جمب نمي خورد. گفتم شايد واقعا نمي
تونه بپره. رفتم يك چاي ريختم. بچه ها پكر وارد شدند. كبوتر پرواز كرده
بود.
هر روز عصر كه به
خونه ميام، وارد حياط كه مي شم يادش مي افتم. انگار كنار پشتي نشسته و با
او چشماي زرد مايل به زيتوني به من زل زده.
************************************************
هنوز در سفرم
(شعرها و يادداشتهاي منتشر نشده از سهراب سپهري)
به
كوشش پريدخت سپهري
نشر
فرزان روز
سال
1380
“هنوز در سفرم“، در حقيقت
پشت صحنة آثار هنرمندي است كه “نقاشي و شعر“ را با “رنگ و آهنگ“ درآميخته
است. “زيباشناسي هنر
است بي هيچ پيرايه أي، و با همان زبان ساده كه
برجسته ترين فلسفة آن “زيبايي“ است و تنها ملاك اين زيبايي گريز از
“تصنع“ است. اگر از اين پنجره به جهان بنگريم “يك سنگ كنار جاده“ مي
تواند از “يك اثر هنري“ زيباتر باشد و آنگاه كه از “جان اشياء“ دور شده
باشيم زيبايي، “سنگ“ خواهد شد: “ در نقاشيهاي هرات، نقش زاغچه ها دقيق و
زيباست. اما از زندگي تهي است. پرنده نقاشي شده بايستي بيرون از زمان
بپرد. همچنان كه گل نقاشي شده بايد در ابديت روييده باشد“.
نگاه
سپهري به هنر
تنها نگاه يك نقاش نيست. سهراب نقاشي را از شعر كمتر باز مي شناسد و
اگر به نقد “نقاشي“، “شعر“ و “زبان“ مي پردازد، زبان او “زبان تحقيق“
نيست، زيباشناسي شاعرانه أي است كه در عين حال به كلي گويي و شعار نيز
درنمي غلتد: “در ساخته هاي هنري، حقيقت و زيبايي از جوشش افتاده اند،
سنگ شده اند… صد بار در شعرهاي خود واژة گل را به كار برده ايم، اما
زيبايي ديناميك گل را هيچ گاه با خود به فضاي شعر نياورده ايم. من هر وقت
طراوت پوست درخت چنار را زير دستم احساس مي كنم همان اندازه سربلندم كه
ملتها به داشتن شاهكارهاي هنري.“ (ص 89)
سهراب بزرگترين
مشكل هنرمند و انسان امروز را چگونگي “طرز بيان“ مي داند. آنچه هنر امروز
را دچار وسوسه كرده است، رخنة بي واسطة فلسفه در آن است: “شايد قرن ما
نيز سخني براي گفتن دارد، ولي مثل اينكه هنوز نگفته است. قرن ما بيشتر
دنبال طرز بيان رفته است. حقيقت گم شده، مثل اينكه اصلا قرن ما، قرن
حرفهاي بريده و فريادهاي نارساست“. ما كم كم “آنِ“ اثر هنري را فداي فلسفه
كرده ايم. خطاي نابخشودني ما اين است كه در زير چاقوي جراحي به تشريح گل
مي پردازيم. گرايش اغراق آميز به “مدرنيسم“ و “پست مدرنيسم“ (و اينكه
“هنر پست مدرن نبايد هيچ گونه نشانه أي از سنت داشته باشد“ دست كم براي
ما كه گذشته مان مشحون از گل بوته هايي است شگفت و دل انگيز) لطافت هنر
را به بوي فلسفه فروختن است.
پرتو مستقيم
“فلسفه“، هنر را از زيبايي تهي مي كند و حال آنكه “هنر“ خود زيباترين
زبان غيرمستقيم است. هنر نور را از روبه رو به چشم شما نمي تاباند. هنر
بازتاب نيمرخ هستي است: “سالها پيش در بيابانهاي شهر خودمان زير درختي
ايستاده بودم، ناگهان خدا چنان نزديك آمد كه من قدري به عقب رفتم. مردمان
پيوسته چنين اند تماشاي بي واسطه و رو در رو را تاب نمي آورند، تنها به
نيمرخ اشياء چشم دارند.“ (ص 91)
سهراب همان گونه كه
در “نقاشي“ از پرتو مستقيم نور گريزان است، در “شعر“ از “فضاي سكوت“ سخن
مي گويد. او مي خواهد “سخن“ با “سكوت“ عجين باشد و از اين روست اگر “عشق“
را “صداي فاصله ها“ مي داند؛ “صداي فاصله هايي كه غرق ابهام اند“: “اگر
ياران مثل درخت بيد خانة ما كم حرف بودند، هر روز به ديدنشان مي
رفتم.“ (ص 91) سكوت شاعرانة سهراب گرايش رنگها به بي رنگي است. زمينه أي
است براي چراغاني رنگها:
“بس كه بي
رنگم چو آب از هر چه بينم “رنگ“ مي گيرم
بي صدايم
همچو كوه از هر ندا “آهنگ” مي گيرم“
در نگاه سهراب هيچ
چيز خالي از موسيقي رنگ نيست و جهان در جشني دائمي است. جشن رنگ، صدا ور
قص دائمي اشياء: “در باغ ايراني جوي آب با كاشيهاي آبي چيزي است بيش از
نصف آسمان، چيزي است مقدم بر انعكاس آبي آسمان آنكه مربوط به روح است و
با نوح پيغمبر در رابطه است “آبي“ است.
“رنگ آبي“ بيت
الغزل رنگهايي است كه سهراب دوست تر مي دارد:
“ … نرسيده
به درخت
كوچه
باغي است كه از خواب خدا سبزتر است
و در
آن عشق به اندازة پرهاي صداقت آبي است…“
سهراب رنگ آبي را
حتي از سبز سبزتر مي بيند: “گياهي ديدم كه سراپا آبي بود و چون چند تاي
آن را از دور مي ديدي، مي پنداشتي تكه أي از صبح را روي زمين انداخته
اند.“ (ص 91) واژة آبي مي تواند با “آب“ ايهام پيدا كند و از سويي به
واسطة آسمان، ذهن را به “پرنده“ سوق دهد. پرنده خود به زعم سهراب آميزه
أي است از “موسيقي و پر“ و صداي پرنده “پيراية زندگي او نيست كه پاره أي
از اوست.“
سهراب همان گونه كه
با “سكوت“ به اقليم “صدا“ها درمي آيد، در جهان “صورت“ به “بي شكلي“ مي
گرايد. هم از اين روست كه نمي توان شعر او را از نقاشي بازشناخت. كلك
مشاطة او از انديشة شاعرانه اش نقش مي پذيرد: “من هميشه در تهي نقاشيهايم
پنهانم. صداي من از آنجا رساتر به گوش مي رسد. در تهي ها نگاه از پرواز
خود باز نمي ماند. اما پري ها جزيره هاي روي آب اند. نگاه آنجا مي نشيند،
و نيز انگار در تهي، هنوز چيزها شكل نگرفته اند، هنوز شور آفرينش در گردش
است.“ (ص 89)
هيچ هنري عاري از
فلسفه نيست. اما “فلسفه“ اگر “هنر“ را به دست عقل رها كند، “هنر“ “آنِ“
خود را به فراموشي خواهد سپرد و شايد يكي از دلايل رنگ پريدگي و كم
خوني شعر معاصر، اسير شدن در بند “فلسفه“ و توجه بيش از حد به “طرز بيان“
باشد.
عاشق آنم كه
هر آن “آنِ“ اوست
عقل و جان جا
ندار يك مرجان اوست
(مولانا)
************************************************
يك ضرب المثل
"
بوق
زدن"
ـ واژة بوق و ضرب المثل
“بوق زدن“ معاني متفاوتي داشته و دارد. در قرون ششم و هفتم بوق زدن در پي
فتح و پيروزي مي آمده است. چنانكه لشكري جايي را فتح مي كرد بوق مي
زدند. تركيب عاميانة “بوق بزن برو جلو“ ريشه در اين مفهوم دارد.
ـ بوق زدن همچنين
مترادف بيكار بودن و كار بيهوده كردن نيز بوده است. چنانكه گفته اند: “ كار نداره بوق مي زنه بخيه به آب دوغ مي زنه“
ـ در ابتدايي ترين
مضمون بوق زدن عبارت از سروصدا كردن نيز بوده است:
“ بوق نزن جوجه ها
خوابند“
ـ “ بوق كسي را
زدن“ مترادف كلك كسي را كندن است مانند “پوست خربزه زير پاي كسي گذاشتن“
يا “ آب توي كفش كسي ريختن“. به طور كلي تركيب “بوق كسي را زدن“ معاني:
بركناري كسي از سمتي يا از حيز انتفاع ساقط ساختن كسي، مردن يا كشته شدن
كسي را در بردارد.
ـ در شاهراههاي
ايران بوق زنها اخبار و اطلاعات مهم را به صورت رمز به طرف مقابل اطلاع
مي دادند.
ـ براي جمع آوري
سپاهيان و تشويق و تحريض آنان بوق مي زده اند
ـ در جشنها و
عروسيها به همراه سازهاي ديگر بوق نيز مي زده اند
ـ آسيابانها با
نواختن بوق كشاورزان را براي آوردن گندمها به آسياب خبر مي
كرده اند
ـ اگر كسي به هنگام
شب از دار دنيا مي رفت به آهنگ عزا بوق مي زدند تا اهالي در تشييع جنازه
شركت كنند. |